زاغه نشین های میلیونر به لس آنجلس می روند!

 این روزها جهان در تب و تاب جایزه اسکار می سوزد. همه نگاه ها به برندگان این جایزه است.

همین امروز زاغه نشین میلیونر برنده هشت اسکار شد. اما حاشیه های این فیلم که مربوط به کودکان زاغه نشین در هند است،‌ از خود این فیلم بیشتر خبر ساز شده است. 

  پیش از این که امروز مشخص شود چه فیلمی جایزه های اسکار را درو کرده است، به کودکان بازیگر این فیلم که در زاغه های پیرامون بمبی زندگی می کنند، خبر رسیده بود که باید برای یک سفر باورنکردنی به لس آنجلس آماده شوند. هنگامی که خبرنگاران به این ماجرا پی بردند، بار دیگر هجوم دوربین ها و قلم ها به سوی این کودکان که در سخت ترین وضعیت زندگی می کنند، آغاز شد.

به گزارش بنگاه خبری آسوشیتدپرس The Associated Press   این کودکان در جایی زندگی می کنند که بزها همواره روی تل های زباله به دنبال غذا می گردند، بزرگسالان گاهی این گوشه و آن گوشه به زمین زانو زده و نیایش می کنند و در همین حال که این کودکان به زندگی سخت خود در زاغه ها مشغول اند،‌ ناگهان روز جمعه به اطلاع بازیگران کودک رسانده می شود که باید آماده شوند که سوار بر تاکسی تویوتای کولر دار برای خرید کفش و لباس به فروشگاه های بمبی بروند. برای این کودکان خبر خیلی هیجان انگیز است. آذرالدین اسماعیل بازیگر ده ساله این فیلم در حالی که در خانه شان به پتوی کهنه و چرک تکیه داده است، می گوید:  

من احساس بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار خوبی دارم! او هرگز سوار هواپیما نشده و از هندوستان نیز آن سوتر نرفته است. او که نمی تواند هنرپیشگان هالیوود را نام ببرد، شوق دیدن آن ها را دارد. روبینا علی  دخترک ۹ ساله که بازیگر همکار آذرالدین است،‌ همین وضع را دارد.

آماده شدن برای سفر به بیرون از هندوستان به تجربه هایی تازه نیاز داشته است. گرفتن ویزا و گذرنامه ، چیزی که آن ها هیچ گاه نه درباره آن چیزی می دانسته و نه به آن فکر کرده بودند، کمی هیجان انگیز و دشوار است. آذر با مادرش شمیم به این سفر می رود و روبینا همراه با دایی اش محی الدین خان.

 همه این چیزها در حالی برای آن ها رخ داده است که زاغه نشین زندگی هر روزه اش را دارد. صدای ناله چرخ های خیاطی از کلبه های نیمه تاریک به گوش می رسد، زنانی که مگس های سرگردان در هوا را که نزدیک خوراک ها و گوشت ها می شوند، می پرانند و آرایشگران بی حال که در دکان های بی رونق چشم به راه مشتریان نشسته یا سگانی که در آفتاب زاغه نشین لمیده اند. اما برای این بازیگران کودک آن روز متفاوت است. سوار بر صندلی چرمی تاکسی باید به مشاوره با کسانی بروند که به آن ها یاد می دهند چه کنند که در هواپیما دچار تهوع نشوند، یا این که در امریکا چگونه خودشان را پیش ببرند. روبینا که خنده ای گیج به چهره دارد در این فکر است  هنگامی که به لس آنجلس رسید با دوربینش عکس های زیادی از آن جا بیندازد و در برگشت به دوستانش نشان دهد.

پدر روبینا که کنارش ایستاده و به نوعی از وجود روبینا مفتخر است، افسوس می خورد از این که قوزک پایش شکسته و نمی تواند همراه روبینا به لس آنجلس برود. اما او می گوید که مراسم اسکار را از تلویزیون تماشا می کند

محی الدین خان دایی روبینا که دکه تنباکو فروشی و مخدرهای جویدنی دارد، می گوید مطمئن نیست که در مراسم اسکار چه لباسی می پوشد. او با خنده ای که جویدنی قرمز رنگ نخل هندی را چون لکه هایی روی دندان هایش به نمایش می گذارد، می گوید: شاید شلوار جین و تی شرت پوشیدم!

روبینا لباس هایش را برای این مراسم بسته بندی کرده است. دو دست شلوار جین، با دو دست تاپ و کفش های سفید. و حنای نقش داری که دختر عمویش روی مچ های لاغرش نقش انداخته است. فیلم سازان زاعه نشین میلیونر می گویند که روبینا و آذر برای سی روز کار در این فیلم به گونه ای به صورت ماهیانه بورسیه ای دریافت می کنند که بتوانند درس شان را تا دانش آموختگی در دبیرستان ادامه دهند.

خبرهای مربوط به سفر این بچه ها و همراهان شان در زاغه نشین به گوش همه می رسد. همسایه ها می گویند که آن ها به آمریکا می روند چه خوب! راننده یک ریکشا که همسایه آن هاست می گوید من روزی شش دلار درآمد دارم. ما از سفر آن ها خیلی خوش حالیم، اما این سفر چه چیزی برای ما دارد؟ آیا سبب می شود که وضعیت فقیرانه زندگی ما عوض شود؟

ده ها چشم گشوده مانند چشمان آذر به خبرنگاران خیره شده اند. آن ها با دستانی خالی که دراز شده است، می خواهند که شاید ستاره بخت شان روزی مانند آذر و روبینا بدرخشد!

پدر آذر که لندوکی بلند بالا است و بستگانش می گویند که سل دارد همه روزش را بیرون از خانه می گذراند تا مبادا نزدیکانش را آلوده به بیماری کند. او هم از این موضوع که پسرش به لس آنجلس می رود خیلی خوش حال است.

تا هنگام عصر که هجوم خبرنگاران به زاغه نشین شدت می گیرد،‌ همسایه ها دور روبینا گرد می آیند که جلو دوربین ها می رقصد و می خواند. نزدیک صد همسایه و خبرنگار هم همان نزدیکی پیرامون خانه آذر گرد آمده اند. بچه ها به حصار فلزی آویزان شده و به این ماجراها زل زده اند. آذر در این هنگام به میان جمع می پرد و می گوید: من یک قهرمان نیستم! یک ستاره کوچولو هستم!

و بعد پدر و مادر او جمعیت را به کنار می زنند و آذر را به درون کلبه می کشند. کلبه ای زهوار در رفته!

Submitted by editor6 on