پرندهای که در قفس سر زیر بالهای خود گذاشته
و غمگین اسارت خویش است،
یکسره جسم است
هیچ بخشی از این جسم نمیتواند از میلههای قفس گذر کند
اما همین پرنده، هنگامی که آواز میخواند،
تنها آواز یا صدایش است
که میلهها را میگشاید
و از جهان کرانمند قفس
به جهان بیکرانه آزادی و رهایی میرسد.
روایت مهدی آذریزدی، روایت، جسم، قفس، اسارت است.
روایت جسم و زبان است. از کرانمندی قفس تا بیکرانکی زبان
روایت جسم و جنس است
جسم او در قفس ماند تا خاک شد
اما جنس او که زبان است، از قفس رهید و از کرانمندی به بیکرانکی رسید.
این فشردهترین و استعاریترین تعریف از حضور مهدی آذریزدی در برههای از تاریخ فرهنگ کودکی ایران زمین است.
اکنون، آذریزدی دیگر نیست، و تنها جنس او هست، مردی از جنس زبان. او هرکه بود و هرچه که هست، تنها زبان است. او در زبان زاده شد و کارکردهای تفاهمی و سوءتفاهمی زبان را به استادی به کار میبرد. یکی از فعالان فرهنگی یزد درباره او گفته:«به راحتی نمیتوان او را شناخت! در واقع صحبتهایش آدمی را به بیراهه میبرد و در کویری خشک سرگردان میکند. زبانش با دلش فرسنگها فاصله دارد.»۱
درست است، زیرا آذریزدی خیلی زود فهمید زبان همان گونه که برای پیوند است، برای گسستن پیوند هم هست. زبان هم برای رنج، هم برای شادمانی ساخته شده هم برای تفاهم و هم برای سوءتفاهم.
و این مرد با زبان خود، سوءتفاهمی بزرگ در زندگی تک تک ما برجای گذاشت.
چون او در همان قفس که جسماش را در برگرفته و می فشرد، به جای سر در زیر بال گذاشتن، فهمید هر انسانی، در زیر بال خود یک کلید هم دارد، که میتواند آن را در بیاورد، و زباناش را از قفس رها کند و به بیکرانکی برساند.
اگر گفته هایدگر، فیلسوف بزرگ را پیش کشیم، آذریزدی از آن مورد انسانهایی است که در زبان اقامت گزیده. از نگاه هایدگر ما با زبان زندگی میکنیم و با آن...هستن خودمان را در جهان شکل میدهیم...ما به عنوان هستندگان زمینی و جهانی در زبان اقامت داریم و هستیم. ما از راه زبان ساخته میشویم...آنچه میاندیشیم، میفهمیم و عمل میکنیم در پیکر قاعدههای زبانی شکل میگیرد.»۲
و او همیشه به هزار زبان میگفت «من گم کردهام کودکیام را»
و این بخشی از زبانی است که میخواست با آن خودش را شکل دهد، هستن خودش را در جهان.
او برای شکل دادن این هستن، رو به سوی «خودآگاهی» زبانی آورد، و از خودش فاصله گرفت تا بتواند از نقطهای دورتر به کودکیاش نگاه کند.
او به سخن خودش تا هنگامی که بزرگسال شده بود، نمیدانسته که زندگیشان چه اندازه بد بوده، اما هنگام بزرگسالی میفهمد.۳ این فهم باید با فاصلهگذاری از خود همراه باشد، در سنجش با زندگی دیگران. برای این که او موقعیت خودش را روی نقشه یا فضای زیستی پیدا کند، باید که درگیر آگاهی بازاندیشانه۴ که آن هم کاری زبانی است، میشد.
برای رسیدن به این سطح از آگاهی، همواره پرسشهایی برای فرد پیدا میشود تا راه درست اندیشیدن درباره خود و فضای اجتماعیای که درگیر آن است، پیدا کند. هنگامی که آذر از خودش فاصله گرفت، یک خودی که بود، میدید و یک خودی که ایدهآلاش بود و دوست میداشت که باشد.
فضای بین این خودی که بود و این خودی که دوست داشت باشد، در یک ذهن خودآگاه به برزخ یا همان قفس تبدیل میشود که کمترین برآیند آن ناخشنودی از وجود خویش و بیگانه شدن با خویشتن است.
و این قفس یا برزخ در دنیای زبانی او آفریده شد.
پدیدهای که در همه زندگی دامن او را گرفت و هیچ گاه تا دم مرگ او را رها نکرد. آذر در خودآگاه میدانست دنیا یا قفسی که درون آن قرار گرفته، از پیش برای او ساختهاند. به همان ترتیبی که ژاک لاکان فیلسوف فرانسوی میگوید: ما در دنیای زبان زاده میشویم، زبانی که بر ولادت ما تقدم دارد و پس از مرگ ما به حیات خود ادامه میدهد. مدتها پیش از ولادت کودک، در جهانِ زبانی والدین او، جایی برایش در نظر گرفته میشود، والدین درباره کودکی که هنوز متولد نشده حرف میزنند و برایش به دنبال نام مناسب میگردند.»۵
و این زبان بود که نام او را مهدی گذاشت
و برای او قفسی به نام زندگی ساخت
و در چارچوب این قفس، او از راه زبان، از مرزهای «آگاهی بازاندیشانه» به «آگاهی خودبازاندیشانه»۶ رسید.
در سطح زبانی، «آگاهی خودبازاندیشانه»، گونهای مشخص از آگاهی است که به شخص توانایی بررسی کردن و اندیشیدن درباره خویش را میدهد. آگاهی خودبازاندیشانه گونهای آینه درونی است که آن چه انجام میدهیم و فکر میکنیم در آن بازتاب مییابد، ظرفیتی برای ارزیابی خویش، داوری خویش، هدایت خویش و تنظیم رفتارهای خویش است.»۷
در این روند او به جایی رسید که به راستی به دنبال یافتن «خود» بود. به همین دلیل سخن گفتن برابر با آن چه که بود، نه یک تصویر ماسکه شده از خود را به راحتی انجام میداد.
و در این وضعیت، سخن گفتن از این قفس و با این زبان برای دیگران پذیرفتنی نبود.
تفاهم و سوءتفاهم آذر با دیگری یا دیگران در این نقطه رخ داد.
زیرا جامعهای که در آن زندگی میکرد بسیار حقیر و کوچک بود و این شکل از نمایش «خود» از راه زبان را نمیپذیرفت.
او در این باره میگوید: «تا حالا دو بار درباره خودم، ... شرح حال نوشتهام: یكی بیست سال پیش، ... که چاپ شد. یكی از دوستان كه آن را دیده بود، گفت: تو چرا همه جا خودت را كوچك و حقیر میکنی؟ مردم سعی میكنند خودشان را مهمتر جلوه بدهند، آنوقت تو ... گفتم: مردم را نمیدانم چه میكنند، ولی من خودم را كوچك نكردهام؛ من همینم كه هستم و نوشتهام، و مهمتر از این نیستم. خودم را برای كی مهمتر جلوه بدهم؟ من كه با كسی كاری ندارم. همین نوشته ... را پسر خواهرم كه روز تاسوعا، بعد از شش ماه به دیدنم آمده بود، ... نگاه كرد و گفت: تو باید روضهخوان میشدی. چرا وقتی به خودت میرسد این قدر مصیبت میخوانی؟ گفتم: خوب، زندگی من همین جور بوده و هست. ضرورتی ندارد كه دروغی با آن مخلوط ... و خودم را بزرگتر كنم. بزرگتر ممكن بود بشوم، ولی نشدهام. بگذار اگر كسی از من خوشش نمیآید، نیاید. تازه همه مصیبتها را نخواندهام. اگر زنده ماندم و موفق شدم زندگینامه مفصلی بنویسم، همه چیز را با سند و نشانی مینویسم، تا اگر بدبختی نشست و آن را خواند بداند كه توی دنیا یك همچو زندگی مسخرهای هم بوده است.»۸
و این زندگی مسخره از راه زبان ساخته شد.
آدم این زندگی مسخره، شوریدهوار همواره هرچه که پول میداشت تنها برای خرید کتاب هزینه میکرد، تا آن لذت بنیادی را که رهایی از راه زبان، نام دارد، به دست بیاورد. به گفته خودش: «من فقط برای کتاب خواندن زنده هستم. اگر کتاب نباشد، نمیخواهم زنده باشم. من کاری جز کتاب خواندن ندارم و در زندگیام هیچ لذتی را بجز لذت کتاب خواندن تجربه نکردهام.»
و این جایی بود که او میخواست همه آن لذتهایی که در زندگی از آن محروم بود، دوباره در پیکر واژگان، بازسازی و تخیل کند.
پس آیا میتوانیم این سوءتفاهم را به تفاهم تبدیل کنیم، که آذریزدی جسم نیست و زبان است.
و چون زبان است، در میان ما هست؟
و اکنون اوست که میگوید: میخواستم خدمتگزار بچههایی باشم که در سنی هستند که وقتی من در آن سن بودم، کتاب خواندنی نداشتم. خودم را به این سنین بدهکار میدانستم و تا آن جا که قدرت داشتم بدهی خود را پرداختم، اما زندگی بدهی خودش را به من نپرداخت: یک- دو روزی بیشتر باقی نمانده و به قول فخر رازی:
اگر دشمن نسازد با توای دوست/ تو را شاید که با دشمن بسازی/ وگرنه یک دو روزی صبر میکن/ نه او ماند، نه تو، نه فخر رازی.
اکنون شاید استعاره قفس معنادارتر شده باشد. زیرا آذریزدی در همه سالهایی كه زندگی كرد، به قول خویش، هرگز معنای شادمانی را نه یافت و نه تجربه كرد. اما او كوشید كه شادمانی خواندن و بهره بردن از خواندن را به كودكان برساند.
چه بزرگ و باشکوه است، اگر در قفس باشی و جسم تو در آن در بند، و تو بتوانی از راه زبان، زندگی بسازی، آن هم برای کودکان.
او در قفس ماند و آفریدگار زبان شد و برای كودكان نوشت، زیرا میخواست پیوسته آن كودكی از دست رفته خویش را با زبان، بازیابی كند.
و چنین بود که در اسارت قفس زندگی، همه احساساش را گذاشت تا این امر به واقعیت دربیاید.
به گفته نیچه: آنچه انسانی را والا میسازد، نه شدت احساسهای والا، كه مدت آنهاست.۹
و او در همه مدت زیستن در قفس، دمی از این راه دست نکشید. پس چه والایی تو که از خاکستر جسمات،
زبان شدی و از قفس رهیدی
تا اکنون تو در میان ما و ما در میان تو حضور یابیم!
بیشتر بخوانید:
گزارشی از همایش «به یاد من» در بزرگداشت «مهدی آذر یزدی»
[۱] حسین مسرت و پیام میرشمس الدینی (۱۳۸۳)، ویژه نامه همایش نکوداشت استاد مهدی آذریزدی: بنیاد فرهنگی و پژوهشی ریحانه الرسول: یزد.، ص ۶۵
[۲] احمد خالقی (۱۳۸۲)، قدرت، زبان، زندگی روزمره، گام نو، تهران. ص ۲۰۱
[۳] گفت و گو با آذریزدی / زیرخط کودکی، فیلم
[۴] Reflective Consciosness
[۵] بروس فینگ (۱۳۹۷)، سوژه لاکانی، محمدعلی جعفری، تهران: ققنوس. ص ۳۲ و ۳۳
[۶] Self- Reflective Consciosness
[۷] http://www.tomvmorris.com/blog/2015/1/11/self-reflective-consciousness
[۸] زندگی نامه و خدمات علمی و فرهنگی مهدی آذریزدی (۱۳۸۵)، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی. ص ۷۵
[۹] فردريش نيجه (۱۳۶۲)، در فراسوي نيك و بد، داريوش آشوري، کتابهای جبيي: تهران. ۱۳۶۲، ص ۱۱۴