«ماجراهای کوکو و پوپو» مجموعهای چهارجلدی از یک فانتزی شگفت است در جهانی که جهان آدمها نیست، اما برای آنها بیگانه هم نیست. فانتزی شگفت چگونه فانتزیای است؟ فانتزی شگفت از آن گونهی فانتزیهاست که سرتاسر آن پر است از پیشبینیناپذیری، تخیل تازه و ناشناخته برای مخاطب، رازهای تودرتو و شخصیتهایی که یکی پس از دیگری میآیند، که از جهان واقعی نیستند، و انگار تازه به این سیاره فرود آمدهاند. کوکو و پوپو خودشان دو شخصیتی هستند که هم بچهی درخت زبانگنجشک هستند و هم نیستند. هست و نیست، زنجیرهای زبانی است که نویسنده کوشیده است در پیوستار آن داستانی خلق کند که در آن یک مأموریت بزرگ وجود دارد. مأموریتی که کل این مجموعه را در پیوند با هم قرار میدهد. کوکو و پوپو آن فرستادگان یا مأمورانی هستند که باید این مأموریت بزرگ را به سرانجام برسانند. مأموریت بزرگ هم در خلق رخدادهای پیاپی میان جهان تیرهی نادانی و خاموشی که دیوان پاسدار آن هستند و جهان روشن آگاهی و آوایی است که آفریدگان فانتزی، مانند کوکو و پوپو، هیولای خاردار، تنبل مغزدار و دهها شخصیت دیگر باید در محور آن با دیوانی چون خموشدیو و خفاشدیو به جنگ برخیزند. در اصل، جنگ بر سر خاموشی دیونمکیهاست که در مرکز این روایت قرار دارند. همان دیوهای کوچکی که اندازهی نمکدان هستند و در قلعهی پیچپیچ به آزار دیگران میپردازند و اگر این دیونمکیها به جهان آواها برگردند، آنوقت گرههای بزرگتری از جهان هست و نیست باز خواهد شد. گرههایی که زبان نیز بخشی از ساختار آن است.
خرید کتاب فانتزی در ادبیات کودکان از کتاب هدهد
این زبان چیست؟ واژهها چطور ساخته میشوند؟ چرا نام چیزها این است و آن نیست؟ نامها از کجا میآیند؟ به نام درخت زبانگنجشک دقت کردهاید؟ چرا نام این درخت زبانگنجشک است؟
نامیدنْ هستی بخشیدن است. آدم بر چیزها نام مینهد تا متمایز و تعریفشان کند؛ قطرهی آب اگر از آسمان ببارد، باران است و اگر بر برگِ گل از مه صبحگاهی بنشیند، شبنم. اما گاهی نویسندگان و شاعران با نامیدن هستی میبخشند و موجودی که پیشتر نبوده میآفرینند و به جهان میآورند . داستان «گروفالو» را خواندهاید؟ موش کوچکی برای رهایی از خطر خورده شدن جانوری خیالی (یا به قول نویسندهی کوکو و پوپو، پانِوَری) میسازد. او برای ترساندن شکارچیانش، جغد و روباه و مار، از جانوری خیالی میگوید که چشمهایی سرخ و دندانها و چنگالهایی تیز و بدنی پوشیده از مو دارد. گروفالو اما واژه به واژه با توصیفِ موش شکل میگیرد و پا به جهانِ داستان و جنگل میگذارد. موشْ گروفالو را خیال و خلق کرده است. این واژه و نام که پیشتر وجود نداشت، شاید ترکیبی است از بوفالو و گوریل. اما حالا جانوری داریم که نه گوریل است، نه بوفالو و نامِ خودش را دارد، البته فقط در جهان داستان.
مرز واژهسازی تا کجاست؟ آیا میشود هر موجودی را با نامیدن از زیر کلاهِ جادو بیرون آورد؟
باورتان بشود یا نشود نویسندهی «ماجراهای کوکو و پوپو» حتی از واژهای بیمعنی مانند پانِوَر گونهای از موجودات شگرف آفریده است. بنا بر سنت تعریف، پانور واژهای است مهمل، یعنی معنا ندارد و همراه واژهای دیگر (جانور) میآید؛ مثل کتابمتاب. اما اینجا پانِوَر نه یک لفظ بیمعنا، که گونهای از آفریدگان شگفت است که به جهان داستان وارد شده است یا بهتر است بگوییم جهانِ این داستان را میسازد. این داستان دربارهی زبان است و جهان آن را آفریدگانی میسازند هستییافته از زبان و در مرز هستی و نیستی: هستند، چون در داستان نقش ایفا میکنند و نیستند، چون مانند جانوران مابهازای عینی ندارند.
نویسنده از ویژگی بازیگوش و منعطف زبان بهره میبرد و با زبان بازی میکند. این بازی فقط در سطح واژهها نیست، بلکه در روایت و بیان داستان هم هست:
«باورتان بشود یا نشود، اگر بشود که شده، اگر نشود که نشده، چه بشود یا نشود! چرخ قصه که شروع به حرکت کرد، جانوران بودند[...] از جانوران که بگذریم، گروهی دیگر توی قصه بودند که کم هم نبودند و نام آنها پانِوَر بود. پانوران از آن آفریدگانی بودند که هم بودند و هم نبودند...»
سنتهای بیانی هم پیوسته شکسته میشود: «یکی نبودند، دو تا بودند!»
این سرآغاز این کتاب رازآلود است.
مخلوقات این جهانِ پانوری چند دستهاند:
شماری از این پانوران انگار دستکاری ژنتیکی جانوراناند: استافیلو هیولای خاردار کوچکی است، بزرگتر از خارپشت یا به قول کتاب اندازهی بچهخرگوش. خارهایی چندشاخه بر پشت دارد که برای در امان ماندن از آزار دیگر پانوران روی تنش سبز شدهاند؛ یعنی، استافیلو خار درآورده است تا در گوشهای امنوامان به دلباختگیاش یعنی زبان بپردازد. او در تصویر کتاب شبیه خارپشت است، البته دم دارد، لب و دهان و بینیای شبیه انسانها و برای تصورش باید اندازهی خرگوش و ویژگی خارپشت را در ذهن بیاورید. پس میتوانیم بگوییم نویسنده چند جانور را با هم ترکیب کرده و پانوری ساخته که وجه ممتازش زباندانی است.
شماری دیگر از پانوران هیچ مثل و مانندی ندارند و شما نمیتوانید با احضار بچهخرگوش و خارپشت در ذهنتان مجسمشان کنید و به آنان جسم ببخشید. گویا اصلاً جسمی ندارند، اما چون در این داستان پانور نامرئی نداریم مرئیاند و دیدنی. این پانورن در واقع یک مفهوم متبلورند و برای وصفشان فقط به نقششان یا دلیل وجودیشان اشاره میشود. تنبل مغزدار یا مغزدار تنبل، پانوری است که پاسخ هر پرسشی را میداند. اما چطور میشود هم زرنگ بود، هم تنبل؟ این پرسشی است که حضور تنبل مغزدار، یعنی نقش او در داستان، برایمان ایجاد میکند، نه شکل و شمایل و قد و اندازهاش. او شبیه چیست؟ شبیه هیچچیزی که تا به حال دیدهاید نیست. داستان از چهره و ظاهرش چیزی نمیگوید، جز اینکه دهانش هنگام خواب باز است تا حشرهای بیخبر به دهانش بیفتد و بیزحمت خوراکش شود! او میتواند شبیه هر چیزی باشد، جز اینکه رخوت و خوابآلودگی باید تنی آسوده و نرم به او داده باشد، اما شبیه تکهسنگی چینخورده است! سنگِ نرمِ متناقضنما، مانند تنبلِ مغزدار! کهن و باستانی و خموش و رازآلود.
شماری از پانوران هم مخلوقات زباناند، مانند واکوها یا همان واکها و آواهای الفبا. واکو کاکو را به یاد میآورد. و این تداعی زبانی به واکها یا واکوها شمایل و خصلت انسانی میبخشد و حس برادری و همراهی را هم به ذهن میآورد. واکوها این لشکریان زبانی در کنار هم و با هم خویشکاریشان را در جهان داستان به انجام میرسانند. آنها برادران زبانیاند، هم سرنوشت و همکار.
شماری دیگر از پانوران هم بودنشان راز است! کوکو و پوپو دو میوهی درخت زبانگنجشکاند، درختی که میوه ندارد و خودش یکی از رازهای این داستان است. آن دو شبیه هیچ چیزی نیستند، اما اندامهای جانوری دارند تا ببینند، بشنوند و سخن بگویند. کوکو و پوپو دو فرستادهاند و نقش و شیرینکاریهایشان، شخصیتشان را در داستان میسازد. میشود گفت بیش از هر چیز شبیه دو کودکاند، کنجکاو و پرسشگر و مشتاق، میوهی درخت و فرزند زندگی.
خط اصلی داستان ماجرای ناطق شدن گروهی از این پانوران زبانبسته به نام دیونمکیهاست؛ دیوهایی که اندازهی نمکداناند، اما کدام نمکدان؟ «چون نمکدان هم اندازه دارد. کوچک دارد، بزرگ دارد، گرد دارد، چهارگوش دارد، سهگوش دارد، بیگوش دارد» روایت داستان همینقدر بازیگوش و نمکین است. انگار کودکی سمج و شیطان از شعرهای سیلوراستاین روبهروی شما ایستاده است و از هیچ جملهای که بر زبان برانید ساده نمیگذرد. دیونمکیها اندازهی نمکداناند، کدام نمکدان؟ بزرگ یا کوچک، گرد یا چهارگوش؟...
اما زبان دیونمکیها را چهکسی بسته است؟ اینجاست که نبرد اصلی در این جهان دوبنی روشن میشود: نبرد میان نیروی روشنِ هستی آبابانگ و بابانگ نیروی خاموش و تاریک هستی.
در مجموعهی «کوکو و پوپو» زبان مایهی دانایی و دانایی مایهی شادی است. ورِ روشن هستی ناطق و اندیشمند است و ورِ تاریک هستی خاموش و مطیع و تسلیم. پانورانی بیقدرت تکلم و اندیشه که تنها با موجی از ناکجای تاریک هستی هدایت میشوند.
محمدهادی محمدی با امکاناتِ زبانْ فانتزی میآفریند؛ پانور، آبکش توتوکامی، آبانگ و... موجودات و نیروهاییاند که از زبانْ هستی یافتهاند.
او با نوآوری در زبان امکانات زبان را نشان میدهد. نویسنده مانند استافیلو، پانور عاشق زبان، دلباختهی زبان است. واژه را زیر نور میگیرد و مثل منشور طیفهای ساختاری و معناییاش را نشان میدهد: آبکش آب را به درون میکشد یا از خود میگذراند؟
گاهی هم واژهای را برمیدارد، تراش میدهد یا ورزش میدهد، نرمش میکند و یک واژهی تازه میسازد: واکو!
زمان هم مانند زبان از نوآوری در این داستان بهره برده. اگر چرخ روزگار داریم، پس این زبان چرخان را میتوان به چرخکها و پارچرخ بخش کرد، واژگانی محسوستر از دقیقه و ساعت.
به قول استافیلو ما همگی گرفتار تنبلی زبانی هستیم و نویسنده با این شگردهای بیانی و زبانی نشان میدهد که زبان چه توان و گسترهای دارد.
ما ساختهی زبانایم یا زبان ساختهی ما؟ «مجموعهی کوکو پوپو» ما را درگیر پرسشهایی میکند که بهخودیخود تازه نیستند و پیشینهای به قدمت فلسفه دارند، اما شیوهی طرحشان بدیع است. توجه را به زبان با خود زبان باید جلب کرد!
این دو فقط نامشان روشن است: کوکو و پوپو، و دیگر همه راز است.
سرانجامِ این نبرد میان آبانگ و نابانگ بزرگ به کجا میرسد؟ این روایت را باید خواند تا به سرانجام این مأموریت بزرگ پی برد.
دیگر آثار محمدهادی محمدی را از هدهد تهیه کنید
کتاب اول
«ماجراهای کوکو و پوپو»، فراتر از ماجرا، محل گرد هم آمدن پانوران و جانوران است. در این روایت، هم پانور داریم و هم جانور. آن شخصیتها که ساختهی تخیل هستند پانور نام دارند و آن شخصیتها که در جهان واقعی هستند، جانور. پانوران و جانورانی مانند موشها در کنار هم دنیای واقعی و فانتزی شگفت را به هم گره میزنند.
روایت با زاده شدن کوکو و پوپو از درخت زبانگنجشک شروع میشود. کوکو و پوپو در ابتدا در پوستهای به اندازهی انبه بر شاخههای درخت زبانگنجشک پدیدار میشوند، آن دو فرزندان درخت زبانگنجشک هستند و نیستند. هستند چون بر شاخههای آن روییدهاند، و نیستند چون در دل درخت زبانگنجشک پانوری دیگر هست که شاید با هدفی خاص در دل درخت جای گرفته است.
در یک روز برگریزان پاییزی، کوکو و پوپو از شاخههای درخت بر زمین میافتند و کار آنها، که آموختن زبان و یاد دادن آن به دیونمکیهاست، آغاز میشود. در سر راهشان است که به سرزمین الفبا میرسند. جایی که واکوهای الفبایی زندگی میکنند و زبان زنده را در جهان آواها جاری میکنند. کوکو و پوپو باید زبان بیاموزند، زیرا زبانْ آواهای گنگ نیست، آواهای نشانهداری است که در پیکر آن آگاهی ساخته میشود. آبانگ بخش آوادار و روشن جهان هستی است و نابانگ بخش تیره و خاموش جهان هستی. این دو نیرو هستند که به داستان و وجود کوکو و پوپو جان میبخشند.
کتاب دوم
تنبل مغزدار، همان که هم تنبل است و هم مغزدار، تنبلی که مغز داشته باشد، در مرز جهان هست و نیست هست، هم تنبل است هم نیست، هم زرنگ است و هم نیست. او شاید یکی از عجیبترین شخصیتهای این جلد از مجموعه است که خودش را به مخاطبان معرفی میکند. موجودی که امروز از او میپرسی، فردا جوابت را میدهد. او آنقدر تنبل است که برای خوردن، فقط دهانش را باز میکند تا شاید پشهای خودش بیاید مهمان او شود، و آنقدر زرنگ است که کورترین پرسشهای پانوران را پاسخ میدهد. البته پاسخهایی که همه را از شدت انتظار جان به لب میکند. تنبل مغزدار در جایی مانند انبار در زیرزمین قلعهی پیچپیچ زندگی میکند.
از تنبل مغزدار عجیبتر هیولای خاردار است که شش نام دارد که با چرخش شب به روز و روز به شب عوض میشود. هیولای خاردار که مهربانترین هیولایی است که تاکنون جهان به خود دیده است، همان کسی است که کوکو و پوپو با کمک او باید گرههای داستان را بگشایند. هیولای خاردار در بالاترین نقطهی قلعهی پیچپیچ زندگی میکند، جایی که دست دیونمکی ها به او نمیرسد و آن بالا برای خودش کتابخانه دارد و همیشه در حال خواندن است.
کتاب سوم
جادوگر چور-چور-چار و جنگلهای شا-شی-شو آیا اینها فقط شخصیتها و جاها در کتاب سوم از این مجموعه هستند؟ روایت کتاب سوم، روایت کمک به باز کردن گوشهای بستهی دیونمکیهاست. گرهی کار اینجاست که آیا آنها میشنوند یا نه. اگر میشنوند که یک چاره برای کار هست، اگر شنوایی ندارند چارهای دیگر. کوکو و پوپو در ادامهی مأموریت خود به جنگل شا-شی-شو میروند تا گوشفیل بزرگ را پیدا کنند. گوشفیل بزرگ فیل نیست، بلکه پانوری است که همهی تن و اندامش گوش است. اوست که میتواند تشخیص دهد که دیونمکیها میشنوند یا نه. از پی گوشفیل بزرگ، باید از ملکهی آواها و جادوگر چور-چور-چار هم کمک گرفت. چهکسانی این کارها را انجام میدهند؟ جغد کاموکا یکی از آنهاست. او تنها کسی است که میتواند آبکش توتو-کامی را وادار کند که آب را به قلعهی خشک هزارساله برساند. آیا او در این کار موفق میشود؟
کتاب چهارم
خموشدیو، دیوسالار بزرگ، فقط یک دیو نیست، او نمادی از عمق تیرگی در جهان تاریکی و خاموشی است. دیوی چنان خبیث و ترسناک که سرانجام دستور میدهد دو دیوک خفاشیْ کوکو و پوپو را از قلعه بربایند و به کوههای سکن سنگ ساکن ببرند و زندانی کنند. این کوهها که قلمرو دیوان است، جایی است که هرگز در آن صدایی شنیده نشده و خاموشی و سکوت و تاریکی در آن جاودانه است. خفاش دیو از اینکه دیونمکیها به زبان آمدهاند، در خشم میسوزد. این دیوچهها قانون دنیای دیوها را شکستهاند و کسانی که به آنها کمک کردهاند باید سخت کیفر ببینند. کوکو و پوپو چسبیده بر سنگهای قیرگون، خسته و ناامید نمیتوانند کمکی کنند. آیا دوستان و یاران آنها را تنها میگذارند؟ نقش گندلدیو و ملکهی گلها چیست؟ جغد کاموکا چهکاری باید انجام دهد؟ اما این همهی داستان نیست. داستان آنجا به اوج میرسد که نه دیوها کارشان پیش میرود و نه پانوران مهربان داستان. نبرد بالا میگیرد. آبانگ، که نیروی روشن هستی است، با نابانگ، نیروی تاریک و خاموش هستی، درگیر میشود تا کدام بر دیگری پیروز شوند. آیا راهی برای رهایی و پیروزی وجود دارد؟