پیش از مطالعه این مقاله بخش نخست آن را مطالعه کنید.
بخش دوم: طراحی
طراحی چیست؟ طراحی یک ساختمان، طراحی فضای داخلی یک خانه، طراحی فرش، چهره، پارچه، زیورآلات یا طراحی واژهها و طراحی زبان! این آخری با بقیه متفاوت است؟ طراحی زبان یعنی چی؟ چه اتفاقی در زبان میافتد؟ صفحهٔ اول کتاب «طوطی و بقال» را به یاد بیاورید، چینش واژهها را در هر سطر، ضربآهنگ واژهها، چینش فعلها. این طراحی پیام متن را در خود دارد.
زبان هم مانند یک ساختمان طراحی میخواهد. نقشه لازم دارد. پنجره و در و نما و تزئینات نیاز دارد. ابتدا ببینیم مولانا در طوطی و بقال چهگونه طراحی کرده است ساختمان زباناش را، اندیشهاش را و این طراحی در کتاب «طوطی و بقال» چه تغییری کرده است، چهگونه دگرگون شده است.
طوطی و بقال در مثنوی با معرفی بقال و و طوطی آغاز میشود و به روزی میرسد که بقال از دکان بیرون رفته و طوطی را به نگهبانی دکان گذاشته. گربه و موشی در دکان سروکلهشان پیدا میشود. جست و خیز آنها، طوطی را میترساند. او میپرد و شیشهٔ روغن میشکند. بقال که میآید و دکاناش را بههم ریخته میبیند، عصبانی میشود و برسر طوطی میزند و طوطی زبان به کام میگیرد و از آن روز سخن نمیگوید. طوطی بیزبان که پرهای سرش هم ریخته، روزی کچلی را در بازار میبیند و خودش را با او مقایسه میکند و به زبان میآید که تو هم مگر شیشهٔ روغن ریختی که کچل شدهای. از اینجا به بعد، مولانا داستان را رها میکند و به تفسیر آن میپردازد. چند برابر داستان، تفسیر او در واژههاست و هدف مولانا را از گفتن این داستان نشان میدهد.
اگر طراحی مولانا را بشکافیم، داستانی داریم که بیمقدمه و سریع آغاز میشود، به بحران میرسد و در پایان با طنزی پایان میگیرد و به تفسیری بلند میرسد.
اما کتاب «طوطی و بقال» چه کرده است در طراحی داستان؟
پیش از پاسخ به این پرسش، باقی داستان را بخوانیم: «این شهر است، با درخت، سرو و بید.» صفحهٔ دوم داستان هم با "شهر" آغاز شده است. چرا تأکید بر شهر؟ «صد طوطی توی سرو، صد طوطی توی بید.» اما «یک طوطی در بند است، یک طوطی اسیر است.» بین همهٔ طوطیهای شهر، تنها یک طوطی در قفس است و اسیر. در طراحی داستان مولانا میبینیم که او داستاناش را بهانهای میکند برای گفتن چیزی دیگر. طوطی برای مولانا، نشانهای میشود که تفسیرهای متفاوتی را به جریان میاندازد. آیا طوطی در کتاب «طوطی و بقال» هم چنین نشانهای است؟ آیا میتواند جریانی از تفسیر را راه بیندازد؟ چرا طوطیها در شهر هستند و چرا یکی اسیر است؟ داستان چه چیزی را میخواهد نشان دهد؟ این طراحی با طراحی داستان مولانا چه تفاوتی دارد؟
«در بازار برای فروش است.» پس بازاری که در صفحهٔ اول از آن گفته شد و داد و ستد، دلیلی داشت در داستان. مسیرهای داستان بههم میرسد و واژهها هدایت شده پیش میروند.
«طوطی سبز هندی! بیا و ببین سخنگو!» کسی که در بازار طوطی را میفروشد، دارد فریاد میزند و مشتری صدا میزند برای طوطی: «این طوطی قشنگ است.
این طوطی به چند است؟
ارزان نیست، گران است. پیر نیست، جوان است» در داستان مرتب با رویارویی واژهها با هم سرو کار داریم. از داد و ستد تا رفت و آمد، تا دو به دو و چند به چند و ارزان و گران و پیر و جوان. این رودررو قرار دادن واژهها، مقابل هم قرار گرفتن و چهره به چهره شدنشان، هم ریتم میآفریند، هم واژههای متضاد را نشان میدهد و هم تصویرشان میکند در زبان. زبان در این رویارویی، طراحی شده است. اندیشه هم در این رویارویی شکل گرفته و مسئله را آفریده است.
«نام او شکر است.» چون شیرین زبان است. آیا طوطی در داستان طوطی و بقال مولانا نامی داشت؟ چرا طوطی کتاب طوطی و بقال، نام دارد؟ نام به چهکار داستان میآید؟ «شکرجان! تو بگو، شیرینتر از شکر چیست؟
انگبین، عسل است؟» شیرینتر از کدام شکر؟ عسل آیا شیرینتر است؟ داستان از همین ابتدا بر سخنگو بودن طوطی و شیرینی سخناش تأکید میکند چون میخواهد چیزی را نشان دهد. اما چه چیزی؟
«شکر کو؟ فروختند؟ خریدند؟ ارباباش؟ این بقال!» اشاره به بازار میکند و ماجرایی که در آن رخ داده برای شکر. طوطی الان صاحبی دارد که بقال است: «دکاشاش؟ چه خاموش!» وقتی میپرسد، دکاناش؟ ذهن خواننده جایی میرود که دکان آنجاست. اما این پرسش از چگونگی میپرسد. دکانی که خاموش و ساکت است. از چی؟ هم صدا که صدای شکر روشناش میکند و هم ساکت است از نبود مشتری!
«شکر جان، تو بخوان! تو بگو!
مشتری کجایی؟ جنس اینجا ارزان است!
شکر اما گران است!» چرا شکر گران است؟ گرانتر از همه جنسها؟
«چه شهری، پر از نقش، پر از رنگ.» شهر نقش گرفته و رنگ. با صفحهٔ اول مقایسه کنید: «این شهر است، خانهها از سنگ و از چوب است.» با آمدن شکر، فضا تغییر کرده است و زیباییها به چشم میآید: «گنبدها مینایی، شیشهها، به فهت رنگ، آجرها اخرایی.» چرا؟ شور به بقالی آمده: «بقالی پر از جنس، روغن کرمانشاه، لیموی شیرازی...
بقال سرش به حساب. بازار شکر هم داغ است.» چرا؟: «شکر زبان میریزد، جان من و جان پول، مشتری جان! بیا تو!»
طراحی داستان را در واژهها میبینید؟ کوتاهی را؟ ریتم و فضاسازی را در واژهها؟ تغییر لحن و زبان را با آمدن شکر؟
«شب است و تاریکی. دکان و خاموشی.» داستان مولانا را به یاد بیاورید. خواجه روزی به خانه میرود و بازمیگردد. داستان نمیگوید خواجه بین روز میرود و یا شب. اما در کتاب، از شب سخن میگوید و خاموشی و تاریکی و سکوت. چرا؟: «شکر چرا غمگین است؟» دکان که خالی میشود، همه که میروند، شکر غمگین میشود و فکر میکند. چه فکری؟: «جنگل کجاست؟ نزدیک یا دور است؟» چه اتفاقی برای شکر افتاده است؟ پاسخاش در سطر بعدی است: «پرنده، هوای جنگل کرده.» داستان پاسخ میدهد و به تفسیر بعد از داستان واگذار نمیکند، ادامه میدهد سخناش را: «آی بقال! کجایی؟ این کالا، پرنده است، بیپرواز میمیرد!» این خطاب با کیست؟ راوی، بقال و ما را صدا میزند و یادآوری میکند که شکر، مانند جنسهای توی دکان نیست که شب، بقال در را ببندد و برود: «شکر دلاش شکسته، بالاش چرا خشکیده؟» و چه اتفاقی میافتد برای بال خشکیدهٔ شکر؟: «یک و دو و سه، پر پر پر!» شکر میپرد اما پرواز در دکان؟: «پرواز در فضای بسته،
شیشه و جام میریزد، جینگ و جرینگ! جینگ و جرینگ!» صدای شکستن را میشنوید؟ صداسازی در واژهها را میبینید؟ طراحی زبانی نو برای اندیشه و مسئلهای نو؟ میبینید زبان چه لباس خوش قواره و متناسبی بر تن کرده؟ متناسب با داستان و فضا و اندیشه!
«آشوب بو و عطر است!» آشوب را برای چه واژه یا واژههایی بهکار میبریم؟ آشوب در خیابان، کوچه یا فضا و مکانهای دیگر و چیزهای دیگر. بوها و مزهها میتوانند آشوب داشته باشند؟ این ساخت ترکیبی تازه است در این کتاب!
«روز آمد. نور آمد. بقال اما زود آمد...» و بقال او را میزند و شکر کچل میشود. از این به بعد، بازار پر رونق است و بقالی از رونق افتاده چون شکر خاموش شده است: «این هوا چه سنگین!» چه چیزهایی سنگین است؟ وقتی سنگین را به هوا اضافه میکنیم، چه حسهایی را به آن میافزاییم چه معنایی را؟: «صدا رفت، خاموشی. زبانریز، زبان بست.» زبانریز، شکر است که زبان بسته است. طراحی را میبینید؟ از طوطی به شکر رسید و حالا زبانریز و زبانبست! با تغییر فضا، نام طوطی هم تغییر میکند.
«روزگار واژگون، این بقال سرنگون.» روزگار چرا واژگون شده و برای چه کسی و چه کسانی؟
و شکر در بازار کچلی را میبیند: «آی کچل! کی بر سر تو کوبید؟» او به زبان آمده و همه میخندند اما: «وای از تو شکر جان! من کچل، تو کچل، هر کچل یک دلیل.» هر کچل یک دلیل! این همان حرف مولانا است اما در ادامه: «اسیری، دربندی، بیدلیل!» و این سطر، اندیشه و مسئلهٔ داستان است: «در بندم، من اسیر
در بندی، تو با پول.
آزادی یک خط است،
یک رنگ است،
رنگ سبز!
شکرجان در فکر است،
برای پریدن، برای رسیدن،
آزادی در قفس، چه دور است!
هر نوری امید است، هر سخن گشایش!
این بقال خام خیال، شکرجان کالا نیست!
پرنده آزاد است،
پرنده جان دارد!
حس دارد!
آزادی کجایی؟
آزادی کالا نیست.
آزادی یک حس است!
مانند پرنده در پرواز!»
آیا این واژههای پایانی را در داستان مولانا میبینیم؟ آیا این اندیشه در آن داستان هم هست؟ اکنون میدانیم چرا شهر انتخاب شده است، خانههایی با در و پنجره و چرا یک طوطی در قفس در همان شهر! اکنون میدانیم آزادی یعنی چی و چه حسی است و چه معنایی! داد و ستد چیست و چه چیزهایی فروختنی هستند و چه چیزهایی گرفتنی! اسارت چیست و چه کسانی در بند هستند. چه چیزهایی را نمیشود به بند کشید. زندگی در اسارت چیست و در آزادی چه معنایی دارد. چه چیزی زندگی را میسازد و از آنِ هر یک از ما میکند، برای ما و برای دیگران! هرکسی حق دارد زندگی کند در آزادی.
«هر سخن گشایش» است و سخن کتاب «طوطی و بقال» هم گشایشی است به معنایی تازه، به اندیشهای تازه و مسئلهای نو در طراحیای تازه در زبان و داستان.
آیا بازنویسی و بازآفرینی ساده کردن زبان است یا ساخت و طراحی یک زبان تازه؟ پاسخاش را و چراییاش را دیدیم در این کتاب.