پیش از مطالعه این مطلب، بخش نخست آن را مطالعه کنید
بخش دوم: و دیوانه دیوانه!
«فردای آن روز، دیوانه صبح زود، صبح خیلی زود، آفتاب نزده با یک سنگ بزرگ که از سنگ قبل بزرگتر بود، از راه رسید...» این دو خط چه تفاوتی با اولین پاراگراف داستان در بخش اول دارد؟ بر چه چیزهایی تأکید شده است؟ صبح زود، صبح خیلی زود! با یک سنگ بزرگ که از قبلی بزرگتر است. در پاراگرف اول، داستان میگوید: «با اولین سنگ بزرگش...» پس دیوانه صبح زودتر آمده و سنگاش هم بزرگتر است و این دومین بار است!
فکر میکنید بعدش دیوانه چه میکند؟ در بخش اول چه کرد؟ وقتی چاه دردش آمد و فریادش به آسمان رفت، دیوانه از خوشحالی بالا و پایین پرید و خندههای قشنگ کرد. اینبار: «در گوشهای دمر افتاد و به خورشید...» نگاه میکند. چاه چه میکند؟: «چاه که کمتر از قبل لجش گرفته...» چرا کمتر از قبل؟ پاسخاش در جملهٔ بعدی است: «و زیرچشمی به دیوانه نگاه کرد..» چاه هم دستِ دیوانه را خوانده که چرا از خورشیدِ بیرون آمده از دلِ زمین تعریف میکند و البته: «و البته هیچ اتفاقی هم نیفتاد.» هر دو اینبار منتظر هستند که اتفاقی بیفتد! اما چه اتفاقی؟
صد مرد عاقل میآیند و نمیتوانند سنگ را از دل چاه درآورند. غروب هم دیوانه دست دراز میکند و سنگ را از ته چاه درمیآورد. فردایاش و روزهای بعدش: «با سنگ بزرگش از راه رسید. اما وقتی سنگ را محکم توی چاه انداخت، چاه اصلاً دردش نگرفت و خوابش هم آشفته نشد...» چرا؟ چون چاه منتظر دیوانه است حتی صبحهای خیلی خیلی زود!: «چرا که اصلاً خوابش نبرد و از صبح زود، صبح خیلی زود، منتظر آمدن دیوانه بود.» و میداند که دیوانه با سنگهای بزرگتری میآید چون میداند دیوانه میآید! هر دو آمدهاند به سوی هم، هر دو دل، دارند بههم میرسند، نزدیک و نزدیکتر میشوند: «وقتی هم دیوانه...گفت من گل زردو خیلی دوست دارم.
چاه آهسته زیرلب گفت من هم گل زردو خیلی دوست دارم.» و باز چاه زیرچشمی به دیوانه نگاه میکند و یک اتفاق دیگر میافتد: «بفهمی نفهمی قلبش کمی لرزید!» چاه قلب دارد؟ نه تنها قلب دارد، که زبان هم دارد و این همان اتفاقی است که هر دو منتظرش هستند: «روز دهم، وقتی خورشید غروب کرد و دیوانه سنگ را از ته چاه بیرون آورد، چاه از او پرسید چرا این کار رو میکنی؟ چرا سنگو صبح میاندازی و غروب درمیآری؟»
چاه به حرف میآید و با دیوانه گفتوگو میکند. بهنظرتان چاه نمیداند چرا دیوانه این کار را میکند؟ مگر قلباش نلرزیده؟ مگر دل درداش تمام نشده؟ مگر زیرچشمی نگاه نمیکند و او هم گل زرد را دوست ندارد پس چرا میپرسد؟: «دیوانه خندید: خب هرکی یه کاری میکنه. منم این کارو میکنم.» و چاه میپرسد: «تو که میتونی، چرا سنگو زودتر درنمیآری؟» به پاسخ دیوانه دقت کنید: «خورشیدم میتونه زودتر غروب کنه، اما نمیکنه، میکنه؟» و این پاسخ آنقدر برای چاه قشنگ است که: «چاه از این جواب خندید...» و اینبار چاه میخندد: «و تمام تنش لرزید...» دیگر تنها لرزش قلب نیست، تمام تن چاه میلرزد!: «و از همه بیشتر قلبش لرزید.» و چه اتفاقی میافتد: «آن شب وقتی چاه خوابید، تا صبح خواب سنگهای بزرگ و دیوانه و گلهای سرخ و زرد و مسی را دید.» و صبح چاه چگونه بیدار میشود؟: «صبح هم که بیدار شد با بی صبری منتظر آمدن دیوانه شد.» یک حس دیگر هم به سراغ چاه میآید، دلشوره!: «آن روز چاه دلشورهٔ عجیبی داشت. خیلی هم بیتاب بود. روزهای بعد هم این دلشوره را داشت...» و یک حس دیگر: «و روز به روز هم بیتابیاش بیشتر میشد.» و چه میشود: «اینطوری بود که چاه دیوانه دیوانه شد.»
یکبار از ابتدا حسهای چاه را با هم مرور کنیم. ابتدا عصبانی شد و از درد فریاد کشید. دل درداش روز به روز بیشتر شد. لجش گرفت و بیشتر لجش گرفت و دل درداش خوب شد، و کمتر لجش گرفت. زیرچشمی نگاه کرد، دوستدار خورشید شد. قلبش لرزید. به حرف آمد و پاسخ دیوانه او را خنداند و خواب دیوانه و سنگ و گلها را دید. دلشوره سراغاش آمد و بیتاب و بیتابتر شد تا... تا دیوانهٔ دیوانه شد، عاشق شد!
و از اینجا به بعد داستان هم دیوانه میشود! پر از رخدادهایی است که با عقل هیچ عاقلی جور نمیآید. از دوست شدن یک مار با دیوانه و پونه بردن دیوانه برای مار دمِ لانهاش، از حرف زدناش با مار و دوست شدن بچه مارها با دیوانه، از معلق زدن دیوانه و معلق زدن دریا و باریدن ماهی از آسمان و بالاخره بردن دیوانه توسط مردان عاقل و زنجیر کردناش، تا چشم به راه بودن چاه و بچه مارها و برگشت دیوانه با زنجیر و رنگ به رنگ شدناش با آفتابپرست.
دیوانگیهای دیوانه آنقدر ادامه پیدا میکند که دیگر شاخ هم روی سر عاقلها سبز نمیشود و دهان دیگری هم ندارند که انگشت به دهان بمانند و معطل میمانند چه کنند جز فریاد کشیدن راهی ندارند. وقتی هم نمیتوانند باز سنگ را از چاه بیرون بیاورند، دیگر میروند.
اما چرا چاه عاشق دیوانه شده؟ چون دیوانه عاشق چاه شده؟ چرا داستان این همه دیوانگی دارد که هیچ عاقلی از آن سر درنمیآورد؟ کدام داستانی از عشق را میشناسید که عاقلها از آن سردربیاورند؟ کدام عاشقی را میشناسید که از عشق سردربیاورد؟: «یک شب که دیوانه کنار چاه مانده بود و دوتایی به آسمان پرستاره نگاه میکردند. چاه پرسید تو قصهٔ لیلی و مجنون رو شنیدی؟ دیوانه گفت: لیلی مرد بود یا زن... و هر دو خندیدند. چاه پرسید: مجنونم دیوونه بود؟ دیوانه جواب داد: نه، دیوونه مجنون بود. چاه مدتها به این حرف فکر کرده بود و آخرش هم چیزی از آن نفهمیده بود. برای همین چیزها بود که چاه دیوانه، دیوانه شده بود.» به این جمله دقت کنید: برای همین چیزها بود که چاه...
و از اینجا به بعد، قصه به پایان خودش نزدیک میشود، قصه عاشقی دیوانه و چاه: «چاه که انگار چیزی یادش آمده بود، یکهو پرسید: اون چی؟ یعنی اونم مجنونه...؟ و به پلنگی که روی نوک کوه نشسته بود اشاره کرد. دیوانه چیزی نگفت. چاه گفت: بیچاره دیوونه ماهه... از شب تا صبح میشینه اونجا و زل میزنه به ماه...» چه فکر میکنید؟ آیا پلنگ هم دیوانه شده، دیوانهٔ ماه؟ آیا او هم عاشق است؟: «دیوانه گفت: اینکه کاری نداره...» پیدا کردن پاسخ برای دیوانه آسان است. تنها یک آزمایش کافی است تا نشان دهد پلنگ دیوانه است یا نه: «بلند شد، دستش را دراز کرد و ماه را مثل یک گل سفید از شاخه آسمان چید...» چه تصویر زیبایی دارد و چه میشود؟: «بعد پیش پلنگ رفت و آن را بهطرفش دراز کرد.» پلنگ چه میکند؟: «پلنگ اول بر و بر به او نگاه کرد. بعد یکهو چشمش افتاد به ماه و جا خورد و کمی عقب پرید... آخرش هم وحشتزده غرشی کرد و پا به فرار گذاشت. رفت و دیگر آنطرفها پیدایش نشد.» چرا پلنگ فرار میکند؟ چرا وحشت میکند؟ مگر دیوانه ماه نبود؟ نزدیکی به معشوق آسان است؟ کنار معشوق ماندن آسانتر است یا از دور نگریستن به او؟ به زنجیر کشیده شدن و معلق زدن و سنگ انداختن توی چاه آسانتر است یا از دور نگریستن؟ هر عاشقی دیوانه است یا هر دیوانهای عاشق؟ گمان میکنم اکنون پاسخ پرسش چاه را بهتر میدانید: «چاه پرسید مجنونم دیوونه بود؟ دیوانه جواب داد: نه، دیوونه مجنون بود.» هر پلنگی مجنون نیست چون هر عاشقی دیوانه نیست!
و یک شب که باران باریده بوده، دیوانه ماه را میبیند که توی چالهای افتاده و گِلی شده است. دیوانه ماه را برمیدارد و توی چاه میاندازد و تمام تنش را میشوید: «و این درست همان کاری بود که دیوانه نباید میکرد.» چرا؟: «از آن شب به بعد، ماه هر شب سراغ چاه میآمد و تالاپی خودش را توی چاه میانداخت و تنش را میشست و ساعتها همانجا میماند.» چاه هم انگار از این کار خوشش میآید و همین دیوانه را دیوانهتر میکند.
هر چه دیوانه دست میکند توی چاه و ماه را برمیدارد، باز ماه شب بعد این کار را میکند. چاه هم شیطنتاش گل میکند: «چهکارش داری؟ چرا بیچاره را اذیتش میکنی؟ اون که به تو کاری نداره؟» اینبار دیوانه لجش میگیرد. یادتان میآید چاه چهطور لجش میگرفت؟: «یک شب وقتی دیوانه ماه را از توی چاه برداشت و سرجایش گذاشت، دیگر طاقت نیاورد و گفت یعنی چی؟ چه معنی داره که این همش میآد اینجا...؟ چاه خندید و گفت: واقعاً که دیوونهای!» و اتفاقی میافتد. چاه زیرچشمی به دیوانه نگاه میکند: «الانه که کاری بکنه...» او میداند دیوانه میخواهد چهکاری بکند: «چاه دیوانه را خیلی خوب میشناخت.» اما چه کاری؟ میتوانید حدس بزنید؟ دیوانه روی دستهایاش معلق میزند و بهطرف چاه میرود.
قلب چاه میلرزد. دیوانه میخواهد کاری را بکند که چاه مدتها در آروزیاش بوده. قلب چاه گروپ گروپ میزند. تمام تنش گُر گرفته، نفساش به سختی بیرون میآید. دیوانه درست مثل ماه... چه میکند؟: «خودش را با سر تالاپی توی چاه انداخت.» و چاه او را در آغوش میگیرد.
از آن روز به بعد دیگر دیوانه سنگی توی چاه نمیاندازد و صدتا مرد عاقل هم نفس راحتی میکشند و توی خانهشان مینشینند و با خیال راحت به پشتی تکیه میدهند و پاهایشان را دراز میکنند.
شما ترجیج میدهید چه کنید؟ با خیال راحت پا دراز کنید یا دیوانهای باشید که همیشه درون چاه مانده؟
شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب «دیوانه و چاه»، بخش اول