با من سخن تو، باستانیست بيا
آوازهی عشق ما، نهانیست بيا
ما، در صدف سینه سفر میکردیم
این راه دراز، داستانیست بیا!
تابستان ۶۲
ماییم و گل ستاره بر دامنمان
اندوه شب از پیراهنمان
در بستر تنهایی، تنها تنمان
ای کاش جدا شود هم از ما منمان
بهار 64
عمری همهگونه مرگ را فهمیدیم
معنای غم و تگرگ را فهمیدیم
بر شاخههای زندگی خزان را دیدیم
تنهایی تلخ برگ را فهمیدیم
بهار 64
جنگ است و هزار ناله از حنجرهها
خون است و غبار مرگ بر پنجرهها
در غرش توپ و تانک، گم خواهد شد
آواز من و ترانهی زنجرهها...
بهار 64