پیش از مطالعه این مطلب بخش نخست آن را بخوانید
یک نویسنده یک اثر
گفتوگوی محمدهادی محمدی با فاطمه سرمشقی
در کتاب دوم، شخصیتهای جادویی داستان عوض میشوند، بوشاسپ خوابخوار، یا پوش غول همه چیزخواه. این جابهجا شدن شخصیتها یا ورود شخصیتهای تازه بر پایه چه منطقی در داستانتان شکل گرفته است؟
در جلد اول سعی کردم بیشتر از شخصیتهای شناختهتر شده استفاده کنم مثل جن حمام و جن بوداده که فکر میکنم همه آنها را میشناسند اما در جلد دوم فکر کردم بد نباشد شخصیتهای کمتر شناخته شده را هم وارد داستان بکنم؛ شخصیتهایی که به خاطر ویژگیهای خاصی که دارند میتوانند برای بچهها جذاب هم باشند؛ مثل غولی که همه چیز را برای خودش میخواهد و از هر چیزی خوشش بیاید آن را در کیسهاش میاندازد یا غولی که کارش خواب کردن دیگران است و... . آمدن این شخصیتها میتواند هم باعث جذابتر شدن داستان بشود و هم بچهها را با شخصیتهای افسانهای بیشتری آشنا کند.
در کتاب دوم شگرد برگشت به زمان گذشته را پیش گرفتهاید، یعنی حضور در عروسی مادر و پدر یا جوانی مادربزرگ و پدر بزرگ، آیا این را شگرد گسست زمان میدانید که در فانتزیها رایج است؟
در این فانتزی برای مثال در فصل یک و نیم (این فصلبندی عجیب) تنها با گسست زمان یعنی برگشت به زمان گذشته یا رفتن به سوی آینده روبهرو نیستیم، بلکه با شگرد همزمان کردن دو زمان، مانند زمان جوانی و پیری عزیز یا مادربزرگ دوغدو روبهرو میشویم، این شگرد را برای چه در داستان به کار گرفتهاید؟
فکر میکنم رفتن به زمانی که در عالم واقع غیرممکن است، یکی از کارکردهای فانتزی باشد و این اتفاق در جلد دوم برای دوغدو و عزیز میافتد. و یکبار دوغدو، عزیز را، هم به صورت جوان که مربوط به گذشته است و هم به صورت پیر که مربوط به حال است، یک جا میبیند. این اتفاق به نظر من کارکرد شکست زمانی را دو چندان میکند. یعنی دوغدو در عین اینکه به گذشته سفر کرده، نشانهایی از زمان حال را هم در آن میبیند و در واقع به یکجور هوشیاری نسبت به این گسست زمانی که ایجاد کرده است، میرسد. درست مثل حالتی که انسان خواب میبیند که در حال خواب دیدن است یا خواب میبیند که از خواب بیدار میشود. در اینجور مواقع هم خواب است و هم میداند که دارد خواب میبیند یا خواب میبیند که در خواب از خواب پریده است! دو امر متضاد را همراه هم دارد. مثل وقتی دوغدو در گذشته است و عزیز پیر را در کنار عزیز جوان میبیند و میفهمد آن عزیز جوان متعلق به گذشته است و دیگری مربوط به حال است و هر دو در یک زمان به هم رسیدهاند و حتی یک جا با هم حرف میزنند و مشورت میکنند.
دوغدو میان دو زن از میان دو نسل، مادر و مادربزرگ، تاب میخورد. مادر زنی روشنفکر و نویسنده، و عزیز زنی جادو جنبلی. این دو قطبیسازی به عمد بوده است؟
این هم یکی دیگر از نکتههایی بود که موقع نوشتن اصلاً مد نظرم نبوده است ولی بعد از تمام شدن رمان و چاپ شدنش متوجهاش شدم و اعتراف میکنم اگر قبل از چاپ متوجه میشدم تغییرش میدادم. عزیز برای من خیلی عزیزتر از آن است که بخواهم او را در تضاد با یک زن روشنفکر قرار بدهم و حتی بعضی جاها سعی کردم به روز بودنش را در مواجهه با اتفاقات به نمایش بگذارم مثل عکسالعملش در برابر عشق یا رفتار روشنفکرانهاش در برابر دوغدو و سفرش به فرانسه و... اما وقتی با مادر دوغدو مقایسه میشود، این به روز بودنها کمرنگ میشوند و او تبدیل به زنی خرافی میشود که به غول و جن اعتقاد دارد در حالی که من میخواستم پیرزنی با تخیلی بالا و کودکانه را به تصویر بکشم.
اگر قرار باشد، تبارشناسی شخصیتهای شگفت داستان را برای خوانندگان خود باز کنید، دامنه و گوناگونی آن، چگونه و به چه صورتی این کار را انجام میدهید؟
در این رمان به طور کلی شخصیتها به دو گروه واقعی و فانتزی و خیالی تقسیم میشوند. شخصیتهای واقعی هم خود به دو دسته بخش میشوند. گروه اول که رفتار و ویژگیهایشان کاملاً طبیعی است و هیچ تفاوتی با دیگر انسانها ندارند و در واقع فقط ناظر اتفاقات شگفت داستان هستند مانند دوغدو. دسته دیگر شامل گروهی میشود که در عین این که در ظاهر شبیه آدمهای معمولی هستند اما برخی ویژگیهای خاص و منحصر به فرد هم دارند مانند عزیز که در جلد اول به حلزون تبدیل میشود و در جلد دوم شبها تبدیل به قورباغه میشود.
گروه دیگر شامل موجودات فانتزی میشود که غولها، جنها و دیگر موجودات فانتزی مانند گوریکانها، بابایاکاها و خونآشامها هستند.
همچنین در تقسیمبندی شخصیتهای فانتزی یک دستهبندی دیگر را هم میتوان در نظر گرفت و آن شخصیتهای غیرواقعی و افسانهای ایرانی و فرانسوی است.
ویژگیهای غولهای عاشق چیست؟
شاید مهمترین ویژگی غولهای عاشق این است که دلشان میخواهد به هر قیمتی که شده به عشق خود برسند و برای رسیدن به او هر کاری حاضرند انجام بدهند و حتی غولهای دیگر را به کار میگیرند تا به آنچه میخواهند برسند. اما به جز این، ویژگی دیگری که مخصوص آنها باشد و آنها را از غولهای دیگر جدا کند ندارند. در واقع هر غولی ممکن است عاشق بشود مثل پوش که عاشق بوشاسب است و ویژگیهای یک غول به نام پوش را دارد که همه چیز را برای خود میخواهد و در کنارش عاشق هم هست.
رها شدن نخود در باغچه از دستهای عزیز و روییدن و بالیدن غول از آن، ریشه در خاطرههایی که شنیدهاید دارد یا ساخته خودتان است؟
در واقع این ماجرا شکلی دیگر از داستان لوبیای سحرآمیز است که لوبیایی به سرعت رشد میکند و جک را آنقدر در آسمان بالا میبرد تا به خانه غول میرساند و او میتواند ثروت غول را به دست بیاورد ولی از آنجا که دوغدو دنبال ثروت نبود و در داستان او گذشته اهمیتی به ارزش گنج دارد، احتیاج به درختی داشتیم تا او را به جای پول به خاطرات برساند برای همین نخود را جانشین لوبیا کردم. با این پیش زمینه که چند سالی بود که شاهد بودم مردم جای گندم، چیزهای نامتعارفی را برای سفره هفتسین خود سبز میکنند. در صفحه ۱۰۹ از جلد دوم، از زبان مادر دوغدو میگویید کلاغها بیش از هر جانوری، رابطه مادر و بچه را میفهمند. کلاغها را دوست دارید؟ این سخن از وابستگی شما به جانوری به نام کلاغ جوشیده است؟ یا ریشه دیگری دارد؟
در اینکه کلاغ پرندهٔ زیبایی است و من واقعاً دوستشان دارم، شکی نیست. اما علت این جمله مادر دوغدو حساسیت بیش از حد کلاغها به جوجههایشان است. میگویند اگر به یک جوجه کلاغ دست بزنید و کلاغ مادر احساس کند قصد آزار جوجهاش را داشتهاید، روزگارتان را مانند رنگ پرهایش میکند.
در کودکی در همان حیاط کوچک خانهمان که حوضی در وسطش بود، شاهد حمایت اغراقآمیز یک کلاع از جوجهاش بودم. یادم نیست چرا لانهٔ یک کلاغ و جوجهاش توی حیاطمان افتاده بود. شاید باد این کار را کرده بود. علتش یادم نیست ولی خوب به یاد دارم که تمام آن روز جرأت بیرون آمدن از خانه را نداشتیم. همین که درِ حیاط را باز میکردیم، کلاغ به سمتمان حمله میکرد! لابد فکر میکرد قصد آزار جوجهاش را داریم. هر وقت آن صحنه را به یاد میآورم، فکر میکنم رابطه کلاغ مادر با جوجههایش خیلی خاصتر از موجودات دیگر است.
گاهی تأثیر متنهای افسانهای دیگر را در اثر میشود دید، مانند لوبیای سحرآمیز در صفحه ۱۱۸ که از جک و لوبیای سحرآمیز سخن گفتهاید. تأثیر چنین متنهایی بر ذهن شما و بازتاب آن در این کتاب چه اندازه بوده است؟
بیشک داستانها و افسانههای قدیمی به شکلهای مختلف در خلق دوغدو و ماجراهایش نقش داشتهاند. گاه شخصیتهای این افسانهها به طور مستقل وارد داستان شدهاند گاه فقط از فضا و ماجرای یک داستان استفاد کرده و شکل آن را تغییر دادهام و ... . چیزی که مهم است این است که داستان دوغدو در اصل بر پایه آن قصهها شکل گرفته و اگر آن افسانهها و قصهها را از روایت حذف کنیم، چیز درخور توجهی به جا نمیماند.
بازنمایی آیینهای ملی و سنتهای مردم در این داستان هم هست، مانند چهارشنبه سوری، نوروز و سفره هفت سین، بیبی چهارشنبه و از این موارد، این چیزها به فانتزی، یک رنگ و بوی نگاه به سنتها هم داده است، درست است؟
بسیاری از سنتهای ما همراه با قصه و اصلاً برآمده از یک قصه هستند مانند چهارشنبه سوری و بیبی چهارشنبه که همیشه همراه هم بودهاند. در قدیم مردم بر این باور بودند که اگر تا چهارشنبه سوری کار خانه تکانیشان تمام نشود، کل آن سال خانهشان نامرتب خواهد بود. به یاد دارم که در کودکی یک سال در خانه بنایی داشتیم و کار بر خلاف انتظارمان تا قبل از چهارشنبه سوری تمام نشد. مادرم گریه میکرد و میگفت حالا تمام سال باید مثل شلختهها زندگی کنیم. اینها باورهایی هستند که کمکم دارند فراموش میشوند و این خاطرهها برای نسلهای بعدی معنایی نخواهد داشت. من با آوردن این سنتها در داستان دوغدو قصد داشتم این فراموشی را تا حد امکان به تعویق بیاندازم.
در پایان کتاب دوم دوغدو به پدربزرگ میگوید: «این از ایران آمدنم و این هم از فرانسه رفتنم!» این رفت و برگشتها در ساختار داستان چه نقشی دارند؟
دوغدو سالها آرزوی آمدن به ایران را داشت اما زمانی موفق به آمدن میشود که پدر و مادرش را از دست میدهد! وقتی به ایران میآید هم دلش میخواهد دوباره به فرانسه برگردد و خاطرات پدر و مادرش را زنده کند. اما وقتی قرار است به این سفر برود، هنوز شکستگی پایش خوب نشده و مجبور است با عصا برود!
این موضوع غریبی است که انسان به آرزوهایش میرسد اما نه آنطوری که خودش دلش میخواهد! دوغدو به هر دو آرزویش رسید منتها در بدترین شرایط ممکن! شیرینی برآورده شدن آرزویش با تلخی موقعیتی که در آن بود همراه شد و تشخیص این که کدام مهمتر است برای یک دختر هفت ساله کمی مشکل است! آیا شیرینی دیدار از ایران با تلخی از دست دادن پدر و مادر یکی است؟ و آیا بازگشت به فرانسه با تلخی عصا زیر بغل داشتن برابری میکند؟ این سوالی است که دوغدو باید جوابش را در طی اتفاقاتی که برایش میافتد، پیدا کند. در جلد سوم دیدار با بابار و برنارد به او یاد میدهد که شکستن پا و عصا داشتن آنقدر که فکرش را میکند تلخ نیست و کمک میکنند اصلاً آن را فراموش کند. آمدن به ایران و زندگی با عزیز و حضور جنها و غولها در جلد اول و دوم هر چند نمیتواند غم مرگ پدر و مادر را از بین ببرد اما میتواند آن را برای دوغدو قابل تحمل کند.
در کتاب سوم مشخص میشود که دوغدو که پس از یک سال زندگی در ایران و خانه عزیز به فرانسه میرود. اما تنها نمیرود و با عزیز راهی سفر هستند، انگیزه سفر اینها و دوباره بازگشت دوغدو به فرانسه چه بهانه داستانی دارد؟ و آیا برگشت به فرانسه بیشتر سفر در خیال نیست؟
از نگاه منتقدان ادبیات کودک و نوجوان هر اثری که خلق میشود، علاوه بر لذتی که در مخاطب ایجاد میکند باید دو شناخت را در مخاطب تقویت کند؛ یک شناخت عاطفی و حسی و دیگری شناخت علمی و شناخت بهتر دنیای اطراف و واقعیتهای آن. در جلد سوم سعی کردم با سفر دوغدو به این دو شناخت کودک کمک کنم. در قدم اول مخاطب را با کودکی هفت ساله همراه میکنم که به خانهاش باز میگردد. خانهای که سالها در آن با پدر و مادرش زندگی میکرده و حال مجبور است با جای خالی آنها روبهرو بشود. مخاطب در این قسمت با احساسات و عواطف یک کودک در چنین موقعیتی آشنا میشود و میتواند عواطف واحساساتی را تجربه کند که درکی از آن نداشته است. در مرحله دوم کودک همراه عزیز به یک سرزمین جدید و ناشناخته میرود و تا حدی با آن سرزمین، بناهای معروف آن و حتی زبان آن آشنا میشود و بعد در پی ماجراهایی که رخ میدهد، افسانهها و موجودات افسانهای آن سرزمین را هم میشناسد!
این سفر چه در واقعیت برای دوغدو رخ داده باشد و چه واقعاً به آن رفته باشد فرقی ندارد مخاطب به شناختی که باید، میرسد.
خب در داستان سوم، حالا جنس موجودات تخیلی عوض میشود. خونآشامهای دروغگو ریشه در کدام بخش از ذهن تخیل سازتان دارد؟
شخصیتها عوض میشوند برای این که مکان عوض میشود. ما دیگر در ایران نیستیم که با شخصیتهای ایرانی روبهرو شویم و چون در فرانسه هستیم، مجبوریم با شخصیتهای فرانسوی داستان را پیش ببریم. خونآشامها در افسانهها و فرهنگ فولکوریک مردم اروپا بسیار اهمیت دارند. موجوداتی با دندانهای نیش بلند که دارای قدرتهای فوق بشری هستند. خونآشامها از باورهای عامیانه اروپایی به ادبیات نوین جهان وارد شدهاند و فیلمها و داستانهای زیادی دربارهشان ساخته شده است که نشان از اهمیت آنها دارد پس عجیب نیست که عزیز و دوغدو که قبلاً در ایران با موجودات خیالی زندگی میکردند، در فرانسه با آنها روبهرو بشوند.
کتاب سوم را به غولهایی تقدیم کردهاید که هستند، اما کسی آنها را نمیبیند. این سخن را تفسیر میکنید؟
در واقع هر سه جلد دوغدو به غولهایی تقدیم شده است که هستند اما کسی آنها را نمیبیند! من اینجا اجازه میخواهم تا این گفتوگو را هم تقدیم به غولهایی بکنم که هستند ولی کسی آنها را نمیبیند.
به نظر من هر روایتی که خلق میشود و هر داستانی که نوشته یا گفته میشود، از عالم نیستی به عالم هستی کوچ میکند و بدین ترتیب تمام دنیاهای فانتزی و تخیلی که آفریده و نوشته شدهاند در ذهن خالق و خوانندهاش وجود دارند.
موجودات افسانهای هم به محض این که کسی وجودشان را باور کند، متولد خواهند شد. من به نوبهٔ خود تمام غولها را باور دارم حتی آنهایی را که اسمشان را نمیدانم و نمیشناسمشان! پس آنها حداقل برای من وجود دارند و میتوانم ماجراهای دوغدو را تقدیمشان کنم با این امید که دیگران هم بتوانند بودنشان را حس کنند و تولدشان را باور کنند!
بخش اول کتاب سوم که سفر با هواپیما با جزییات و طولانی آمده و بعد گردش در پاریس، مانند رفتن از کنار پل عاشقان و فضاهای توریستی پاریس، فضای فانتزی را میبرد به سوی گردشگری، ضرورت آن در این داستان چه بوده است؟
هر داستانی تا باورپذیر نباشد، هیچ تأثیری در مخاطب نمیگذارد. وقتی دوغدو به فرانسه میرود، باید این سفر را برای خواننده باورپذیر کند. او به خلاء سفر نکرده و برای اثبات آن باید یک نشانههایی در اختیار مخاطب قرار بدهد. اگر این نشانهها کاملاً از فضای داستان دور باشند و فقط حالت توصیفی به خود بگیرند و کارکرد دیگری نداشته باشند، کتاب را جای رمان به یک کتاب گردشگری تبدیل میکنند اما اگر از این نشانهها در پیشبرد داستان استفاده شود، میتوان آن را جزئی از روایت به حساب آورد. مثلاً آنجا که مادربزرگ و دوغدو در کنار رود سن قدم میزنند، من این قدم زدن را با خاطرهای از دوغدو و پدر و مادرش همراه کردهام که مادر در یک کهنهفروشی کتابی درباره هنر ایرانی برای پدر میخرد. یعنی همانطور که به توصیف فضا پرداختهام، سعی کردم کاربرد داستانیاش را حفظ کنم و حس و حال آن مکان را در دوغدو بیان کنم. در پل عشاق هم علاوه بر توصیف پل بر عشق پدر و مادر دوغدو و عشق عزیز و پدربزرگ و همچنین عشق غول عاشق که داستانش در جلد دوم آمده بود، تأکید میشود و فکر میکنم همین خاطرات و اتفاقات روایت داستانی را از تبدیل شدن به یک راهنمای گردشگری نجات میدهد.
گوریکانها کیستند و در چه جایی زندگی میکنند؟
گوریکانها یا کوریگانها پریهای زیبا و بیآزاری هستند که متعلق به افسانههای بریتانی در شمال فرانسه هستند و داستانهای زیادی دارند. مردم فرانسه بر این باورند که گوریکانها لباسهایی زیبا و رنگارنگ و پرچین بر تن دارند وگلهایی در موهایشان میگذارند. آنها شبهای مهتابی زیر نور ماه و در کنار رودخانهها به رقص و آواز میپردازند، مسافران را فریب میدهند و آنها را به سمت خود میکشانند. در برخی داستانها گوریکانها را موجوداتی خبیث و شر معرفی میکنند اما در بیشتر افسانهها آنها فقط در پی رقص و آواز وصف شدهاند که دلشان میخواهد مسافران را وارد گروههای شاد خود کنند و به رقص وادارند.
در داستان سوم، گاه به گاه شخصیتها به زبان فرانسه هم حرف میزنند، چرا فرانسه را به فارسی آوردهاید اما شکل رومیایی آن را ننوشتهاید؟
در جلد اول و دوم هم گاه دوغدو جملههای کوتاه فرانسوی میگوید و به قول خودش هر جا احساساتی میشود به زبان فرانسوی حرف میزند که علت این کار باورپذیر کردن شخصتی است که هفت سال در فرانسه زندگی کرده و با این که پدر و مادرش ایرانی و فارسی زبان هستند اما طبیعی است که با این زبان راحتتر باشد. اما علت این که جملات فرانسوی را هم فارسی آوردهام این است که خواندن آن را برای مخاطب کودک و نوجوان راحتتر کنم چون بیشک تعداد مخاطبانی که با زبان فرانسوی آشنا باشند و از پس خواندن آن بربیایند بسیار اندک خواهد بود و این امر ممکن است بین داستان و مخاطب فاصله بیاندازد. جملههایی که گاهی به زبان فرانسه آمدهاند بلافاصله در متن یا توسط خود شخص یا به زبان کس دیگری معنی شده و فارسیشان هم آمده است تا مخاطب احساس نکند که قسمتی از داستان را نفهمیده است.
در کتاب سوم، آن موجود آفریده مادر نویسنده، یعنی خانم سیلا دوباره پیدا میشود، اینبار پررنگتر، حضور دارد، به چه دلیل؟
البته به نظر من خانم سیلا در جلد اول نقش مهمتر و پررنگتری نسبت به جلدهای دوم و سوم دارد که دلیل آن را قبلاً هم ذکر کردم. خانم سیلا به عنوان نمادی از فرانسه و همینطور یادگاری از مادر، همراه دوغدو به ایران میآید و طبیعی است که در جلد سوم که به فرانسه برمیگردیم، خانم سیلا نسبت به جلد دوم نقش مهمتری داشته باشد. در این جلد داستان در کشور او میگذرد و او موظف است همراه ومراقب دوغدو باشد هر چند بچههایش نمیگذارند از عهده این کار به خوبی بربیاید اما حتی زمانی که خودش نیست چوب جادوییاش وظیفهاش را انجام میدهد و چندبار به دوغدو کمک میکند.
خانم سیلا و این همه بچه جادو، نقش آنها و زندگی در خانهای که دوغدو زمان زنده بودن پدر و مادرش ساکن آن بوده، چه کارکردی دارد؟
خانم سیلا و بچههایش در خانه دوغدو زندگی نمیکنند. آنها فقط شب اول رسیدن دوغدو به آن خانه، به آنجا میروند تا هم به دوغدو خوشآمد بگویند و هم وظیفهای که خانم چاق فرانسوی بر عهدهٔ خانم سیلا گذاشته، یعنی مراقبت از دوغدو، را انجام بدهند. اما بچههای خانم سیلا آنقدر شیطان هستند که خانم سیلا فکر میکند بهتر است از آنجا برود و به جای خود یکی از شخصیتهای فانتزیِ شناخته شدهٔ فرانسوی به نام بابار را پیش دوغدو بگذارد. اگر خانم سیلا و بچههایش آن شب به خانهٔ دوغدو نمیآمدند، بابار هم هیچ وقت فرصت وارد شدن به این داستان را پیدا نمیکرد و اگر بابار وارد داستان نمیشد، خیلی اتفاقات دیگر هم پیش نمیآمدند. در داستان فانتزی هم مانند داستانهای دیگر هیچ موجودی یکدفعه و بیدلیل نمیتواند وارد روایت شود و از آن خارج شود. بنابراین طبیعی به نظر میرسد که خانم سیلا در جلد دوم بچهدار بشود تا در جلد سوم پرستار بچههایش را که فیل کوچکی به نام بابار است نزد دوغدو بگذارد و ماجراهای بعدی در پی این همراهی اتفاق بیفتند.
به طور مشخص نقش و کار برنارد در کتاب سوم چیست؟
برنارد دوست دوغدو است. دوستی که از همان جلد اول با او آشنا میشویم. برنارد هم شخصیتی تقریباً شبیه به دوغدو دارد و با اینکه اصالتاً ایرانی است اما در فرانسه بزرگ شده است ولی به اندازه دوغدو با زبان و فرهنگ ایرانی آشنا نیست. او مانند فرانسویها نمیتواند «ر» را تلفظ کند و به جای آن «غ» میگوید. برنارد برعکس دوغدو با فرهنگ فرانسوی بیشتر آشناست تا فرهنگ ایرانی! او در جلد اول هر چند در چاه زنخدان خانم چاق فرانسوی مانند رستم با اژدها میجنگد، اما در جلد سوم توسط یکی از «بابایاکا» ها به گوودان تبدیل میشود و مخاطب را با یکی از افسانههای مشهور فرانسوی آشنا میکند. حضور برنارد همچنین باعث میشود که دوغدو ابعاد دیگری از بابایاکاها را بشناسد و پی ببرد بابایاکا همیشه مثل شب اول اقامتش در پاریس قرار نیست به او کمک کند و چهرهٔ خبیثی هم دارد که میتواند یک انسان را به یک گرگ تبدیل کند!
گوودانها که در ظاهر شبیه گرگ هستند، چه نقش و کارکردی دارند؟
گوودانها یا گرگینهها یا گرگآدمها موجوداتی افسانهای هستند که طبق افسانهها و باورهای مردم اروپا در حقیقت انسانهایی هستند که هنگام ماه کامل و در پی قرار گرفتن تحت یک نفرین یا طلسم، به صورت گرگ درمیآیند.
در داستان دوغدو، برنارد مورد خشم یکی از بابایاکاها قرار میگیرد و به گرگ تبدیل میشود و به این ترتیب مخاطب را با یکی دیگر از موجودات افسانهای این کشور آشنا میکند.
آیا اینها موجودات خیالی نیستند که از نوشتههای مادر و تصویرگریهای پدر در داستان سرریز شده باشند و اکنون دوباره دوغدو در سفری تخیلی به دیدار آنها آمده است؟
دقیقاً همینطور است. از آغاز جلد اول وقتی دوغدو پدر و مادرش را از دست میدهد، با یادگارهای آنها که در واقع همان داستانها و تصویرگریهایشان است، سعی میکند خود را تسکین بدهد. در حقیقت این موجودات فانتزی، شخصیتهای داستان مادرش هستند که برایش آنقدر واقعی شدهاند که نه تنها خودش، بلکه عزیز و پدربزرگ هم آن داستانها را هم زندگی میکنند و هم با تخیل خود بر آن میافزایند!
در فصل آخر، قفس خالی استعاره از چیست؟
با هر صدای رعدی یک نفر به تعداد خونآشامها اضافه میشود و قفسها برای نگهداری آنها هستند. در فصل آخر که در واقع جشن عروسی دو خونآشام است، بچه خونآشامهای تازه به دنیا آمده زیر نور آفتاب آب میشوند و از بین میروند و قفسها در ظاهر خالی میشوند. در واقع خونآشامها عاشق تاریکی هستند و از نور بیزار. نور خورشید باعث از بین رفتن آنها میشود برای همین هم هست که خونآشامها همیشه یک چتر همراهشان هست!
در آخر داستان که پدر بزرگ دنبال کسی است تا یک عکس دسته جمعی از آنها بگیرد، یکی از قفسها تکان میخورد و معلوم میشود یک غول نامرئی آفریقایی در آن است. غول نامرئی بعد از گرفتن عکس همراه دوربین به آفریقا میرود تا از غولهای نامرئی دیگر عکس بگیرد! شاید در قفسهای دیگر هم غولهایی از سرزمینهای دیگر هست که کسی نمیبیندشان اما هستند! همان غولهایی که کتاب به آنها تقدیم شده است.
اگر بخواهیم به بازخورد مخاطبها برسیم، آیا بازخوردهایی از مخاطبان خود داشتهاید که برایتان جالب یا شما را شگفتزده کرده باشد؟
برای هر نویسندهای دیدن کتابش در دستان مخاطبان اصلیاش یک اتفاق شیرین و دلچسب است و من این شیرینی را در کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان سمنان تجربه کردم. بچهها در جلسات کتابخوانی همراه مربیشان خانم خلیلی کتاب دوغدو را خواندند و در جلسهای از من دعوت کردند و نظراتشان را درباره دوغدو و ماجراهایش گفتند. جلسهٔ بسیار خوبی بود. از این که میدیدم بچهها دوغدو را دوست دارند بسیار انرژی گرفتم.
اتفاق به یاد ماندنی دیگر، نامههایی است که بچهها در مورد دوغدو برایم مینویسند. من از بچگی عاشق نامه نوشتن و نامه گرفتن بودم. حالا بچههایی که از نزدیک نمیشناسمشان برایم نامه مینویسند و از دوغدو برایم میگویند. خیلیها ماجراهای دوغدو و ارتباطش با موجودات خیالی را دوست دارند اما از مرگ مادر و پدرش در جلد اول راضی نیستند و میگویند باعث غمگین شدن داستان شده است. بچهها حق دارند و من باید به فکر خلق داستانهای شادتری باشم.