بخش اول: خوابِ آشفته!
۲: «از همان وقتی که دیوانه با اولین سنگ بزرگش، صبح خیلی زود، آفتاب نزده از راه رسیده بود و با تمام قدرت سنگ را توی چاه انداخته بود و خواب چاه را که پر از کبوترهای چاهی بود، آشفته کرده بود. آن روز چاه- مثل روزهای بعد از آن- از درد به خود پیچیده بود و فریادش به آسمان بلند شده بود و دیوانه با خوشحالی بالا و پایین پریده بود و دستها را به هم زده بود و از ته دل خندیده بود و چهقدر قشنگ هم خندیده بود.»
۱: «دیوانه مثل تمام دیوانهها نبود. این را چاه از همان اول احساس کرده بود.»
یک دیوانه، سنگی بزرگ را توی چاه انداخته. چاه هم حس کرده این دیوانه مثل بقیه نیست. خواب چاه هم که پر از کبوترهای چاهی است، آشفته شده. صحنه پریدن کبوترها از میان چاه را به ذهن بیاورید!
از افتادن سنگ، چاه از درد به خودش پیچیده و فریاد زده و روزهای بعد هم درد آمده سراغاش. دیوانه خوشحال است و از ته دل میخندد و چه قشنگ هم میخندد!
یک چیزی را فراموش کردم، صبح خیلی زود، آفتاب نزده دیوانه آمده سراغ چاه که همه خواب باشند. چاه خواب باشد، کبوترها خواب باشند. چرا خواب باشند؟ اگر سنگِ بزرگ افتاد، چاه از دل درد به خودش بپیچد.
حالا دل درد بخوانیم یا دردِ دل؟ هر دو در قصه معنا میدهد. سنگی افتاده و چاه دل درد گرفته. دیوانه مثل تمام دیوانهها نیست و چاه حس میکند! توجه کنیم، چاه حس دارد و خندهٔ دیوانه را هم قشنگ میبیند با همهٔ دل درداش! پس چاه دردِ دل گرفته. دردِ دل یعنی چی؟ این درد را میشناسیم؟ قصه چی؟ برایمان آشناست؟ چه چیز قصه یا چه کسی از قصه را میشناسیم؟
جمله ۱ اول است و پاراگراف شماره ۲، دوم. یک را بگذاریم پیش از دو و دوباره پاراگراف را بخوانیم: «دیوانه مثل تمام دیوانهها نبود. این را چاه از همان اول احساس کرده بود. از همان وقتی که...»
تا به حال این جملهها یا شبیهشان را شنیده یا گفتهایم: اینبار با دفعههای پیش فرق دارد، این یکی شبیه بقیه نیست، دنیای من شده، از همان وقتی دیدماش فهمیدم متفاوت است، از همان اول حس کردم، تا حالا دردِ عاشقی کشیدهای؟ نمیدانم روز و شبام چهطور میگذرد، خواب به چشمام نمیآید، همیشه به فکرش هستم و... جملههایی شبیه به اینها. حال دوباره همان پاراگراف را بخوانید.
گمان میکنم بخشهای آشنا بیشتر به چشمتان میآید و حساش میکنید. چرا داستانی که هیچ عنصر آشنایی با واقعیت پیرامون ما ندارد این همه برایمان آشناست؟ در واقعیت، دیوانهای دیوانه چاه میشود و چاه دیوانه دیوانه؟ پس چه چیزی آشناست؟ دیوانگی، دردِ دل، آشفته شدن خواب، یا خندههای قشنگ؟ تا به حال سنگی انداختهاید در دلِ چاهی؟ تا به حال خواب کسی را آشفته کردهاید یا خوابتان آشفته شده است؟ تا به حال عاشق شدهاید؟
یک داستان درباره عشق! با همه تپیدنهای دل، با همهٔ شیطنتهای عاشقی، با همهٔ نرم کردن دلهای سنگ، با همه آشفته کردن خواب و با همهٔ حسهای عاشقی میان یک دیوانه و چاه!
«آن روز چاه- و البته نه مثل روزهای بعد از آن- از دست دیوانه خیلی عصبانی شده بود و خیلی هم لجش گرفته بود» آن جملهٔ میان دو خط فاصله را بخوانید! در پاراگراف اول هم جملهای میان دو خط فاصله بود. تفاوتشان در چیست؟ اولی: مثل روزهای بعد از آن. دومی: و البته نه مثل روزهای بعد از آن.
در اولی، مثل روزهای بعد از آن، چاه دلاش درد میگیرد. در دومی یک اتفاق دیگر میافتد. چاه در روز اول عصبانی است اما در روزهای بعد از آن، نه! پس دل درد آمده و هر روز چاه بیشتر به خودش میپیچد و دردِ دلاش بیشتر میشود اما عصبانیت رفته و لج آمده! چاه لجش میگیرد. چرا؟: «از دست دیوانه عصبانی شده بود و خیلی هم لجش گرفته بود. با این حال وقتی به دیوانه نگاه کرده بود، با خودش گفته بود: نه، این دیوونه مثل تموم دیوونهها نیست.»
حالا حس بعدی چاه را بخوانیم و ببینیم: «بعد از آن دیوانه در گوشهای نزدیک چاه...» به واژهها دقت کنیم! میگوید دیوانه نزدیکِ چاه: «دمر افتاده بود و دستها را ستون چانهاش کرده بود و به خورشید که مثل گل زرد بزرگی از دل زمین بیرون میآمد...» از دلِ زمین!: «و قد میکشید و بالا و بالاتر میرفت، نگاه کرده بود و گفته بود: من گل زردو خیلی دوست دارم. و چاه بیشتر لجش گرفته بود و لام تا کام حرفی نزده بود.» اینبار چرا چاه لجش میگیرد؟ دیگر که دیوانه سنگی توی چاه نینداخته؟ خوابیده و به خورشید نگاه میکرد. دیوانه چه میگوید؟ دیوانه از دوست داشتن خورشید میگوید از دوست داشتن گل زرد! و چاه لجش میگیرد. چاهی که دلاش درد گرفته، چاهی که دردِ دل دارد! و لجش میگیرد که دیوانه خورشید را و یا گل زرد را دوست دارد. چرا؟ حسودی چاه کم کم دارد گل میکند و دیوانه هم این را میداند: «دیوانه مدتی به خورشید که مثل یک گل سرخ بزرگ، آرام آرام پایین میرفت، نگاه کرده بود و گفته بود من گل سرخو دوست دارم.» دیوانه خوب میداند که چگونه چاه را دیوانه کند!
تا به حال عاشقی را دیدهاید که عاقلها دورهاش کرده باشند و به گوشاش پند بخوانند که دست از عاشقی بکشد؟ که دردِ دلاش را فراموش کند؟ که چیزی را از دلاش بیرون بیاورد؟ عاشقی را از دل دربیاورد؟: «بعد صد تا مرد عاقل از راه رسیده بودند و تا غروب آفتاب هر کاری کرده بودند، نتوانسته بودند، سنگ را بیرون بیاورند.» و در تمام این مدت که عاقلها میخواهند سنگ را دربیاورند دیوانه چه میکند؟: «دستها را ستون چانه کرده بود و ... نخودی خندیده بود و چهقدر هم قشنگ خندیده بود.» دیوانه میداند فقط خودش میتواند سنگاش را از دل چاه دربیاورد: «دست دراز کرده بود و سنگ را از ته چاه بیرون آورده بود و گوشهای انداخته بود و چاه باز با خودش گفته بود گفتم که این دیوونه مثل تموم دیوونهها نیست.»
سنگی را که یک دیوانه در چاه بیندازد... باقیاش را میدانید. اما تا حال به این زبانزد به مثال یک عاشق و معشوق نگاه کرده بودید؟ تا بخش دوم، شما هم به روایتهای عاشقیهایتان یا عاشقیهایی که شنیدهاید فکر کنید.
ادامه دارد...
شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب «دیوانه و چاه»، بخش دوم