شعر بی تو جهان تهی‌ست از اسدالله شعبانی

 به شعله دولت آبادی

.... بی‌تو تمام راه

پریشانی‌ست

بی شعله‌ای

همیشه به تاریکی.

بگذار تا برای همیشه

دست تو را که شاخه دانایی‌ست

با این دل شکسته بپیوندم 

زیرا که عشق،

پیوند باستانی دل‌ها و دست‌هاست.

من با تو از یگانگی دست‌های انسانی

وز اشتياق بال زدن در هوای آزادی،

من با تو از یگانگی حرف‌ها

سخن دارم

من با تو از درخت نمی‌گویم

من با تو از بهار،

من با تو از پرنده نمی‌گویم

من با تو از گشایش و پرواز گفت‌وگو دارم. چندان که زندگی

در لحظه‌های ساکت ما جاری‌ست

چندان که زندگی‌ست.

در بی‌صدای عشق

تو را بردند

در خواب، خواب پنجره

در موج، موج ماه

آن‌ها گمان کردند،

تنها تویی که می‌روی اما

من

تنها منم که مانده‌ام اما

تو....

بگذار افتاب

تصویر مهربان ترا هر صبح

در آسمان تازه بیاویزد

در جشن میهمانی گنجشکان

در وسعتی که شب پره ها

باری،

با گوش‌های هرزه می‌اندیشند

تعقیب هرچه زمزمه‌های شبانه را چشمانشان،

چون غازهای وحشی تاریخ

از جلوه‌های روشن ما خالی‌ست

این قوم واژگونه که می‌دانی

با گوش ناتوانی شان

هرگز صدای عشق نمی‌جنبد.

ای خوب این یگانه که دستانت

چون بال‌های بسته،

زیادی نیست

روشن کن آشیانه‌ی ما را به صحبتی

با آن صدای گرم

صدایم کن

تا از فراخنای جهان

- از فراز صوت -

پروانه‌های بوسه به رقص آیند

بگذار تا تمامی شبکوران

در پرسه‌ی شبانه بجنبانند

سگپوز ناتوانی خود را

برای ما.

من با تو

-مثل کوه-

بلند ایستاده‌ام

پژواک حرف‌های نهانی را.

از صوت تا صدا

یک حرف فاصله‌ست

ای با تمام فاصله‌ها حرف

حرف

حرف ...

اکنون بگو که دانش شبکوران

از آفتاب تازه چه می‌داند؟

از آفتاب تازه

که می‌دانی ...

در سال‌های زمزمه، دیری

من با گلوی آبزیان خواندم

منظومه‌ی بلند رهایی را

من با صدای ساکت دلفین‌ها

در آب‌های تیره سفر کردم

در تیک تاک مرگ

رفتم نهنگ‌های جدایی را

تا نسل‌هایی این همه روییدم

در صوت

در صدا.

اكنون صدای ما،

بالاترین صداست

با آنکه از نهایت آوار،

با آنکه از نهایت ویرانی‌ست؛

در‌های و هوی باد نمی‌گنجد

در‌های و هوی برگ

بگذار تا صنوبر دستان ما به رقص آيد

در آسمان صاف صداهای دوستی

در آبی رهایی و پرواز

از پله‌های آب

تا بی‌کرانگی

این لحظه‌های ساده، پری‌وار پرواز می‌کنند

تنهایی مرا

می‌گسترند تا همه سویی

وقتی تمام من

با ذره‌های آب می‌آمیزد

 با ذره‌های خاک

تنهایی مرا

پژواک دوستی،

در موج‌های زمزمه می‌روید

در موج‌های شعر.

با موج‌های شعر تو را ديدم

اندام مهربان ترا

 باری

 با چشمی از گیاه سفر کردم.

چندان که سال هاست

من با تمام مردم

من با تمام شهر،

رگبار مرگ را

در لرزشی بزرگ می‌آشوبم.

هر شب، تمام شب

آژیر حمله‌های پیاپی

در رقص بی‌پناهی مردم،

تکرار می‌شود.

در رقص بی‌پناهی مردم، من

با کوله باری از زن و فرزند خویش می‌لرزم

باری، تمام زلزله‌ها را

با ذهنی از خرابه و مردم

که فوج فوج

با خانه‌های خویش می‌آمیزند

-با خاک و چوب و آهن و آجر

هر شب هزار خانه

هزارانسان،

هر شب هزار زمزمه می‌میرد

ما، در میان این همه آوار

ما، در میان این همه آمار

از یاد می‌رویم.

حتی صدای پرپرمان را هم

باور نمی‌کنند!

ای ذهن بی‌کرانگی پرواز

 ما را به خاطر بسپار..

در زیر آفتاب

اشياء بی‌نهایت خود را

حيرانند.

با شکل‌های درهم

با شکل‌های گنگ

حیران باستانی

در زیر آفتاب

دیری‌ست تا

شکل عظیم ما

در شکل‌های کوچک تنهایی‌ست

با شکل‌های کوچک و

تنها

ما،

تا وسعت گیاه می‌روییم.

اکنون تمام من،

در پیکری به شکلی تو می‌چرخد

 خیل مدار‌های گیاهی را.

در زیر آفتاب،

 هر چیز بی‌طراوت برگی حتی

تکرار می‌شود.

چندان که خاربنان را

جز تیغ کینه هیچ نمی‌روید

جز تیغ کینه هیچ

نمی‌جنبد

ای کاش در ادامه‌ی دستانت

پیوند می‌زدی

دستان خشک سالی ما را

ای کاش در صمیم تلافی

دریای اشتیاق مرا

تنهایی از تو موج برمی‌داشت.

اما تمام مردم با من

اندامشان شکسته به تنهایی

خورشید‌هایشان را

چون قطره‌های قرمز خون

چکه می‌کنند!

 

تیر ۶۴

نویسنده
اسدالله شعبانی
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on