جهان داستانی جمشید خانیان (4)
بخش پایانی: وهم، ترس، خنده و عشق
«ما فقط اینجا معمار سرزمین موقت ارواح و کلمههای شر هستیم.»
غوص عمیق
سبک در آثار خانیان
گروتسک
خانیان از نویسندگانی در ادبیات کودک ایران است که سبک را به خوبی میشناسد. او ویژگیهای ممتاز یک سبک را در داستانهایش به کار میبرد. او فضایی آمیخته از فانتزی در میانهی واقعیت میآفریند که در آن نه واقعیت مرز روشنی دارد و نه خیال. داستانهای او نتیجه نمیگیرند و اندرز نمیدهد. شخصیتهای او تلاش میکنند تا خوبی بر بدی پیروز شود اما در پایان نمیدانیم آیا این خواسته محقق شده است یا نه. شخصیتها رویا دارند، آرزو میکنند و در ظاهر آرزوها برآورده میشود اما نمیدانیم این آرزوی محقق شده برای همه خوب بوده است حتی برای کسی که آرزو کرده؟ خانیان تنها راه را نشان میدهد و این راه در داستانهای او ناتمام است. از این روست که خواننده خود باید پایان داستان او را در ذهن بسازد یا بنویسد. این پایانهای معلق گاهی سبب بالاتکلیفی در داستانهای او میشود و خواننده نمیداند سرنوشت شخصیت خوب بوده یا بد؟ فداکاری چه سرانجامی داشته یا عشق میتواند برهاند یا اسیر کند؟ داستانهای او نوشته میشوند تا بپرسند. او در پی یافتن پاسخ نیست و این خواننده است که خود باید با تجربهاش از زندگی و تلفیقاش از آنچه در داستان خوانده، به پاسخ برسد.
بیشتر داستانهای خانیان در فضای جنوب میگذرد اما نه آن جنوبی که می شناسیم یا حتی جنوبی که خود خانیان در آن زیسته است. او اگر لازم باشد در داستانهایش همه چیز را دستکاری میکند، همه چیز را دوباره میسازد. البته در این میان استثناهایی هم هست، برای مثال داستان «گفتوگوی جادوگر بزرگ با ملکهی جزیره رنگها» در شمال کشور میگذرد و البته به سختی میتوان تفاوت شمال و جنوب را در این داستان کشف کرد. این هم شاید دلیلی باشد بر این که روابط انسانها است که به فضا شکل میدهد و آن را بامعنا میکند. به زبان دیگر در این داستانها، فضا بخشی از ویژگی روابط بین آدمهای داستان میشود. بدون این رابطهها، فضا چندان اهمیتی ندارد. به همین دلیل است که فضای داستانهای او چونان موضوعهای داستانهایش تلفیقی است از وهم و ترس و طنز و عشق. کمتر داستانی از او را میتوان نام ببرد که یکی از اینها را در خود نداشته باشد. در کنار اینها، داستانهای او با تاریخ هم درهم میآمیزند. این تاریخ یا گذشته واقعی است یا اسطوره یا افسانه یا داستانی محلی. اما تاریخ هم در داستان او دوباره آفریده میشود. او نویسندهی شکستن و ساختن است. از این روست که داستانهای او در نوع خود بدیع و یگانه هستند. یعنی نمیتوان گفت که کسانی دیگر هستند که مانند جمشید خانیان مینویسند، یا خانیان نویسندهای است که مانند دیگری می نویسد. این میتواند هم امتیاز باشد و هم سبب محدودیت ارتباط با مخاطب و ترجمه پذیری کار خانیان که البته شاید نویسنده بر آن آگاه و برایش بی اهمیت است.
یکی از فضاهایی که خانیان با چیره دستی در آن قلم زده است، فضای ادبیات گروتسک است. گروتسک داستانهای خانیان، تلفیقی از ترس و وهم و طنز و عشق است. فضایی که سیاهیاش مانند بیشتر آثار خانیان بر سفیدی غلبه دارد اما این سیاهی چون با طنز درهم آمیخته فضای پرکشش، رمزآلود و پر سایه و روشن را ساخته است. «غوص عمیق» تلفیقی از اسطوره و تاریخ و وهم و ترس و خنده و عشق و آیینهای محلی ست. فضای واقعی داستان او با همهی اینها درهم میآمیزد و معجونی سحرآمیز خلق میکند که در آن ترس، ابزاری میشود برای خنداندن و پرسیدن. برای نپذیرفتن و باورنکردن واقعیت و باورکردن جادو. در «غوص عمیق» میترسی و در این ترس، تنهایی و در تاریکی پیش میروی: «تنهایی و ترس چکه چکه چکید توی دلش.»
«دالان دوم مثل یک تونل، تاریک و بی صدا بود. تاریک و بی هیچ صدایی از لاروها و انگل های خون آشام و مارماهیهای گرسنه.»
خنده در ادبیات گروتسک، سیاه است و خانیان این را به خوبی میداند. غوص عمیق پر از تصویرهای عجیب و غریب و گاهی هولناک است. در گروتسک جایی برای ترس نویسنده نیست. او باید بی پرده سخن بگوید و بی رحم باشد. این ویژگی در رمان «غوص عمیق» به روشنی وجود دارد. داستانی که آرام شروع میشود بیتنش و کم کم که پیش میرود خواننده را هرچه بیشتر در ترس فرو میبرد و همچون سایه همه جا را میگیرد: «روز موعود مثل یک لاکپشت پیر، هن هن کنان از راه رسیده بود.»
«این سایه لغزنده که پیوسته همچون گوش خزکی میخزد و جاگیر میشود این جا و آن جا.»
گروتسک وحشت، تلخکامی و اندوه را با خنده نشان میدهد. ترسناک است نه چون فضا و رخدادهای هولانگیز دارد، ترسناک است چون در داستان گروتسک با خنده میتوان جان گرفت:
«خفاشها بالافاصله جیغ جیغ کنان پریدند داخل محفظه و با چنگالهای بزرگ و تیزشان مورک را از جا بلند کردند... خفاشهای گوش دراز مورک را مثل یک صلیب شکسته از توی محفظه کشیدند بیرون... خفاشها مورک را داخل محفظه دوم بردند و روی میز چهارگوش مستطیلی رها کردند... آقای هاگر روبرگرداند و لبخند زد به بابیلو... یکی دوبار با دقت سر خم کرد به طرف مورک و بعد صدای خرخری داد و یک مرتبه پوست صورت شفافش مثل چرمک دباغی شدهای که روی شعله گرفته باشند جز و جزی کرد و چنگ چنگ در هم فرو رفت و باز شد و بویی مثل بویی که از استخوان سوخته بلند میشود به مشام رسید... در همان حالت دید که سر و صورت آقای هاگر آهسته آهسته تبدیل به سر استخوانی یک افعی ماهی نورزا شد و مایع لزج و چسبناکی به رنگ مرکب سیاه از توی دهان و از لابه لای دندههای ریز ریز و تیزش شره کرد روی سینه مورک و استخوانی جناغش از توی دود زد بیرون فریاد بلندی کشید... محفظه پر بود از دود پوست و استخوان سوخته.»
خواننده در داستان گروتسک میان خنده و ترس معلق است. گروتسک، واقعیت را دستکاری میکند و حتی از ریخت میاندازد تا از آن هیولایی بسازد. گروتسک واقعیت را وارونه نشان میدهد:
«سر بلند کرد بالا. دید میز و صندلی و دوقلوها، وارونه از سقف آویزان شدهاند. یکی از دوقلوها بالافاصله سر و گردنش را مثل پاندول ساعت، آونگ کرد و تا نزدیک صورت او پایین آورد.. وقتی دومی هم سر و گردنش را آونگ کرد اولی مثل یک کارتنک بازیگوش کشیده شد بالا.»
گروتسک هرچه سخت و محکم شده را از ریخت میاندازد. به همهی واقعیت و حقیقت چنگ میزند به همهی باورها و از میانشان هیولاهایی میآفریند که هم وحشت دارند و هم خنده. چهرههایی از ریخت افتاده که مسخره هستند این را به تمامی در رمان «غوص عمیق» میبینیم. فضا و مکان و همه چیز داستان در ابتدا برای ما آشناست و هر چه پیش میرود از ما دورتر و خیالیتر میشود. در داستان «غوص عمیق» همه چیزهایی ست که در ابتدای داستان ساده و معمولی و حتی زیباست، کم کم زشت میشود و از ریخت میافتد:
«دستهای خفاش گوش دراز، مثل توده جنبندهای از پر و بال چسبناک سیاه و قهوهای رنگ درهم میلولیدند و بال بال میزدند و با منقارهای چنگکی و چنگالهای تیز در حال دریدن و تکه تکه کردن سگ بودند. صدای لیسه نشخوارشان مثل یک مایع لزج و لغزنده که قل قل بزند به گوش میرسید...خفاشهای گوش دراز هر کدام تکه کوچکی از سگ را با دو تا دندانهایشان گرفتند و پرواز کردند.»
«غوص عمیق» اثری فانتزی ست و ترسناک. ترس در آن جاذبه دارد چون رخدادهای داستان کوبنده و پرکشش هستند. خانیان کم کم همه چیز را وارونه میکند. از فضا تا زمان و مهمتر از همه باورها. خواننده باید فکر کند و با خودش حساب و کتاب کند که چه چیزی را باور کند و چه چیزی را نپذیرد. خواننده به هر چه دیده و تجربه کرده در پایان داستان با تردید مینگرد. از این روست که «غوص عمیق« دست میگذارد روی باورها: «من جواهری در سر دارم که مدام به من میگوید تو نگهبان ودیعه و گنجی هستی که به تو سپرده شده تو توی سینهات چی داری بابیلو؟»
زیبایی در «غوص عمیق» از جنس داستان ست از جنس فضا اما کم کم رنگ میبازد و به چیزی دیگر بدل میشود. همه چیز به یک باره رنگ میبازد و رنگی دیگر میگیرد:
«چشم انداز شهری را دید مثل یک وهم زیبا... نور نیلی رنگ مثل یک بخار معلق می ریخت توی دالان تاریک.»
در «غوص عمیق» توصیفهای عجیب و تازهای از حالتها و احساسها میبینیم. این توصیفها از جنس همان سبکی ست که رمان با آن نوشته شده است. همه چیزهای انتزاعی در این رمان، میتواند عینی شوند. بو به یک مارماهی تشبیه میشود. انسان میتواند هیولایی بزرگ شود و یا حشرهای ریز. گیاه میتواند انسان باشد در ظاهر و انسان، گیاه.
»بوی تند و چرب روغن کوسه مثل یک مارماهی دراز، پیچ و تاب میخورد روی دریا.»
«تیغه استخوانی و درشت بالای سینهاش زیر پوست عرق کرده و آفتاب سوخته مثل ساقه خاروک تکان میخورد و رگ گردنش پیدا میشد.»
«بابیلو مثل یک ماهی ریزه بی قرار دوباره نشست.»
«آن تکه ابر افتاده از آسمان اگنس است یا پروانه سفیدی که روی سرش لانه کرده است.»
«طناب توی دستهای بزرگ پدر مثل یک مارماهی به حرکت درآمد.»
«وزنه سیاه بابیلو را موهای سیخ شده و چشمهای بسته درست مثل یک کنده لاغر درخت خاروک صاف پایین و پایین میبرد.»
از این فضا و از این ترس، شاید با داشتن رمز مقدس راهی برای رهایی باشد و بتوان به کلمههای شر غلبه کرد و شیطان را عقب راند و انگشتری سلیمان را از شر رهانید و به سوی نیکی پرتاب کرد، و از غربی که جایگاه شیطان بوده به شرق رساند، البته شاید!: «جادوگرای دریایی. ته دریاهای بزرگ پر از این ساحره هاست...پرده چشمهای ساحره یه رنگ بیش تر نداره. قرمز.... ساحرههای دریایی وقتی آماده میشن که به صیدشون حمله کنن یه... یه پرده قرمز جلوی چشم شونو میگیره...اگه اون ماهی سفیده ساحره دریایی باشه باهاش میجنگم. فقط رمز مقدس نباید یادم بره هیلی یا الله.»
«بابیلو دوباره نگاه کرد به آسمان و ندید که انگشتری در مسیر شرق رازیانه به ماهی سفید غول پیکر رسید یا نه؟»
آمیزهای از گروتسک و عشق
خانیان در میان این همه فضای شگفت و شگرف، گروتسک و فانتزی، اما یادش نمی رود که در کدام نقطه از تاریخ ایستاده است. به همین دلیل است که داستانهای او، داستان زنان نیز هست. تقریبا نیمی از شخصیتهای اصلی داستانهای خانیان دختران هستند. در داستانهای دیگر او هم دختران نقشهای کلیدی دارند. زنان داستانهای خانیان چه باسواد باشند چه بی سواد، چه هنرمند و یا زنی روستایی در منطقهای دور، چه پیر و چه جوان و چه کودک یا نوجوان. همه کنشگر هستند. زن داستان خانیان، منفعل یا خنثی نیست او رویا دارد یا دنبال رویاست یا رویا می سازد. چه خودش نقش اصلی داستان را داشته باشد و چه مردی یا پسری با او همراه شود. این نگرش به زنان نمیتواند تصادفی باشد. بخشی از هویتی است که در ادبیات داستانی ایران دستکم از دهه 1340 جریان دارد و خانیان هم اگر یکی از نمایندگان ادبیات جنوب فرض شود، این بار را با خود به دوش میکشد. در حقیقت برای کسی مانند خانیان، ادبیات در همین حال که میتواند ادبیات باشد، میتواند ابزاری برای از سایه درآوردن زنان و نقش دادن به آنها باشد. و البته این یکی از وجوه اجتماعی آثار خانیان است. اگر او در وجه ادبی مدرن است، در وجه اجتماعی هم با ظرافت درگیریهایی در سطح جامعه را در داستانهای خود بازتاب می دهد.
اگر از جنبه احساسی به داستانهای خانیان نگاه شود، عشق و خاصیت زایندگیاش را در داستانهای او هم بسیار میبینیم. در اندیشهی او، آفرینش کاری زنانه است و طبیعت زاینده. این زایندگی در باریدن باران در داستان «ناهی» خودش را با عشق و مرگ نشان میدهد. شخصیتهای «قلب زیبای بابور»، «ناهی»، «عاشقانههای یونس در شکم ماهی» در گذشته و حال و آیندهشان درگیر عشق میشوند یکی در گذشته از داستان عشق میگوید، دیگری عشق را در زمانهی خودش یافته و برای یکی دیگر عشق، قرار است تا راه رهایی در آینده باشد.
شاید خانیان از اندک نویسندگانی باشد که عشق در داستانهایش موضوعی محوری است. شخصیتهای او بیمحابا عاشق میشوند و عواقب آن را هم میپذیرند. نژاد و فقر و ثروت هم در پویایی عشق تاثیری ندارد، مانند عشق کهور به حزبا در «قلب زیبای بابور» :
«برای لحظه ای نگاه کهور در نگاه حزبا، تنها دختر حاجی بندو گره می خورد... و حزبا مثل یک ماهی به قلاب گیر کرده، دهانش باز و بسته می شود: حزبا»
کهور مرد جوان سیاه پوستی است که: «در روستای بندر ملو زندگی میکرد... کهور قد و قامت متوسطی داشت با دست هاو پاهای لاغر اما بسیار قوی.» و کهور غواص ست و مروارید صید میکند. او کارگری ست که هیچ ندارد از نگاه ساکنان منطقه و شایسته عاشق شدن به حزبا نیست. اما او عاشق حزبا می شود و حزبا هم عاشق او. این عشق تاوانی دارد که فقط با صید مروارید حزبا می توان جبراناش کرد. حزبا هم نامی برای عشق است و هم نام یک مروارید کمیاب: «حزبا اسم یک مروارید کم یاب است... صدف این مروارید جایی در کف دریا زندگی میکرد که یک صخره بزرگ آنجا قرار داشت پشت این صخره بزرگ یک دال قوی چثه کمین کرده است... هر غواصی به حزبا نزدیک میشد، دال او را در چنگالهای بزرگ خود اسیر میکرد.»
و پس ار فرار حزبا و کهور، حاجی بندو برای مجازات مردم، شرطی میگذارد: «یا حزبا دخترک را برگردانید یا یک مروارید حزیبا برایم بیاورید.»
سالها بعد کهور برای آوردن حزبا میرود و فقط قایق خالیاش باز میگردد. انگار او نمیتواند دو حزبا را با هم داشته باشد و یا خون و نژاد او برای آوردن حزبا کافی ست. پس پسر او بابور برای آوردن حزبا به دریا می رود: «ننه دریا به او نزدیک می شود میپرسد تو این جا ته دریا دنبال چی میگردی؟ بابور میگوید: آمدهام صدف مروارید حزبا را صید کنم. ننه دریا میپرسد: مروارید حزبا را برای چه میخواهی؟ بابور میگوید: برای آشتی دو روستا. ننه دریا میپرسد: حتی به قیمت جانت؟... تو برای بچه من گهوارهای بیاور من به تو مروارید حزبا میدهم.... بابور میپرسد همین؟ ننه دریا میگوید: همین. و رازی که نباید بر زبان آورده شود...» و بابور داستان برای همیشه سکوت میکند. شاید چون: «هر داستانی برای اینکه بتواند یک داستان باقی بماند باید یک راز فاش نشده در خود داشته باشد.»
شاید «ناهی» همان بچهای باشد که در بغل ننه دریای داستان «قلب زیبای بابور» بوده است:«تو گرگور به جای ماهی یه بچه بود که از بس موی سرش بلند بود صورتش دیده نمی شد.... وقتی ناخدا بالافاصله دستور داد گرگور رو توی آب بیندازیم صدایی از اون بچه بلند شد که معلوم نبود صدای گریه بود یا خنده... اگه این بچه اون بچه باشه چی؟»
اما لیوای داستان «ناهی» عاشق ناهی رانده از مردم، میشود و عشق در این سرزمین بایر، شکوفه میدهد و ناهی برای آنکه دوباره باران ببارد خودش را به دریا میسپارد. به دنیا آمدن ناهی و زندگیاش در پیش دهدهبمباسی تلفیقی از باورهای محلی و اسطورهای ست. ناهی را دورهگردی پیدا کرده و دهدهبمباسی آن را میپذیرد تا بزرگاش کند: «موقعی که تو ساحل پیدایش کردم میخندید. اول فکر کردم گریه میکنه ولی میخندید. به آسمون نگاه میکرد و قاه قاه میخندید...ده ده بمباسی چشم برنمیداشت از نوزاد. مرد دوره گرد گفت: دختره میبینی چه چشمهای خوشگلی داره. معلوم نیس رنگ دریاست یا رنگ آسمون.»
و دهدهبمباسی خود راندهای است بی سامان که میان مردم خوشنام نیست: «شنیدم این طرفا بمباسی ها خوش نام نیستن.»
مردمی که بیبارانی روزگارشان را سیاه کرده، به خرافه و قصه متوسل میشوند و دهده و ناهی را از خانهشان بیرون میرانند. اما به این هم راضی نمیشوند تا ناهی جاناش را برای باران بدهد: «صدای ناهی را از زیر جهله و از توی آب شنید لیوا لیوا، من این جهله رو از جایی پر از آب کردم که صدفهای مرواریدی لای تخته سنگ ها زندگی میکردند. بگیر و ببر چال کن تو زمین رودخونه گابریک!» تا باران ببارد.
و یا عشق در «عاشقانههای یونس در شکم ماهی» که عشقی تاریخی اسطورهای را به نمایش میگذارد. این عشق هم با مرگ و رفتن دیگری برای همیشه قصه میماند.
مرگ، بینهایت و بیپاسخ
عنصر مرگ وجه دیگری از روایت است که در داستان هایخانیان حضور دارد. مرگ در داستانهای خانیان بیمرگی قصه و زمان است در برابر مرگ و زوال شخصیتها. این بازی با زمان است که پای تاریخ را هم به داستانهای او میکشاند حتی تاریخ معاصر. یکی جنگ در «عاشقانههای یونس در شکم ماهی» و دیگری ماجرای آتش زدن سینما رکس در «ادسون آرانتس دونتسیمنتو و خرگوش هیمالیایی اش.» شاید باید گفت که مرگ و بازنمایی آن در داستان خرگوش هیمالیایی چنان تودرتو درهم نمایش داده شده است که خواننده نوجوان به کنار، کسانی که کمی دورتر از سیاست و حساسیتهای آن هم ایستاده باشند، یعنی هم سن و سال خود نویسنده باشند، یعنی در آغاز دهه شصت زندگی، این نشانه ها را به سادگی درنمی یابند. خانیان در خرگوش هیمالیایی برگشت به تاریخ انقلابی میزند که جوانی او را مانند بسیاری از هم نسلانش تحت تاثیر قرار داد. و در این تاریخ انقلابی یک رخداد هست، که ذهنی مانند او و بسیاری از هم نسلان او بخصوص آنها که در جنوب و خرمشهر و آبادان زندگی کرده باشند، نمیتوانند از آن جدا شوند. و آن هم ماجرای سینما رکس آبادان است. بسیار مشخص است که این پدیده بخشی از ذهنیت تاریخی نویسنده را میسازد. نویسنده در این داستان نمیخواهد کالبدشکافی کند که چه بود و چه شد، یا که بود و چرا این کار را کرد، بلکه با ترسیم پیاپی مارپیچ لگاریتمی دارد به خواننده ای که باید بسیار حرفهای و تحلیلگر باشد نکتهای را یادآوری میکند. برای این رخداد نه حدی از پرسش وجود دارد، نه حدی از پاسخ. این قدر میتوان برای این رخداد غمانگیز پرسش و پاسخ ساخت که هرگز پایان نداشته باشد. درست مانند منطق مارپیچ لگاریتمی که در آن هیچ چیزی و هیچ حدی از بزرگ شدن یا کوچک شدن به انتها نمیرسد. در صفحه 38 این داستان، اما در یک جا روی این مارپیچ سایهای سیاه گرفته میشود. نیمی سایه نیمی روشن. و این هم در حقیقت بخشی از ساختار این داستان است. متنی که در ادامه این شکل میآید نشان میدهد که پرسشهای نویسنده چگونه و تا کجاها میرسد. خانیان میکوشد در این داستان این رخداد تراژیک تاریخ ایران را به زبان خودش باز کند، اما بازی که هم چنان تا بینهایت باز بماند. در همین حال در حد دیگر از مارپیچ که رو به سوی بستن دارد، او میکوشد که این مارپیچ را ببندد، یعنی برای خودش پاسخی پیدا کند و میداند که هرگز نمیتواند به انتهای این مارپیچ برسد یعنی آن را ببندد. در این وضعیت اما نویسندهای را میبینیم که تنهاتر از همیشه است. بیشک این داستان برای مخاطب نوجوان نیست. اگر کسی بگوید که هست، نیست، اما همین مخاطب هم بخشی از همان بیحدی مارپیچ است. مخاطب این جا میرود تا بینهایت، و برمی گردد تا بینهایت. این بینهایت یک است و بینهایت کمتر یا بیشتر از یک. شاید نویسنده هنگام نوشتن این داستان به تنها چیزی که فکر نمیکرده است مخاطب بوده. درست مانند بسیاری از آثار مدرن که هرگز در هنگام نوشته شدن فقط نوشته میشدند چون باید نوشته میشدند.
با این توصیف باید گفت که خانیان یکی از سه نویسندهای است که در ادبیات کودکان ایران، در این دوره ظهور کرده اند، و صاحب سبک و اندیشه ثابت هستند. پایین و بالا نمیروند و ندارند. می شود به قلمشان تکیه کرد. فراتر از آن اکثر نویسندگان ایرانی که برای کودکان و نوجوانان نوشتهاند، وضعیت الاکلنگی دارند. ممکن است یک تا دو اثر خوب و خیلی خوب هم در کارشان پیدا شود، اما بیشتر آثارشان رو به پایین و گاهی مبتذل است. در کار خانیان اما اینگونه نیست. او همیشه به یک سبک و با یک قلم خاص نوشته است. ممکن است این برای خودش حسن باشد، اما در ارتباط با مخاطب مشکل پیش بیاید. بخصوص مخاطبان نوجوان. این گونه از کتابها برای مخاطبان نوجوان در کشورهای پیشرفته است که نظام کتابخوانی و کتابخانهای دارند، جمع خوانی و درباره آنها بحث میشود. و البته سبب ژرف اندیشی مخاطبان نوجوان میشود. در ایران چنین خبرهایی نیست، پس خانیان برای کدام طیف از مخاطبان مینویسد؟ تنها میتوان گفت شاید مخاطبان اصلی او هنوز زاده نشدهاند.