افسانههای ازوپ
در این برگه میخواهیم افسانههای ازوپ را به ترتیب از شماره ۱ منتشر کنیم.
در سایت کتابک بخوانید: شرح حال و تاریخچه افسانههای ازوپ
روباه در این فکر و نقشه بود تا خودش را با لکلک بتواند سرگرم کند. روباه همیشه به ظاهر عجیب لکلک میخندید.
شنبه, ۲۴ خرداد
مرغ ماهیخوار آهسته و با وقار در ساحل دریا راه میرفت و چشمش به آب زلال بود. گردن دراز و منقار نوک تیزش آماده بود تا لقمهای را برای صبحانهاش قاپ بزند. درونِ آب زلال پُر از ماهی بود، اما آن روز مرغ ماهیخوار مشکلپسند شده بود.
چهارشنبه, ۲۱ خرداد
گرگ در یک مهمانی که با ولع بسیار گوشت خورده بود، استخوانی در گلویش گیر کردهبود. او نه میتوانست استخوان را قورت بدهد و نه آن را از دهانش بیرون بیاورد، و همچنین نمیتوانست چیزی بخورد. این وضعیّت برای گرگ حریص بسیار وحشتناک بود.
یکشنبه, ۱۸ خرداد
روزی روباه خوشههای رسیدهی انگوری را پیدا کرد که گرداگرد درخت دیگری پیچیده بود. دانههای انگورها بسیار آبدار بود. روباه هم که زیاد به انگورها نگاه کرده و گرسنه بود، دهانش آب افتاده بود.
سه شنبه, ۱۳ خرداد
موش روستایی به دیدن یکی از بستگانش که در شهر زندگی میکرد، رفت. موش شهری برای ناهار با ساقهی گندم، ریشهی گیاهان، میوهی درخت بلوط و آب خُنک، از او پذیرایی کرد. موش روستایی بسیار باملاحظه و کمکم از هر کدام میخورد و بهسادگی با رفتارش نشان داد که میخواهد ادب را رعایت کند.
یکشنبه, ۱۱ خرداد
روزی همه موشها دور هم جمع شدند تا نقشهای بکِشند و جانشان را از دست دشمنشان گربه، بتوانند آزاد کنند. موشها آرزو داشتند دستِکم راهی پیدا کنند تا هنگامی که گربه به آنها نزدیک میشود، متوجه شوند و فرصت برای فرار داشته باشند. موشها که همیشه از پنجههای گربه میترسیدند و جرأت نمیکردند شب و روز از لانهشان بیرون بیایند، حتماً باید کاری میکردند.
شنبه, ۱۰ خرداد
گاو نری کنار نیزار آمد تا آب بخورد، پایاش سُر خورد و وقتی شلپی در آب افتاد، بچهقورباغهی کم سنوسالی که در گل و لای نیزار بود، زیر پای او له شد.
چهارشنبه, ۷ خرداد