در زمان قدیم دهقانی سگی داشت تا موقعی که سگ جوان و زرنگ بود، و از خانهاش مراقبت میکرد دهقان او را پیش خود نگهداشت، اما وقتی پیر شد و قوای خود از دست داد صاحبش نسبت به او بیاعتنا گشت و او را از خانه بیرون کرد. ناچار سگ بهطرف مرزعهها رفت و در آنجا موش یا هر حیوان دیگری که بهچنگش میرسید میخورد و بهاین وسیله شکمش را سیر میکرد.
روزی گرگی او را دید گرگ پس از احوالپرسی پرسید: آقا سگ کجاها زندگی میکنی؟
سگ جواب داد: تا موقعی که جوان بودم و قدرت داشتم صاحبم مرا دوست داشت و نوازشم میکرد و هرجا میرفت مرا با خود میبرد وقتی پیر شدم با من بنای بد رفتاری را گذاشت و مرا از خانهاش بیرون کرد.
گرگ گفت: - بدون شک از وقتی که اربابت تورا از خانهاش بیرون کرد غذای حسابی نخوردهای و مایل هستی غذای چرب و نرمی بخوری.
-همین طور است دلم میخواهد یک غذای خوبی بخورم. گرگ گفت: - پس با من بیا تا غذای خوبی برایت تهیه کنم، هردو بهراه افتادند و از میان مزرعهها گذاشتند.
در آن نزدیکی تعدادی میش مشغول چرا بودند، وقتی گرگ آنها را دید رو به سگ کرد و گفت: - برشیطان لعنت! داندانهایم سخت ناراحت است و میخواهد نیش خود را در پوست و گوشت آنها فرو کند ولی اینکار را نخواهم کرد زیرا گوشت آنها فایده ندارد و ما را سیر نمیکند.
بیا رفیق راه خود را تغییر بدهیم. آنها راه خود را تغییر دادند و مدتی راه رفتند ناگاه با غازهائی روبرو شدند گرگ رو به سگ کرد و گفت: -برو ببین چه خبر است؟ سگ رفت و دوباره آمد و گفت: -آنها غازهستند
- برشیطان لعنت داندانهایم ناراحت است و میخواهد نیش خود را در پرها و گوشت آنها فرو کند ولی اینکار را نخواهم کرد زیرا گوشت آنها کافی نیست و ما را سیر نمیکنند. بیا
سگ گفت: برادرم گربه ناراحت نباش، با من بیا شاید غذای بهتری برای تو تهیه شود.
دراین هنگام سگ فکر کرد که باید همان شیوه گرگ را در پیش بگیرد هردو بهراه افتادند. ناگاه سگ میشهایی را از دور دید رو به گربه کرد گفت: - برو ببین چه خبر است؟
گربه حرکت کرد دوباره آمد و گفت: -آنها میش هستند. - برشیطان لعنت! دندانهایم خیلی ناراحت است و میخواهد نیشهای خود را در پوست و گوشت آنها فرو کند ولی اینکار فایدهای ندارد زیرا گوشت آنها ما را سیر نمیکند بیا رفیق راه خودمان را تغییر بدهیم.
کمی که از آنجا دور شدند ناگاه غازهائی را دید و گفت: - برو برادر ببین چیست؟ گربه رفت و برگشت و گفت: - اینها غاز هستند.
- لعنت برشیطان، دندانهای من ناراحت است و میخواهد نیشهای خود را در پرها و بدن آنها فرو کند ولی اینکار فایدهای ندارد زیرا گوشت آنها ما را سیر نمیکند.
از آنجا هم حرکت کردند از دور اسبی را دیدند سگ گفت: -برو ببین آنجا چه خبر است؟
گربه رفت و برگشت و جواب داد این اسب است.
- بسیار خوب این همان حیوانی است که باید بهاو حمله کرد و گوشتش را خورد.
سگ به چنگ زدن زمین پرداخت تا خود را خشمگین سازد سپس گفت: -گربه ببین دم من چه وضعی دارد تکان میخورد؟
گربه جواب داد: - نه تکان نمیخورد، دوباره سگ زمین را چنگ زد و پرسید: -حالا بگو ببینم دم من تکان میخورد؟ زود باش حرف بزن؟ تکان میخورد، من باید به اسب حمله کنم!
بازهم به کندن زمین پرداخت و از گربه پرسید: حالا نگاه کن، چشمهای من خشمناک است؟ گربه جواب داد، بسیار خوب حالا که تو میگویی، چشمهایت ناراحت و وحشتناک شده است.
سگ جلو رفت و بهطرف اسب حمله کرد! اما اسب با سم خود چنان ضربهای به سرش زد که سگ بیچاره نقش بر زمین شد و به کلی از حال رفت و چشمهایش برخلاف معمول به طرز وحشتناکی از هم باز ماند، در این هنگام گربه بالای سرش آمد و گفت: - اوه! برادر جان حالا چشمهایت کاملاً باز شده و وضع وحشتناکی دارد!