مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
پنج سالم بود که پشت در، بی آنکه بخواهم، صدای مادرم را شنیدم که از روزهای مرگ داییام میگفت. تا آن روز فکر میکردم دایی به سفر رفته است و من روزها و ماهها منتظر بازگشت او بودم. آن روز پشت آن در، تمام انتظار من برای دیدن داییام که فقط در عکسها او را دیده بودم، به یکباره تمام شد. از مادرم آزرده بودم که چرا دروغ گفته است اما گفتن از مرگ برای من آسان نبود. مادرم میخواست پرسشهای من را چگونه پاسخ دهد؟ از کسی که هیچ تجسمی از او نداشتم؟ صدایش را نشنیده بودم، مرا بغل نکرده ، به نام نخوانده و با من بازی نکرده بود؟ بهتر بود داییام تا زمانی که بزرگ میشدم، عکسی در آلبوم باشد که قرار است روزی از سفر بازگردد.
آن روز من غمگین شدم اما درکی از مرگی کسی نداشتم که هرگز او را به چشم ندیده بودم. دایی به آن آلبوم برگشت کنار دوستان و آشنایان دیگر مادر و پدرم که دیگر بازنمیگشتند. هفت سال بعد روزی که از مدرسه به خانه آمدم از خانه همسایه، صدای گریه شنیدم. مرگ این بار آنقدر برایم غریب و باورنکردنی بود که درکاش تا روزها برایم ممکن نبود. مدام با خودم فکر میکردم چگونه ممکن است کسی که تا دیروز صدایش را پشت دیوار میشنیدم، به خانهمان میآمد، ما را به نام صدا میکرد، دوستمان داشت، دیگر نباشد؟ مگر ممکن است آدمی به یکباره ناپدید شود؟ من در کودکیهایم مرگ پرندهها را دیده بودم اما مرگ یک انسان تجربه دیگری بود.
غریبترین، بیواسطهترین و بزرگترین تجربه زندگی، تجربهمان از مرگ است. هیچ تجربهای به اندازه تجربه مرگ نمیتواند هم معنای زندگی را از ما بگیرد و هم به زندگی ما معنا دهد. سنگدلی نیست که اگر بگوییم بدون درک مرگ، زندگی باشکوه نمیشد. هیچ تجربهای نمیتوانست به ما نشان دهد که زندگی چه اندازه ناپایدار و گذراست و با هرچه اندوختی و میاندوزی یکباره میتواند از میان دستهایمان ناپدید شود. مرگ بزرگ است اما هولناک نیست. مرگ سخت است و تابآوریاش برای بسیاری ممکن نیست. اما مرگ تهی شدن نیست، مرگ، بازگشت زندگی است. سویی مرگ است و سویی زندگی و میانه این دو نیروی عظیم آفرینش است که این دو را بههم پیوند داده است.
آفرینش رنگی است، با رنگهایی بیکران. هفت رنگ نیست، هفتاد رنگ است. آفرینش باشکوه است. دستهای انسان، انگشتاناش، فکرش و اندیشهاش، میتواند زاینده و آفریننده باشد. مرگ سکوت نیروی آفرینش است در انسان، سکون است. سکون یک انسان، سکوت او، در دیگری صدا میآفریند. هنر و ادبیات یکی از این صداهاست.
داستان راهی است میان واقعیت و مجاز. میان زندگی و مرگ، میان حقیقت و ناحقیقت. داستان نه واقعیت است نه مجاز نه حقیقت نه ناحقیقت و نه زندگی است نه مرگ. داستان راهی میانه است در زیستن. داستان دریچهای است به آسودن، نفس کشیدن و اندیشیدن. داستان قدمی است پیش از سکون مرگ و پیش از سکوت زندگی. داستان دری است پیش از آمدن مرگ، ابزاری است برای درک مرگ برای آفرینش معنایی در مرگ و چنین داستانهایی به قلم «نویسنده فیلسوف»ها نوشته میشود.
یک دانه انار اینجا، هزار دانه انار در ما
«دختر انار» داستانی است ساده، فلسفی و عمیق از مرگ. «دختر انار» یک رویارویی شیرین و رنگارنگ است با مرگ، یک سفر است میان زندگی با مرگ. «دختر انار» جستن و یافتن است، پرسیدن و پاسخ گرفتن است و همه اینها در چارچوب کنشهایی بازیگون از نگاه و زبان کودکی روایت میشود که به یکباره مادربزرگاش به سفری بی بازگشت میرود و او تلاش میکند میان این سکون، میان سکوت نبود مادربزرگاش برای مرگ معنایی بیافریند. «دختر انار» تابلویی زیبا و باشکوه است از مرگ. درک مرگ مادربزرگ، به زندگی دختر معنایی تازه میآفریند. دخترک داستان «دختر انار» در پایان این داستان باشکوه از درک معنای مرگ مادربزرگ، از نیروی زندگی آگاه و سرشار میشود. به همین دلیل است که در پایان داستان، خندان و شاد همراه با پرش آب فواره میرقصد. عجیب است که داستانی دربارهی مرگ، داستانی از نزدیکی مرگ به ما، چنین باشکوه و زیبا و شاد تمام شود.
بیایید کتاب را باز کنیم و آرام به نوای بلبلهای نشسته روی درخت انار آستر بدرقه گوش دهیم.
لحظهای سکوت کنیم و بخوانیم همراه با دختر قصه که سوار با تاب در میانهی باد برای من و تو از قصه سفر مادربزرگ میگوید: «چهار فصل گذشته بود، از آن هنگام که مادربزرگ از خانه رفت. رفت و من، مادر و درخت انار را تنها گذاشت...» درخت اناری که مادربزرگ خود کاشته بود و برگهایش بوی او را میداد.
در میانهی دو صفحه بسیار زیبای کتاب با پرستوها و آوای پروازشان همراه می شویم در فصل کوچ پرستوها: «مادربزرگ پاییز به سفر رفت. همان هنگام که پرستوها هم پرواز کردند و از آسمان شهر و خانه ما رفتند. این اولینبار بود که مادربزرگ بیعصا به جایی میرفت و از آن روز، عصای مادربزرگ تنها ماند.» اکنون دختر با عصای مادربزرگ جستوجویی را آغاز میکند برای فهمیدن معنای مرگ برای درک آرام آرام نبود مادربزرگ، برای همسفری با مادربزرگی که رفته است اما خاطراتش در همه جای خانه مانده است و دختر با مرور این خاطرهها، تلاش میکند که دری تازه باز کند به معنای زیستن، و به مرگ رنگ دهد و سردی و بیرنگی مرگ را بزداید.
«آن روز صبح که بیدار شدم، مادربزرگ را ندیدم. عصایاش گوشه ایوان بود.» دختر به همه جای خانه سر میزند، پشت همه درها را میبیند حتی پیش ماهیهای حوض میرود، در آشیانه پرستو سرک میکشد اما مادربزرگ نیست. او گلدانهایش را تنها گذاشته. او دیگر نیست که به عصا تکیه دهد و برایش قصه بگوید. دختر به بام میرود و جز آواز، از کبوترها پاسخی نمیگیرد وقتی از مادربزرگ میپرسد. او به آغوش مادر میرود و از او هم دربارهی مادربزرگ میپرسد: «مگر مادربزرگ، بدون عصا میتواند جایی برود؟»
زمستان میرسد و درخت انار رنگ گیسوی مادربزرگ میشود: «آن شب مادربزرگ با سبدی انار به خوابام آمد. سبد انار به دستام داد و گفت بهار که بیاید یک دانه انار میشود هزار دانه!» مادربزرگ برای دختر از مرگ و نیستی نمیگوید. او در میانه زمستان از آمدن بهاری میگوید که با خودش رنگ و شادی میآورد. از بهاری که درخت انار هزاران شکوفه میدهد و غرق رنگ میشود و هر دانه، هزار دانه میشود.
این دو صفحه زیبا را با واژههایش مزه مزه کنید: «نیمههای بهار درخت انار غرق گل شد. گلهایی به رنگ آتش. یاد حرف مادربزرگ افتادم. یک دانه انار، هزار دانه میشود.» دختر دیگر از مرگ نمیپرسد او غرق میشود در شادی تولد هزاران دانه در تولد انارهایی که از درختی میروید که مادربزرگ خود کاشته و برگهایش بوی دستهای مادربزرگ را میدهد. مرگ تهی شدن نیست، مرگ، بازگشت زندگی است. سویی مرگ است و سویی زندگی و میانه این دو نیروی عظیم آفرینش است که این دو را بههم پیوند داده است.
لینک خرید کتاب دختر انار
در فصل برگریزان یک سال پس از مرگ مادربزرگ، دخترک به همراه مادر با سبدی از انارها به آنجا میرود که مادربزرگ آرمیده است: «یک دانه انار اینجا، هزار دانه انار در ما»
اکنون زندگی او رنگ گرفته است او دری به درک و معنای مرگ باز کرده است و در میانهی آن زندگی را درک کرده است. اکنون او انارهای سرخ روی شاخهها را میبیند و مادربزرگی که نشان دستهایش همه جا هست: «همه جای خانه بود. خندان و شاد مانند فواره چرخیدم و گفتن من دختر انارم!»
این داستان باشکوه و زیبا را با کودکان بخوانید و تصویری متفاوت و رنگارنگ از زندگی و درک معنای مرگ نشانشان دهید. کتاب «دختر انار» تابلویی زیبا از رخ دادن مرگ است، برای بازآفرینی معنای زندگی در ذهن کودکان. یک سمفونی از متنی شاعرانه همراه با تصویرهایی دلنشین برای پیوند دادن مرگ با زندگی به عنوان یک واقعیت انکار نشدنی.