یک نویسنده، یک اثر:
گفتوگوی محمدهادی محمدی با آرمان آرین
۱ - در «پَتَش خوآرگَر»، شما به بنیادها یا ریشههای فرهنگی انسانِ ایرانی برمیگردید و از درون اندیشههای اسطورهای که این انسانها به آن باور داشتند، داستان میسازید، آن هم فانتزی. از نگاه آرمان آرین – نویسنده این کتاب- فانتزی به چه نیازهایی از مخاطبان کودک و نوجوان پاسخ میَدهد؟
به ساختِ هویتِ شخصی و اجتماعیشان و به ژرفا بخشیدن به عواطف و اندیشهشان، به ساختنِ سرزمینی نیرومند با مردمانی مستحکم از درون که بیرون را نیز بسان درونِ خویش محکم خواهند خواست و سرانجام رسیدن به جهانی خواستنی، که از همرَهی آن، سرزمینهای محکم-بنیاد برآمده است. محکم-بنیادی که نه از کینه و نژادپرستی برخاسته و نه خود سببساز جنگ و تفاخر و دشمنی خواهد شد. بلکه در جهانی لبریز از خِرَد، که سراسر حیات آن به ریسمانی از تأویلهای دلنشینِ اساطیرِ بنیادین بند است، با تابشی دوچندان، بر روشنایی خواهد افزود.
از این منظر، انسان ایرانی نهایتاً همان انسانِ جهانی است و هیچ تفاوتی در عصرِ نو، با انسانِ بنگلادشی و انسانِ گینهای و انسانِ سوئدی و انسانِ آمریکایی ندارد. همچنین هیچ تفاوتی میان نیازهای بنیادینِ نیاکان این انسان با خود او و نوادگانش نخواهد بود و دست کم تا جایی که روشنیِ خرد یاری میکند، این نیازهای اساسی ادامه خواهند داشت یا در جایی از نقاط عطف تمدنی، جای خود را به نیازهایی پیچیدهتر و والاتر خواهند سپرد. ولی دست کم تا آن روز، زیستن در میان اسطورهها، زیستن در میان تخیل و هپروت نخواهد بود، بلکه زیستن با ریشههای حقایق هستی خواهد بود که هر دَم میتوانند تشنگی هر تشنهای را سیراب سازند و گذشته را به آینده پیوند دهند.
اگر بخواهم بصریاش کنم، ما از سر درهای ژرف و خطیر میگذریم؛ از روی پلی باریک و لرزان از چوب که بر رشته ریسمانی آویخته است. این ریسمان را لاجرم از رشتههایی باریکتر بافته و بر دو سوی این پل چوبین دراز کردهاند. ریسمان سوی راست، معنویات است و ریسمان سوی چپ، مادیات. در آن رشتهها که معنویات را از آن سرشتهاند، یکی از بندها همان اسطورههای دیرین است. یکی از آن رشتههای مهم که نسلها را به خمیر مایهٔ آن در کنار هم سرشتهاند.
۲ – چهرهای که به عنوان فانتزینویس فرهنگ اسطورهای ایران شناخته شده است، اگر بخواهد گرایش خود را به فانتزینویسهای جهانی یا جهان فانتزی نشان دهد، خود را به کدام شاخه و کدام نویسندگانِ مطرح نزدیکتر میداند؟
فانتزیهای من، اسطورهای، حماسی و تاریخیاند آنهم از گونهٔ فلسفی، عرفانی، اشراقی و دینی.
شاید خلاصهاش را بشود، سبک «فانتزیِ اسطوره و عرفان» نامید.
نویسندههایی که بیش از همه در میان فانتزینویسان، آنها را دوست داشته یا از آنها تأثیر گرفتهام «آسترید لیندگرن» بوده و «جان کریستوفر» و «جی.آر.آر.تالکین». همچنین از میان کهننویسانِ خیالانگیز، نخست «شاهنامهٔ فردوسی بزرگ» و سپس «هزار و یک شب»، آنگاه «جهانِ ذهنی حافظ شیرازی»، برخی داستانهای «برادران گریم» و «هانس کریستین آندرسن» و همچنین بخشهایی از کتب مقدّسهٔ شرق و غرب.
۳ - اگر بخواهید «پَتَش خوآرگَر» را در طبقهبندیهای فانتزی قرار دهید، خودتان این فانتزی را از کدام گونه یا زیرگونه میبینید؟
پَتَش خوآرگَر، رُمان اَوِستا و بُندَهش است. رُمانی بر شالودهٔ منابع کهن و موجود، که با خیال و رؤیا از نو زاده شده است. پنجگانهای که کاملاً شهودی و جوششی آغاز شده، ادامه یافته و درهم تنیده شده است. یک «فانتزیِ اسطورهای، عرفانی» بر اساس جهانِ اَوستا.
۴ - در کتاب اولِ «پَتَش خوآرگَر»، آن را سهگانه نامیدهاید، اکنون هم بهصورت سهگانه انتشار یافته است، اما در گفتوگوهای مطبوعاتی و بعد، بهطور مشخص در وبلاگی که دارید، اشاره میشود که این کتاب پنجگانه خواهد بود، این تغییر وضعیت یا گذار از سهگانه به پنجگانه از چه روی بوده است؟
مطلبی که در پی میآید عین مطلبی است که در صفحهٔ ۸۲ (فعلی) کتاب شخصی بنده، یعنی «آرمان آرین به روایت خودش» نوشتهام و درست در زمان همان نقطهٔ عطفی به واژه درآمده که مورد پرسش شماست و دقیقترین و بههنگامترین پاسخ را با خود دارد:
«ماجرای من و معشوقِ مرا پایانی نیست: خوابِ پَتَش خوآرگَر!
همین الان از خواب قیلولهٔ بعدازظهر بیدار شده و پشت این لپتاپ نشستهام تا از خوابِ شگفت و راهگشایی بنویسم که دیدهام: «خواب دیدم که در خواب، از خواب برخاستم و صدای موسیقیام را زیاد کردم. همسرم شگفتزده پرسید: چه شد؟ تو که خواب بودی؟!
در هالِ خانهای تاریک و ناشناس که گویا خانهٔ ما بود، خوابیده بود. به راه افتادم و قدمزنان و به اختصار گفتم: «خوابی دیدم شگفت! خواب دیدم پَتَش خوآرگَر را که در مسیری عجیب از یک خط داستانی حرکت میکرد: فضایی مردابی با یک اژدهای خفته... آنگاه شاهدختی را نجات داد و گریزاند و ناگاه پیر شد. مویش سپید شد و شکست خورد...»
همینها را که در خواب، برای او از آن خواب میگفتم، تصاویرشان را نیز در دَم، پیش چشم میدیدم... و ناگهان دریافتم که باید همینها را به جلد دوم سهگانهام اضافه کنم.
سپس در خواب، همانقدر که هیجانزده بودم، غمگین شدم! همین حالایش جلد دوم، ششصد صفحه بود و تحمل بار صفحات اضافهٔ دیگری نسبت به جلد یکم که چهارصد و بیست صفحه بود را نداشت... و در خواب اندیشیدم این خط اضافی، دست کم دویست صفحه به این حجم خواهد افزود!
سپس در خواب دوم به خودم و همسرم دلداری دادم که عیبی ندارد، پس پَتَش خوآرگَر را چهار جلدی میکنم! این خط را به جلد دوم میافزایم و بعد آن را به دو بخش تقسیم میکنم... که خود به دو و سه تقسیم شود و سپس جلد سوم را به جای جلد چهارم خواهم نوشت».
با این فکرها چشم گشودم و از تمامی آن خواب در خوابها با حیرت اندیشیدم!
خط سیرِ کاملِ آنچه را که باید افزوده میشد، دیده بودم و داشتم...
از شدت فشار این خواب، گلویم گرفته بود و عضلات گردنم به شدت درد میکرد چنانکه سر از بالش نمیتوانستم برداشت... اما برخاستم و به سوی میز کارم شتافتم و همینها را نوشتم که حالا پیش روی من است. اینک نیز بیدرنگ فایل جلد دومِ تمام شدهٔ نسخهٔ اول پَتَش را باز میکنم تا ببینم که چگونه آن مسیر رؤیایی، به درون آن جلد، تزریق و جایگیر خواهد شد! دست کم خلاصهاش را خواهم نوشت که یادم نرود...
و خامِ مفصّل آن خواب که بیدرنگ خود را با داستان منطبق میکند، فعلاً این است:
«یک. پَتَش خوآرگَر پس از نیروگیری و سفرهای بسیار، در مسیرش با شاهدخت پریان آشنا میشود. عاشق و معشوق میشوند و در مسیری همراه...
دو. در کنار باتلاقهای افسونشدهٔ سرزمینی دوردست، که از یاران شاه پریان میگریزند تا شاهدخت را به دست بیاورند، گرفتار کُنام اژدهایان باتلاق (که یکی از آنها تریش اژدهای سابق است) میشوند! پتش به سختی میگریزد ولی...
سه. اژدها دختر را زندانی میکند و پَتَش خوآرگَر که ناگهان بسی پیرتر شده به خواری از دست او میگریزد و در باتلاقها فرار میکند، به سپاه شاه پریان میرسد و ماجرا را به آنها میگوید.
چهار. معامله با شاه پریان... برای زنده ماندن هیلای دری (این نام فوراً برای شاهدخت پیدا شد و بر او نشست)، پتش و شاه پریان، یاری کنند ولی بعد از آزادی او، پتش برود و دیگر نام شاهدخت را نیز نبرد.
پنج. پذیرش معاهدهای به ناچار از سوی پتش. حمله به باغ افسونزده و ملاقات با بانوی افسون خورده. رودررویی با سه اژدها...
شش. نبرد با اژدها و فرار او به زیر زمین که بعدها از آن غار سر برمیکشد! نجات شاهدخت و بعد هجوم شاه پریان و بازپس گرفتن شاهدخت مطابق وعده از او... پَتَش خوآرگَر شاهدخت را به شاه پریان، در خوابی افسونی تحویل میدهد و سوگند میخورد که دیگر سر راه آن دختر ظاهر نشود، به جستوجویش برنخیزد و به دنبال او نگردد یا به سرزمین آنها نیاید. جدا شدن از هم و دیگر ندیدن یکدیگر و تفصیل بیشتری که امروز نمیدانم و خدا عالِم است...»
روال این خط بهصورت مستقیم خواهد بود و بعد چند تا در میان یا یکی در میان، مطابق نیاز پیش خواهد رفت. این خط باید در جلد دوم تمام و تکمیل شود تا مقدمات ورود هیلادی دری شاهدخت (فصل ۲۸ فعلی [در آن وقت]) موثرتر شود. اِنشاءالله تعالی. پس یک لاین به کل این داستان، به خواست و لطف الهی افزوده میشود، مطابق خواب شگفتی که بعدازظهر دیدم... یک خط رؤیایی (۲/۱۲/۹۳) چنانچه شرحش آمد.
«۴/۳۰ عصر – ۲ اسفند ۱۳۹۳- فاماگوستا قبرس»
البته بعدها دقیقاً همین ایدهٔ اولیه در رمان نیامد و چرخید و چنان شد که خود میخواست و باید میشد.
اما به عنوان نمونه، به گمانم که این خواب و روند تبدیل آن به بخشی مهم از یک کتاب، بتواند گویای مسیری باشد که اغلب داستانهای من طی کردهاند.
اما دربارهٔ پنجگانه شدن آن و خبررسانی از طریق ناشر و رسانهها، تقریباً از همان حوالی که این خواب دیده شد و مسیر کتاب بهسویی گستردهتر چرخید، بنده به ناشر اطلاعرسانی کردم و جا داشت که در چاپ جلد دوم و سوم دقت کنند و واژههای سهگانه را از شناسنامه و پشت جلد و... بردارند که شوربختانه کوتاهی شد.
۵ - برای نوشتن چنین رمانی در این سطح، باید یک برنامهریزی مهندسیشده داشت. یعنی چیدمان این کار مانند سازههای یک معبد باستانی بزرگ است، یک اشتباه یا سوءبرداشت میتواند، سازه را با فروپاشی یا کژی روبهرو کند، آیا برای نوشتن رمانی به این گستردگی، یک برنامه مهندسیشده دارید، یعنی کلیت کار یا اجزای آن برای خودتان روشن است، یا در مسیر نوشتن، مسیر داستان برایتان روشن میشود؟
برای اغلب کارهایم، صرفاً «جوششی» مینویسم. کارهایی مثل «پارسیان و من ۱»، «اشوزدنگهه ۱ و ۲»، «رویای باغ سپید»، «تاریک روشنا»، «افسوننامه» و... خیلیهایشان بر اساس یک خواب آغاز شده یا ادامه یافتهاند.
در بخش آخر کتاب «غوغای خموش» که «چه رویاها که میآیند» نام دارد، بخشی از این خوابهای بارآور را نوشته و منتشر کردهام. مثلاً «کابوس باغ سیاه» اساساً بر سر یک کابوس نوشته شده یا گرهای بسیار سهمگین در میانههای «اشوزدنگهه»، بر مبنای یک خواب، از هم گشوده شده است! آن هم نه خوابی که خودم دیده باشم، بلکه همسرم دیده بود و با شنیدنش بسان یک کُد یا کلید، قفل بستهٔ ذهن من به ثانیتی بازگشوده شد! ایشان نخستین خواننده و نخستین منتقد من در تمام ده سال گذشته بودهاند و بی کمک ایشان هرگز نمیتوانستهام کارهای این دهه را چه از نظر کیفی و چه کمی، اینگونه که هستند ارائه دهم.
«پَتَش خوآرگَر ۱ و ۲» نیز تا دمیدنِ آن خواب که کمی بالاتر نوشتم، به تمامی «جوششی» نوشته شده است. از جلد سوم اما سی درصد یا شاید هم چهل درصدش، «کوششی» شده باشد. البته بنده اصراری بر هیچ یک از این شیوهها ندارم. خودشان میآیند و جایشان را پیدا میکنند. کاراکترها و فضاها را میگویم. مکان و زمانش هم دست خود آنهاست. گاهی یک سال میروند و دستِ منِ بیچاره را میگذارند در پوست گردو!
بنابراین باید بگویم تا امروز که نگارش جلد چهارم «پَتَش خوآرگَر: از ژرفای تاریکی» نیز به پایان رسیده و در مرحلهٔ بازخوانی نهایی است، پَتَش خوآرگَر نیز میتواند به طور کلی «جوششی» لقب بگیرد. یعنی اگر بخواهم صادقانه درصدبندیاش کنم، ۷۵% آن جوششی، شهودی و شاعرانه و شوریدهوار آفریده شده و ۲۵% اش کوششی یا مهندسیوار پدیدار گشته است.
۶ - محور «پَتَش خوآرگَر» و آن هسته بنیادین که داستان روی آن نشسته است، «فرّه» است. این نیرو یا عنصر که بخشی از آن، هسته بنیادین اندیشه اسطورهای ایران و پیش از ایران را شکل میدهد، چگونه به سازهای در فانتزی شما تبدیل شد؟
کاملاً درست متوجه شدید. شخصیت بنیادین این پنجگانه، نه آراستی و نه حتی پَتَش خوآرگَر، بلکه فرّهٔ ایزدی است. من بر این عبارت به طور کاملش تأکید دارم: فرّهٔ ایزدی. که مبادا با فرّه-نامهای تاریخی دیگر نظیر «فرّهٔ کیانی» یا شاهی و «فرّهٔ ایرانی» و... مشتبه شود. البته من اعتقادی به وجود چند فرّه ندارم و همه را زیرمجموعهٔ فرّهٔ ایزدی میشمارم ولی گاهی نیاز به شرح بیشتری هست...
و اما درباره پرسش شما اگر بخواهم مفصّل پاسخ بدهم، ساعتها زمان میبَرَد که نهایتاً به این مجمل خواهد رسید: فرّهٔ ایزدی برای من مهمترین پدیدهٔ هستی است! مهمترین آفریدهٔ آفریدگار و نقطهٔ آغازینِ ماست. همهٔ ما از او یا در پی او آفریده شدهایم. او نامهای بسیاری دارد و در همهٔ فرهنگها و تواریخ زمین شناخته شده است، از جمله «کلمه الله»، «سپنتامینو»، «روح القُدُس»، «لوگوس»، «تائو» و نامهای عظیم دیگر الهی همه به او اشاره دارند که به شکلها و فرصتهای گوناگون توسط مردمان بازشناسی شدهاند. این توضیح مختصر را به همین اندازه بپذیرید تا شاید وقتی مناسب و دیگر.
۷ - «پَتَش خوآرگَر» نام این چندگانه و نام اصلیترین شخصیت این داستان است، اگر بخواهید او را به کسانی که مخاطب کتاب شما هستند، اما هنوز به سوی آن نرفتهاند، معرفی کنید، چه ویژگیهایی را برای او تعریف میکنید که برانگیزاننده باشد، یعنی آنها را به سوی آشنا شدن با این شخصیت بکشاند؟
پَتَش خوآرگَر نماد انسان است. نماد من است. نیمی اهورایی و نیمی اهریمنی. کسی که در بالاترین اندازه و ابعاد میکوشد انسان بودن خویش و این ویژگی دوگانهٔ درون نفس خویش را به چالش بکشد. او از اهریمن دعوت میکند که بر او داغ بزند، اما پیشتر با اهورای خویش پیمان بسته که به او وفادار بماند. او تمامی ابرشخصیتهای نوع انسان را در خود دارد، او نیروهایی ویژه دارد و ابزارهایی ناشناخته. فداکاری و ایثارش در اوج و نهایتاند برای نجات زمین و از دیگر سو خطایش نیز بزرگ است که برای جبران آن باید تمام هستی خویش را فدا سازد. از این منظر، گناه او یادآور گناه آدم (ع) است. یادآور گناه جمشید و خطای گرشاسپ است. همچنین خود برای جبران لطمات آن حفره که در قلبِ هستی گشوده -هر چند غیرعمد و خیرخواهانه– به پا خاسته و همهٔ رنجها را بر خویش هموار نموده است، که یادآور مصائب عیسی مسیح (ع) است. او همچنین یک ضحّاک بالقوه است، یادگاری از نزدیکترین تماس و حتی بوسهٔ شیطان که به قتل عامی هزار ساله انجامید. اما مسیحِ او در برابر دجّالِ او ایستاده و پتش خوآرگر را به تکاپو برای پیروزی سویهٔ روشنایی به پیش میبَرَد.
پَتَش خوآرگَر در خویشتناش، ترکیبی از تمام خوبیهای بالفعل شده در برابر تمامی بدیهایی است که میتوانستند بر او غلبه کنند. او فرصتش را دارد که پدرش را بکشد. درست همچو ضحّاک که پدرش مَرداس را به قتل رساند. او حتی قدرتش را دارد که برادرش مانوش را از میان بردارد. او میتواند پس از رنجیدگی از نوع انسان، بهسوی اهریمن بازگردد و داماد و جانشینِ بلاعزل او شود. اما او انتخاب میکند که با فرّهٔ ایزدی بمانَد، حتی اگر خود فرّه نیز در برههای از زمان، او را نخواهد و براند!
پَتَش خوآرگَر نماد تاریخ ایران است، نماد نیکیهای نهفته در اوستاست که در خفا زندگی میکند و آمادهٔ به آتش کشیدن تمام شرارتهاست. این است که با نخستین تلنگر برمیخیزد و بار سنگینِ نجات زمین و انسانها را در دشوارترین شرایط هستی، به گردن میگیرد.
۸ - «پَتَش خوآرگَر» همراستا با اندیشه ایرانیِ دو بُن هستی، بُنِ بدکرداری و بُنِ نیککرداری یا بُنِ اهورایی و بُنِ اهریمنی نوشته شده است. جهانِ گیتیانه از نیروی نبرد این دو پیش میرود، داستان از جنبه موضوعی روی این دو محور شکل میگیرد، این پدیده را چگونه در داستان خود شکل دادید؟
چنانکه در پرسش پیش، پاسخ داده شد، نخست در اندرون پتش خوآرگر و سپس در جهان بیرون او.
آنگاه به همان اندازه و در سوی مقابل در شخصیت «ماهداد». او را دست کم نگیرید! تا پایان جلد پنجم دنبالش کنید تا ببینید با چه شخصیت غریبی روبهرو هستید. و اما دربارهٔ بنمایگی پتش خوآرگر باید نکتهٔ ظریفی را بیان کرد، چون گاهی این دوبُنی، به معنای شرک و نقد کل جهانبینی ایران باستان مورد استفاده قرار میگیرد که به اعتقاد بنده بخش عظیمی از آن نادرست است.
گاتها مشخصاً از این دوگانگی یا ثنویت به دور است، البته به وجود خیر و شر یا سپنتا و انگره قائل است اما مهم، جایگاه این دو است. یعنی برخلاف برخی تبلیغات، این باورمندی به خیر و شر در بن هستی، به معنای دو خدایی و دو بن باوری نیست. بلکه در هرم قدرت و زیرساختهای آن، اهورامزدا برفراز است و زیر دست او سپنتامینو است در سوی روشنی و در سوی مخالف، انگرهمینو است. این برابری در تعداد و ضدیت مستقیم در مراتب بعدی نیز ادامه مییابد. چنانکه امشاسپندان دقیقاً متضاد هستند با کمالهدیوان و الی آخر.
اما اهورا مزدا هماوردی ندارد. این را دکتر فرهنگ مهر در کتاب «دیدی نو از دینی کهن: فلسفهٔ زرتشت» به دقت توضیح میدهند و از آن مهمتر در گاتها نیز به روشنی پدیدار است. البته دو بن باوری و حتی چندگانهپرستی را میشود به ویژه در باقی اوستا و برخی کتیبههای باقی مانده از شاهان کهن ایران زمین مشاهده کرد که احتمالاً از احیای اندیشههای پیش زرتشتی، در دورههای پس از او ایجاد شدهاند که نظایرش را در مِهر یشت و آبان یشت و کیش زروانپرستی که اهورا و اهریمن را دو برادر میخواندند، میتوان دید.
۹ - «پَتَش خوآرگَر» مانند هر فانتزی دیگری در این نوع، جغرافیای ویژه خود را دارد. جغرافیای این داستان، جایی است که اکنون مازندران و سوادکوه گفته میشود. در کتاب اول در (ص ۱۵۷) میگویید «روستای چَرات و دژ عظیم الجثهاش که برفراز کوهسار مرکزی هرابرزیتی و زیر جنگلهای انبوه مازندران قرار داشت.» کوهسار مرکزی هرابرزیتی یا البرز کنونی از نگاه شما چه محدودهای را شامل میشود که داستان در آن جریان دارد؟
دقیقاً همان جایی که امروز هم به آن سوادکوه میگویند و بهویژه آن بخشها که زیرآب و آلاشت و شاهنشین چرات قرار دارد. به همین دلیل سراسر کتاب را به همین منطقه که زادگاه پدری من نیز هست پیشکش کردهام و از نظرگاه نامگذاری رسمی کشوری نیز آن را البرز مرکزی خواندهاند. مثلاً در وزارت صنعت، بخش فولاد و زغال سنگ، استخراج سمت کومش و شاهرود را «البرز شرقی» و زیرآب را «البرز مرکزی» مینامند.
از دیگر سو جغرافیای جهان پَتَش خوآرگَر، مطابق است با آنچه که از اوستا و بُندهش فهمیده میشود یا دست کم با بخشی از آن، چنانکه من فهمیدهام؛ یعنی هفت اقلیم و بخش مرکزیاش خونیرث یا خونیرس و باقی تقسیمبندیها که بارها در متن داستان و پیوست آن توضیح داده شده است.
۱۰- این سرزمین، خانه نیاکان شما هم هست. کسانی که سوادکوه را میشناسند، میدانند که هنوز بخشی از کهنترین جنگلهای جهان را در خود دارد، جایی که به راستی هنوز با همه این تخریب جنگلهای آن، هم زیبا و هم هراسآور و انباشته از نیروی داستانی است. تماس خودتان با این فضا و زیستبوم جنگلی تا چه اندازه است؟
به دلیل روابط فامیلی با کل خاندان پدریام در زیرآب تا شاهی و ساری، این ارتباط همواره زیاد بوده است. چنان با این سرزمین مأنوس بودم و هستم که برای من معنای مطلق جنگل را دارد. دقیقتر بگویم، یکی از پیچهای جادهٔ زیرآب به شیرگاه هست که برای ذهن من، معنای مطلق و کهنالگوی جنگل را دارد. همان است که در «پارسیان و من ۱: کاخ اژدها» نیز تپه – خانهٔ اردشیر و پدر و مادرش بر سر آن قرار دارد و بعدها میفهمیم که گنج خانهٔ ماننا نیز زیر آن بوده است.
این همان جنگل است و تپهاش البته همان که در حاجیکلا (هَدکلو)، مرحوم داییِ بزرگم – امیرهوشنگ آذر که شاعر و نویسنده و نقاش بودند – سالها بر سر آن، کار و زندگی میکردند. البته ایشان از آن منطقه نبودند و بعد از ازدواج مادر بنده با پدرم، آن دیار را شناختند و شیفتهٔ بوم و بَرَش شدند. طوری که با زن و بچهها به آن منطقه آمدند و سکنی گزیدند. بنابراین من از کودکی در آن دیار، راه رفتهام و دیده و اندیشیدهام. بخشی از قصههای پریان و فانتزیهای ذهنی من در طول سالیان، در تاریک روشنای همان جنگلها و تصویرها و فضاها ساخته شده و خمیرمایهٔ فضاسازیهای امروزی مرا ایجاد کرده است.
اگر بخواهم از چند نقطهٔ ویژهٔ آن دیار برایتان نام ببرم، علاوه بر آنها که بالاتر گفتم، باید از جمشیدآبادِ زیبا، پل ویژهٔ وِرسک، آرامگاه آلمانیهای دستاندرکار آن، شش-رودبارِ بکر و زیبا، برج لاجیمِ یگانه، غار شگفتانگیز اسپهبد خورشید در دوآب، قلعهٔ سحرآمیز کنگلو و رودخانهٔ تالار که علیرغم کوچکی و باریکی و اخیراً کثیفشدگی، اما هماره کهنالگوی ذهنی من از رودخانه است.
۱۱ - در این داستان، در زمان جمشید است که به سبب غرور او «فرّه» از دستان یا اختیار او میپرد. جمشید شاه نامی شناخته شده در فرهنگ اساطیری است. به طور کلی شما تا کجا از این شخصیتهای اسطورهای در داستان استفاده کردهاید، و چه میزان در روایتهایی که با این شخصیتهای در ارتباط است، بهره بردهاید، مانند همین موضوع غرور جمشید؟
شالودهٔ داستان پَتَش خوآرگَر، همان داشتههای کهن ما از اوستا و بندهش و شاهنامه و... است اما رمان پَتَش خوآرگَر از جایی به بعد، دنیای خودش را میسازد؛ سلسلهٔ خودش را و ماجراهای خودش را. بستر اصلی همچنان به داستانهای کهن وفادار است و حتی آنها را مورد اقتباس نو قرار میدهد اما داستان اصلی پَتَش خوآرگَر و یاران و دشمنان او، خود به هیچ وجه بازنویسی یا بازآفرینی سلسلهای از پیش موجود نیست. گویی بخشی تازه از تاریخی دراز از میان غبار سر برکشیده و دوباره پدیدار شده است. بخشی که تاکنون هیچ کس چیزی دربارهٔ آن نشنیده و نخوانده است.
بیتردید جمشید و ضحاک و پیشدادیان و... همانهایند که بودند. این را در میراثداری داستان و حتی خود پَتَش خوآرگَر در افزارهای تهمورس دیوبند میبینیم. در ارجاعات فراوانِ ریز و درشت از دهان راوی یا شخصیتها میخوانیم و میشنویم.
در پَتَش خوآرگَر بنا بر این نبوده و نیست که داشتههای ریشهای و بُنهای شناخته شده، از اساس تغییر یابند یا تخریب شوند، بلکه هدف بر پُر کردن خلأها و افزودن بر کاستی و نواقص و گمشدگیهای تاریخی بوده است. مثال در این زمینه بسیار است، از جمله ما به ازا سازی میان افراسیاب و ماهداد که افراسیاب در جستوجوی فرّه است و سه بار به دریا میجهد و توفیق نمییابد و ناسزا میگوید و ماهداد که در نخستین صحنه او را در کنار چیچست و در جستجوی فره میبینیم.
یا چنانکه گفته شد، غرور جمشید به نوعی دیگر در مانوششاه بازنمایی شده و خطای گرشاسپ/آدم که در پتش خوآرگر بازتولید میشود.
۱۲ - نام کاوه و ضحاک را بسیاری شنیدهاند. اما کمتر کسی نام مانوششاه را شنیده است که یکی از شخصیتهای اصلی این داستان است. بعد از کمی فکر و جستوجو متوجه میشویم این همان منوش یا منوچ یا همان چهر یا نژاد مینویی است. منو، انسان نخست در اسطورههای هندی و ایرانی است که بعد کیومرثه جای آن را میگیرد. مرزهای اسطوره و تخیل داستانی را چگونه میتوان در این داستان جدا کرد یا تشخیص داد، یا آیا جدا شدنی و تشخیص دادنی هستند؟
بنای کار، بر «جدانشدنی نمودن» بوده است. چنانکه بالاتر گفتم، بخشی از داستان مو به مو بر اساس منابع کهن است و ناگهان از جایی، برساختگیها آغاز میشود. البته مرزها مشخصاند اما در داستان بر آنها تأکید نمیشود. قرار است دنیای تازهای داشته باشیم براساس داشتهها و برساختههای کهنِ بارها شنیده شده. کمانی دهان گشوده میان واقعیت تاریخی و اسطورهای با جهان فانتزی و افزودههای نو. به همین دلیل، شباهتهایی میان نام کیانشاه، پدر مانوش و پتش هست که به کیانیان پهلو میزند ولی قرار نیست تکرار همان سلسلهها باشد. اما گویی ادامهٔ همانهاست در برزخی تازه از آن هفت اقلیم که ناگه برای برخاستن یک رستخیز عظیم، پیکر خویش را نو کرده است.
۱۳- آیا برای این مجموعه داستان از نظر زمانی، دورهای تاریخی یا اسطورهای را فرض کردهاید؟ از جنبه زمانی میگویم. یعنی این که پنج هزار سال پیش، شش هزار سال پیش اگر آغاز میشود، به کجا ختم میشود؟
زمان، نامشخص است. چنانکه مکان نیز اسطورهای است. ایران است و سرزمینهای اطراف، اما در غباری از افسانهها فرو رفته. سخن از سیستان و مازندران و ری میرود اما همگی در لایهٔ اسطورهای خویش سر میکنند نه لایهٔ تاریخیشان. چنان که فراخکرت که در این داستان، معادل دریای مازندران دانسته شده (گرچه برخی آن را دریای هند میدانند) سر برمیکشد و با تمامی موجودات و موجودیت افسانهایاش پدیدار میشود. کوهِ قاف نیز نقشی اساسی مییابد و بر دامنهاش، بیشهٔ اَروس، آن زیباترین بیشههای اوستایی به گردنهٔ اَرزور دیوان بدل میگردد. اینها نوعی پیشینهسازی هم با خود دارد تا در مرحلهٔ بعد به آشناییسازی نیز برسد. برای برخی نکات هم باید نخست آشناییزدایی شود و چیزی نو از اساس بنا گردد.
به همین نسبت، زمان نیز علیرغم طبیعی بودن، در لایههای غبارآلودِ افسانهها فرو میشود. گویی بخشی از امروز یا حتی آینده، در برزخی ویژهٔ این پنجگانه، بر بستر و دنبالهٔ ماجراهای کهنسال دهان میگشاید که میخواهد راهی دیگر برود و چیزی تازه بگوید. شاید بپرسید چرا؟ و من اینجا تنها میتوانم چنین پاسخ بدهم که از یک منظر: برای آشکارگی تمام نشانههای رستخیزِ موعودِ مزدایی بر بستر یک داستان.
۱۴ - در جایی به نقل از یک خبرگزاری و به گفته نویسنده «پَتَش خوآرگَر»، در این رمان، چکیده همه فضاها، حسها، شخصیتها، مکانها، اسطورهها و حماسههای درون اوستا و افزون بر آن بندهش که کاملکننده بخشهای نایاب داستانی اوستاست، آمده است. آیا با نوشتن اینگونه داستانها به دنبال این هستید که فرهنگ نیاکان را زندگی دوباره ببخشید؟
از یک نگاه بله. از نگاهی دیگر خیر! چون نیاکانی وجود ندارد؛ نیاکان، من هستم و شما و ایشان. کدام یک از نیاکان ما امروز نفس میکشند یا پا بر عرصهٔ گیتی دارند؟ خاطرات همهٔ آنها محترم، اما زندگی، امروز با ما جریان دارد و نه با آنها؛ آنها در ما دوام یافتهاند. بنابراین نیاکانپرستی از نوع قبیلهای آن، خود نوعی توهم است اگر تجربیات و خاطرات و درسها و آثارشان به کار امروز ما نیاید! این است که فرهنگ باید مدام خودش را تصفیه کند. زیادیها و زشتیها و بدیهایش را دور بریزد و مفیدها و زیباییها و خوبیهایش را نگاه دارد. معیار هم عقل زمانه، عقل جمعی، عقل عُقلای منصف و خردمند و بیچشمداشت زمان و نهایتاً میزانِ الهی است که خود را در تمام ذراتِ هستیِ امروز نشان میدهد.
بنابراین و از این دو منظر، یعنی «نیاکان، خودِ من هستم» -یا لاجَرَم من خود، نیاکانِ آینده هستم– و «حرکت بر مبنای میزان هستی»، باید گفت که فرهنگ، موجودی عظیم و پر جوش و خروش است که ما خود ذرهای از او هستیم. بنابراین این که بنده بگویم من دارم سعی میکنم که فرهنگ را به فلان جهت راهنمایی کنم، حرف خندهداری در حد این است که قطرهای بگوید میخواهم رودخانه را به فلان مسیر هدایت کنم. صد البته هر قطرهای میتواند آرزوهای خودش را داشته باشد و تلاشش را بکند اما نهایتاً این تیغ زمان و داوری آیندگان است که مشخص خواهد کرد که تا چه اندازه، توفیق نصیب این ایدهپردازی خواهد شد. مسیری که نه کوششهای بنده و امثال بنده، بلکه بالاتر از آن، روح زمانه و میزان آفریدگار و آفرینش به سویاش رهسپارند یا دست کم این قطره فکر میکند که هستند...
۱۵ - در نوشتن این مجموعه آیا از آثار متنی و فیلمی مانند «ارباب حلقهها» متأثر بودهاید؟ به طور کلی آیا تخیلتان از فیلمهای سینمایی که در ژانر فانتزیهای اسطورهای حماسی است، بهره میبَرَد؟
رشتهٔ تحصیلی بنده سینما بوده و عاشق سینما بودهام و هستم. عاشق فیلمهای خوب و ژانرهای متنوع از تارکوفسکی و پولانسکی تا کاپولا و کَمرون و جکسُن. در مورد ژانر خاص اسطورهای فانتزی هم باید بگویم که بیتردید متأثر از زحمات استادان این ژانر هستم و بیش از همه نیز پیتر جکسن که به درستی به فیلم ایشان اشاره کردید. ارباب حلقهها، هم فیلم و هم رمان و همینطور هابیت یعنی تیم تالکین و جکسن را بسیار دوست دارم. هری پاتر هیچ وقت مرا دلباخته نکرده و بازی تاج و تخت را هم فعلاً تا پایان فصل دوم بیشتر نتوانستهام تحمل کنم. اما یکترم کامل در دوره کارشناسی ارشد در درس آقای محمد شهبا حدود سال ۱۳۸۳ روی پروژهٔ ارباب حلقهها از رمان تا فیلم کار کردم و جزییاتش را از حُسنهای فراوان تا عیبهای جزیی آن میشناسم. اما اینکه مثلاً فرم سهگانه را از روی آن گرفته باشم، خیر. من سهگانه را از شاهنامه (اسطوره – حماسه – تاریخ) اقتباس کردم و «پارسیان و من» برآیند این اقتباس است. در نهایت باید بگویم که معتقدم برای اینکه بتوانیم تأثیر خوب و مفیدی بر جهان بگذاریم، باید خوب آن را بشناسیم و نخست، از آن تاثیرهای لازم را بگیریم. میوه دادن، نتیجهٔ خوب آفتاب خوردن، به اندازه آب خوردن و خوب ریشه در خاک دواندن است.
۱۶ - پَتَش خوآرگَر آنگونه که من فهمیدهام، داستانی لایه به لایه است، از این لایه به آن لایه. این لایهبندی داستانی، یا این هزارتویی که داستان در آن خلق میشود، به داستان وزن ویژهای داده است، درست مانند آثار حماسی کهن. آیا این نگرش و برداشت را در جهت لایهبندی داستان از حماسههای کهن گرفتهاید؟
بله بهطور ناخودآگاه، بیش از هر چیز از هزار و یک شب در داستانهای زمینی و از قرآن حکیم در کتب آسمانی. البته به هیچ وجه فکر نکنید که من مینشینم و لایهها را در هم میبافم. خودش اینطور میشود! یعنی من با یک ایده و حس و نیرویی مینشینم پشت میز و شروع میکنم به نوشتن. از جایی به بعد، ناگهان آن فشار مرموز را حس میکنم! مثل دستی پنهان که میآید وسط داستان و آن را هل میدهد به سویی که اصلاً در ابتدای نگارش، حتی تصورش را هم نمیکردم. اشکم در میآید و شاکر میشوم. بعد دوباره آن دست نامریی میآید و یک هل دیگر میدهد. دیگر قلبم میخواهد بایستد! این تا پایان یک ماجرا، فصل یا اَکت ادامه مییابد و بعد ناگهان، «دستِ داستان- دِه» فشارش را برمیدارد. من هم نفس راحتی میکشم ولی خشکم زده است. هیچ وقت به حضور آن دست و فشارهای ناگهانیاش عادت نمیکنم. هر وقت هم دلش بخواهد میآید و میرود. اما بیوفا نیست. یعنی نمیرود که برود و نیاید. با اینکه نمیدانم چه وقت، اما میدانم که حتماً میآید و درست هم میآید. یعنی درست سر بزنگاه و در زیباترین حالتی که خودش میداند و من هم حتماً بعداً قدردانش میشوم.
این همان دستِ نامریی است که با فشارهای نامحسوساش لایهها را به هم میاندازد.
سالها پیش، وقتی اشوزدنگهه را مینوشتم، خواهر بزرگم که همیشه داستانهایم را همزمان با نوشتن دنبال میکرد و میکند، از من پرسید: «یعنی تو از اول فصلها را همینطور درهم مینویسی؟!» و حال آنکه فکر میکرد من یک خط و مسیر داستانی را از اول تا آخرش مینویسم و بعد، بعدی را. سپس آنها را در همدیگر به شیوهای مهندسوار و محاسبهای، خُرد و تقسیم میکنم. اما بعد متوجه شد که کتابها درست همانطور نوشته میشوند که منتشر میشوند.