مسئله داشته باشیم
قصهای شنیدهاید و خواب از سرتان پریده. تا صبح به آن فکر کردهاید. فردایاش شبیه اتفاقی که در قصه شنیدید، برایتان میافتد. واکنشتان چیست؟ قصه در واقعیت ما دست کاری کرده است یا ما داریم با قصه، واقعیت پیرامونمان را دست کاری میکنیم؟ هنر از همین دستکاری در واقعیت آغاز میشود، همین نپذیرفتن!
در کتاب «امشب بزغالهها خوابشان نمیآید» داستانی دیگر دستکاری شده تا کتاب، داستان خودش را روایت کند. این هم نوعی از دستکاری است در هنر! این هم آفرینش است، آفریدن از اثری دیگر. اولین پرسشی که باید از خودمان بپرسیم اگر نویسنده باشیم این است: «چرا داستانی دیگر را میخواهیم دوباره بیافرینم؟» و اگر خواننده باشیم: «چرا نویسنده این داستان را برای تولدی دوباره انتخاب کرده است؟» در این آفرینش چه چیزی را میخواهیم به آن بیافزایم و یا نویسنده خواسته به آن بیفزاید؟ یا چه چیزی را تغییر میدهیم یا نویسنده خواسته تغییر بدهد؟ با سلسلهٔ رخدادهای داستان چه میکنیم یا نویسنده چه کرده است؟ یک خواننده یا نویسندهٔ خوب، پرسش دارد هنگام خواندن یا نوشتن داستان.
- نویسنده:علیاصغر سیدآبادی
- ناشر: منظومه خرد
- ویراستار: آتوسا صالحی
- تصویرگر: حسن عامهکن
در کتاب «امشب بزغالهها خوابشان نمیآید» قصهٔ «شنگول و منگول و حبه انگور» دوباره متولد شده است اما با مسئلهٔ جدید! داشتن مسئله در هر نوع از دستکاری مهم است! اگر مسئله نداشته باشیم، ترکیب چیزی که میآفرینیم بههم میریزد، ابزارش درست روی هم سوار نمیشود. همهٔ ابزار داستان باید بتوانند برای هم قلاب بگیرند! زمان باید مکان را پیش ببرد، شخصیتها یکدیگر را، فضا همه را هل بدهد و رخدادها داستان را به پایان برساند.
هر ابزاری باید قلاب بگیرد برای یک ابزار دیگر تا داستان خوب حرکت کند و ما هم هنگام خواندناش ذهنمان در مسیر سنگلاخی قرار نگیرد، برایمان روان باشد. این به معنای ساده بودن نیست! گاهی داستان روان است اما ذهن ما را پر از پرسش میکند. اما مسیر سنگلاخی در داستان هنگامی است که داستان پر از دستانداز میشود. هر ابزاری نمیتواند ابزار دیگر را هدایت کند. شخصیتها شکل نگرفته، زمان و مکان در فضا ترکیب نشده و هزار یک دردسر دیگر!
وقتی داستانی را روی پایههای داستانی دیگر بنا میکنیم، باید بدانیم ابزار داستان اول چه بوده است. پس گام اول، دانستن مسئلهٔ داستان پایه است و گام دوم پیدا کردن مسئله برای این آفرینش دوباره. وقتی این دو را میدانیم، ترکیب چیزی که میسازیم، بههم نمیریزد. ابزار هر دو را میشناسیم.
مسئله از پرسشهای نویسنده میآید و پرسش از بازگویی درست داستان!
قصهٔ شنگول و منگول چیست؟ مامان بزی از خانه بیرون رفته و گرگ آمده پشت در و بزغالهها ابتدا در را به رویاش باز نمیکنند و گرگ با صدای نازک و دست آردی آنها فریب میدهد و در که باز میشود دو بزغاله را میخورد. مامان بزی که میفهمد، گرگ را پیدا میکند و با شاخاش شکم گرگ را پاره میکند و بزغالههایی را که درسته قورت داده شدهاند، درمیآورد. مسئلهٔ این داستان چیست؟ فریب خوردن بزغالهها و نجاتشان.
کتاب «امشب بزغالهها خوابشان میآید» داستاناش را با همین قصه آغاز میکند. شبی مامان بزی این قصه را میگوید و برای بزغالههایاش میخواند و آنها را بیخواب میکند. صبح مامان بزی با خیال آسوده با زنبیل میرود صحرا تا علف جمع کند. اما خیال بزغالهها آسوده نیست! آنها یک قصه شنیدهاند که در ذهنشان تمام نشده!
مامان بزی که به خانه برمیگردد آنها چفت در را برنمیدارند. هرکار میکند، بزغالهها باور نمیکنند که او گرگ نیست.
مامان بزی پشت در مانده و هر لحظه گرگ میتواند سر برسد و او را بخورد. مامان بزی که پشت در است، دنبال راهحل میگردد. او قصه بلد است و قصهها به کمکاش میآیند. هر قصه برای دیگری قلاب میگیرند در ذهن مامان بزی تا او را برسانند به راهحل مشکلاش برای حل مسئله! پس مسئلهٔ کتاب «امشب بزغالهها خوا بشان نمیآید» با مسئلهٔ قصهٔ اولیه یکی نیست و همین تغییر مسئله، داستان دیگری میآفریند. در قصهٔ اول، مسئله بزغالهها بودند و در این کتاب مسئله خود مامان بزی است!
وقتی نویسندهای مسئله دارد، ابزار داستاناش را میتواند درست انتخاب بکند، هر بخشی خوب برای بخش دیگر داستاناش قلاب میگیرد. اما دانستن مسئلهٔ نویسنده به چه کار خوانندگان میآید؟ وقتی مسئلهٔ کتاب را و مسئلهٔ نویسنده با داستاناش را میدانیم، آن وقت می دانیم داستان را چهطور بخوانیم. میدانیم داستان خوب ابزارش را انتخاب کرده است یا نه؟ در پایان از شنیدن و خواندن راهحل مسئله لذت میبریم. چون وقتی مسئله را میدانیم ما هم شریک حل آن شدهایم در داستان. وقتی مسئله را میدانیم، میتوانیم به خوبی کودکان را در حل آن شریک کنیم و از آنها بخواهیم فکر کنند و با فکرهای مامان بزی همراه شوند.
مامان بزی توی فکر است که الاغ از راه میرسد. اما الاغ عجله دارد، گرگ دنبالاش است! او گرگ را گول زده و فرار کرده. اینجاست که قصهها به سراغ مامان بزی میآیند. قصهٔ گرگ سادهلوحی که یک الاغ فریباش میدهد و یک اسب به او چنان لگدی میزند که دندانهایاش خرد میشود. پس مامان بزی هم شاید بتواند حساب گرگ را برسد. اما گرگ که به مامان بزی میرسد، دندانهای اش سالم است!
همانجا مکث کنیم! مگر الاغ و اسب در قصهها و ذهن مامان بزی نبودند؟ هر قصهای دارد قلاب میگیرد برای قصهای دیگر. هر قصهای یک رخداد میشود و داستان را پیش میبرد. هر قصهای زمان و مکان را بههم میریزد و فضا را تازه میکند. هر قصهای مرز میان واقعیت و تخیل را در داستان دوباره تعریف میکند. تخیل داستانی باز تخیلی دیگر درون خودش دارد. تخیل داستان واقعیتی میشود که مرزهایاش هربار با یک قصهٔ دیگر فرو میریزد.
گرگ که میرسد، مامان بزی هوس فریب او به سرش زده. با گرگ گفتوگو میکند و از بزغالههای توی خانه میگوید که خوشمزهتر هستند. مامان بزی دو مسئله دارد: ۱- خورده نشود ۲- بزغالهها در را به رویاش باز نمیکنند و میخواهد برود توی خانه.
راهحل مامان بزی هر دو مسئله را حل میکند. به گرگ میگوید برایاش قلاب بگیرد تا از دیوار برود بالا و بپرد توی خانه و در را برای گرگ باز کند.
آن شب توی خانه مامان بزی میخواهد برای بزغالههایاش قصهٔ گرگی را بگوید که همیشه توی قصهها گول میخورد!
ما هم یک مسئله پیدا کنیم و داستان خودمان را بنویسم. این کار را با کودکان هم میتوانیم انجام دهیم. تمرین جستوجوی مسئله، ذهنهای آنها را برای رویارویی با مسئلههای زندگیشان هم فعال و آماده میکند.