هوشنگ مرادی کرمانی کیست؟ این کیستی برآمده از کدام چیستی است؟ هوشنگ مرادی کرمانی یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان ایرانی در نیم سده گذشته بوده است. بیش از ۵۰ سال است که او برای گروه سنی کودک و نوجوان مینویسد و نوشتههای او بیش از همه بازتاب زندگی خودش است. رنجی که در دوره کودکی و نوجوانی برده همه در نوشتههای او چه آنها که برای این گروه سنی نوشته و چه آنها که مانند هوشنگ دوم برونریزی حالواحوال شخصیاش از کودکی تا بزرگسالی بوده نمایان است.
هوشنگ مرادی کرمانی جدای از ارزش قلم و جایگاهی که در عرصه فرهنگ و ادب ایران دارد، یکی از نادرترین پدیدههای زیستی- روانی در ایران معاصر است. او از درون چاه سیاه ناامیدی و ناداری خود را به بالاترین مرتبههای اجتماعی کشانده است. پیچیدگی شخصیتاش چنان است که اگر در زمان و جغرافیایی دیگر به جز ایران کنونی میزیست بیگمان مانند برخی از نویسندگان برجسته جهانی که تاکنون برای شرح احوال و وضعیت زیستی- روانیشان دهها کتاب و صدها مقاله نوشته شده، برای او هم میتوانست چنین موقعیتی وجود داشته باشد. اما افسوس که چنین نیست. این چنین نبودن نه به معنای افسوس برای شخص مرادی است که افسوس برای مردم و جامعهای است که نظام آکادمیک و دانشگاهیاش فاقد قدرت معناسازی از پدیدههای اجتماعی و فرهنگی است. در مورد پدیده مرادی کرمانی آنقدر کم معناسازی شده است که میتوان گفت نزدیک به هیچ است.
این پدیده برآمده از بحرانهای بزرگ اجتماعی و فرهنگی دامنگیر جامعه ایران است و کسانی امثال مرادی کرمانی که آثارشان بازتاب روح زمانه است خاکستر میشوند بیآنکه بتوان از این خرمن اندیشه و بازنمایی الگوها و رفتارها برای باززایی الگوها و رفتارهای اجتماعی و فرهنگی بهره برد. این جستار که درباره کار مرادی کرمانی نوشته شده از دید من تلاشی است برای بازیابی مفهوم «من» مرادی کرمانی تا شاید بتوانیم پیچیدگیهای یک «روح بزرگ» را کشف کنیم. این «روح بزرگ» بیش از این که روح بزرگ «فردیت مرادی کرمانی» باشد بازتاب روح بزرگ مردمی است که از «شهر سوخته» در سیستان هزاران سال پیش تا کرمان امروز در قلب ایران شیوه زیست و تفکرشان گواهی تابآوری در وضعیتهای بسیار دشوار میدهد. مردمی گاه چنان خاک که از خاک جداییناپذیرند و گاه چنان در آسمان که نمیتوان از ستارههای آسمان درخشان کویر جدایشان کرد.
محمدهادی محمدی
خرید کتابهای هوشنگ مرادی کرمانی
«هایدگر زبان را در واقع نوعی مونولوگ میداند که تنها با خود سخن میگوید و به چیزی جز خودش ارجاع ندارد از این چشمانداز زبان پیوسته با خود و دربارهی خود سخن میگوید.[1]»
1. «درون رویا هستهای نفوذناپذیر وجود دارد که فراسوی تفسیر است.[2]»
سر طاس بزرگی داشت. روی سرش یک برآمدگی بود که به قوس پشت سرش میرسید. برآمدگی سرش را دو تکه میکرد یک تکه اینور برآمدگی، یک تکه آنور برآمدگی. بهش میگفتند کلهشتری! نامش علی بود، علی آقا، اما کمکم شده بود علی غاغا. این نام، رمز جنون و دیوانگی بود در میان بچهها. مثل علی غاغایی نباش! او را با لبخند به یاد دارم. جز مواقعی که سربهسرش میگذاشتند یا دنبالش میافتادند داد و بیداد میکرد تا رهایش کنند. درشتاندام بود، قد بلند بود و شانههای پهنی داشت. دمپایی میپوشید و دست و پاهای بزرگی داشت. شبیه یک غول بود و آزاری برای کسی نداشت. عقل معاش نداشت. بیکسوکار بود و کسی نمیداند چهطور و کجا مرد.
از کنارش رد نمیشدیم. اگر آن سوی کوچه و خیابان بود، صبر میکردیم برود تا برویم آن سو. اذیت نمیکرد اما درشتی اندامش ما، بچهها، را میترساند. او را با لباس و دمپایی طوسی به یاد دارم. یک بلوز کهنهی آستین بلند با یک شلوار گشاد. شاید لباسش رنگ دیگری بوده و خاک و گرد و کثیفی، این رنگ را در یادم نگه داشته. شاید علی غاغا را یک تابستان دیده باشم. به یاد ندارم لباس گرم به تن داشته، و شاید تنها لباسش همین بوده!
مجید سوتهدلان دیالوگ معروفی دارد میگوید: «ما داداشیم از یه خمیریم اما تنورمون علیحده است.[3]» فکر میکنم تنور ما و علی غاغا حداقل در یک چیز یکسان بود و آن هم خیالبافی است. علی غاغا با یک چشم، دنیا را میدید. یک چشمش همیشه بسته بود: علی غاغا نگفتی، چرا یک چشمات را میبندی؟ این پرسش را هر روز بارها از او میپرسیدند و هر بار با خنده بریده بریده میگفت: واسه اون دنیا. میپرسیدند: علی غاغا مگه اون دنیا چی داره که اینجا نداره؟ و علی غاغا سرخ میشد و میگفت: «از اونا!». نمیتوانست بگوید منظورش از «از اونا» چه چیزی است. بریده و کوتاه یک جمله میگفت. زبانش یاری نمیکرد تا چیزی را که در ذهنش دارد بگوید و شاید چیزی که در ذهنش بود، در زبانش جاری نمیشد و برایش واژهای نداشت: «ما وقتی با ابژهای مواجه میشویم با ضمیر اشارهی «این» به آن اشاره میکنیم ما نمیتوانیم یقین حسی را بیان کنیم چون زبان منظور و معنا را بیان نمیکند. آنچه برای زبان بیانناپذیر است چیزی نیست خود معنا... ضمایر در حقیقت آشکارکنندهی ناتوانی زبان از انتقال معنا و برقراری ارتباط هستند.[4]»
در سایت کتابک بخوانید: قصه های مجید، قصههایی برای چند نسل - گفتوگو با محمدهادی محمدی
«از اونا» چیزی بود که علی غاغا دوست داشت داشته باشد برای کسی که در این دنیا هیچ نداشت، نه خانهای نه خانواده و دوستی، «از اونا» میتوانست هر کدام از اینها باشد. یا اصلا هیچکدام نباشد و چیزی باشد که علی غاغا در پیرامونش نمیدید چیزی که فقط خودش میتوانست صاحبش باشد نه کس دیگری!: «از راه خیال است که یاد میگیریم چگونه میل بورزیم. تخیل و میل ارتباط نزدیکی با هم دارند. در واقع، خیال سرچشمهی راستین میل است... میل چیزی از پیش داده شده نیست بلکه چیزی است که باید آن را ساخت و این وظیفهی فانتزی است.[5]»
علی غاغا با یک چشم باز، ما را میدید دنیا را میدید و رخدادهایی را که نمیتوانست آنها را تجربه کند و داشته باشد. هیچ تجربهای در زندگی او شبیه تجربهی ما نبود. او نظارهگر زندگیهایی بود که لحظهای از آن را نمیتوانست تجربه کند. زندگی او در پرسه زدن در کوچهها و نگاه کردن به دیگران میگذشت. او با یک چشم بسته، هر روز خیالی را میدید که میتوانست آن را در ذهنش هر چهقدر که بخواهد تجربه کند: «اگر هر شب رویای واحدی را به خواب ببینیم، ذهنمان همان قدر بدان مشغول خواهد شد که به حوادث و امور هر روزه.... اگر کارگری هر شب به مدت دوازده ساعت خواب میدید که بر تخت پادشاهی نشسته است به گمانم دقیقا به همان اندازه شاهی که هر شب به مدت دوازده ساعت خواب میدید که کارگر است، خوشحال بود.[6]»
او فاقد تجربهی زیست روزانه بود. او تاریخی نداشت. کسی نمیدانست علی غاغا از کجا آمده و چرا یکباره سروکلهاش پیدا شده. خانوادهاش را از دست داده؟ طرد شده؟ آسیب روانی دیده؟ او آغازی نداشت، برای او همیشه اولین روز بود اما روزها را تکرار نمیکرد. برای تکرار، آدمی باید صاحب زمان و تاریخ باشد، صاحب چیزهایی برای خود باشد. تنها چیزی که علی غاغا برای خودش داشت همان خیال بود. حتی زبان او برای گفتن، سنگین بود، نه کودک بود، نه کودکی داشت و نه بزرگسالی. زندگی او را نمیشد زیست، زندگی او شبیه هیچکس نبود: «جنبههای مختلف وجود بشر از این واقعیت ناشی میشوند که او همواره به واسطهی داشتن همان چیزی تعریف میشود که آن را ندارد.[7]»
زندگی او فاقد تجربه و تاریخ بود. علی غاغا زندگی هر روزمره را هر روز زندگی میکرد. آیا واژههایی مانند روزمرگی میتوانست برای زندگی او معنایی داشته باشد؟ علی آقا شبحی بود میان ما:
«دن کیشوت زندگی هرروزه و آشنا را هم چون امری شگفتانگیز میزید...دون کیشوت گویی از پی افسونی مشاعرش را از دست داده و تنها قادر است تجربهها را از سر بگذراند بی آنکه هرگز آنها را داشته باشد. در کنار او سانچو پانزا، تنها میتواند تجربهها را داشته باشد بی آنکه آنها را از سر بگذراند.[8]»
«هر عصری فرزندان محروم از ارثی دارد
که نه آنچه پیش از این بوده به آنها تعلق دارد
و نه آنچه از این پس خواهد آمد.[9]»
2. «آن که خاستگاه و سرچشمهاش در کودکی است باید به سفر و به سوی و درون کودکی ادامه دهد.[10]»
«سال قحطی، خشکسالی، سال گرسنگی و از گشنگی مردن روستاییها بود. بچهها ریزهمیزه، با رختهای یکجور پاره و چرک، کنار دیوار به ردیف تو آفتاب نشستهاند. قوز کردهاند
از سرما میلرزند. آفتاب بیرمق است. گرما ندارد. با چشمهای گشنه روشنایی و گرمای بیجان آفتاب را میخورند و دستهجمعی میخوانند: خورشید خانم آفتاب کن/ نیممن برنج تو آب کن/ ما میخوریم تو خواب کن/ ما بچههای گرگیم/ برنجها رو ما خوردیم/ از سرمایی نمردیم.از تکه ابری که میخواهد آفتاب را بپوشاند لجشان میگیرد. یکیشان بلند میشود، میرقصد، قر میدهد، بچهها دست میزنند، میخندند و میخوانند. من اهل اینجور کارها نیستم اینجوری از تنگنا فرار نمیکنم. وقتی گیر میکنم، سخت گیر میکنم. به چیزهای کوچک و خوب دلخوشکنک فکر میکنم. خودم را از معرکه میکنم آرام میشوم خلاص میشوم هر چند زودگذر.[11]»
این سطرها بخشی از کتاب «شما که غریبه نیستید [12]» از هوشنگ مرادی کرمانی است. این کتاب، خودنوشتی از زندگی اوست. مرادیکرمانی در این کتاب زندگیاش از پنج سالگی تا نوزده بیست سالگی، تا زمانی که ساکن تهران میشود، روایت میکند. روایتهایی تلخ، گاهی خندهدار و پردرد از کودکی که مادر را هرگز ندیده و مهر مادری را نچشیده و او را لمس نکرده.
چند ماهه بوده که مادرش را از دست میدهد و زن دیگری هم در کودکی او نتوانسته اندکی از مهر مادری را برای او جبران کند. پدرش مجنون است، از ژاندارمری برای رفتار غیرمعمول و غیرمعقولش اخراج شده است. اولین تصویری که مرادیکرمانی از او دارد، در شش سالگی است. پدر با ظاهری آشفته در شبی برفی به خانهی پدربزرگ و مادربزرگ میآید. مجنون شده و رفتارش، حرفهایش هوشنگ شش ساله را میترساند: «در روشنایی چراغ لامپا مردی را میبینم که پالتوی زرد سربازی پوشیده. ریش تراشیده نشده و کثیفی دارد. چشمهایش از حدقه بیرون زده لبهایش داغمه بسته. داد میکشد... وحشت کردهام، میلرزم... آغبابا گفت تو بچهات را دوست نداری... پدرم بلند شد و به طرف مستراح رفت که مدفوع مرا بخورد تا ثابت کند که مرا خیلی دوست دارد.[13]» حضور پدر نهتنها زندگی او را بهتر نمیکند بلکه درد و رنجش را افزون میکند.
در نبودِ مادر و پدر، پدربزرگ، آغبابا، و مادربزرگ، ننهبابا، او را بزرگ میکنند. آغبابا خیالپرداز و فقیر است و جز قصه و توان خیالپردازی چیزی ندارد به هوشنگ، هوشو، بدهد و ننهبابا مذهبی و سختگیر است و هوشو را سازهای ناساز بر زندگی میداند: «پدربزرگم معمولا در خانه نبود، چون به روستاهای دیگر یا سر مزرعههای ارباب میرفت. مادربزرگم مریض و ناراحت بود و سرش توی کارهای خودش کتاب دعا و روضه و عبادت و قبرستان و دیگر مسائل مذهبی. پدرم هم مایهی مسخرهی مردم بود. مرتب او را دست میانداختند. من هم سرزنش میشدم. فقر و گرسنگی هم بود.[14]»
نه روستا با او مهربان است نه مردمانش و نه قرار است زندگی با او خوب تا کند. پس چه چیزی برای او میماند؟ همان که پدربزرگ یادش داده و شاید جرقهی آمدنش در ذهنش شده و در پدربزرگ ناپخته مانده و در مرادی کرمانی پنج ساله راهی برای رهایی از درد میشود. مرادیکرمانی خیالپرداز میشود و خیال، او را از رنجهای زمینی که در آن زندگی میکند جدا میکند، پرواز میدهد. خیال چیزی است که او دارد و کودکان دیگر ندارند: «مرا به جاهایی میبرد که هر کسی به آنجا راه ندارد و تفاوت من با همسن و سالانم این بود که من کسی را داشتم که مرا به جاهایی متفاوت میبرد. آسمانها، پشت ابرها، کنار ستارهها و پرندهها و رودخانهها و جاهای دیگر.[15]»
آن دلخوشکنکی که مرادی کرمانی ازش صحبت میکند، آن چیزی که او را از معرکهی درد و رنج گرسنگی و مرگ رها میکند، همان چشم بستهی علی غاغا نیست؟ علی غاغا یک فانتزی در ذهنش داشت، او با یک چشم به مردم نگاه میکرد و با چشم دیگر در جایی دیگری در فضایی دیگر میزیست. مرادی کرمانی پنج ساله، هنوز فانتزی ذهنی ندارد، او توانِ خیالپردازی را در پنج سالگی یافته است. او میتواند از میان مردم بگریزد، از درد دور شود و به خیال پناه ببرد، خودش را رها کند و میان طبیعت و درون ذهنش صاحب چیزهایی باشد، او میتواند چیزی برای خود، از آنِ خود داشته باشد: «او مرا از یک بابت نجات داد یعنی از فقر و نکبت و بیماری و بسیاری از چیزها از قبیل خشونت و نادانی... من خیالپرداز شدم چون خیال به کمک من میآمد و دنیای مرا عوض میکرد... تا آنجا که یادم میآید او با من بوده است. شاید در 4-5 سالگی من به دنیا آمد. شاید قبل از من به دنیا آمده است، ولی من وقتی او را شناختم 4-5 ساله بودم...[16]»
در سایت کتابک بخوانید: در ستایش روایت و روایتگری، هوشنگ مرادی کرمانی، بار دیگر نامزد جایزه جهانی آسترید لیندگرن (آلما) 2024
برای مرادیکرمانی، خیال در ابتدا، در دور شدن و جدا شدن از محیط و دیگران معنا پیدا میکند. وقتی نمیتواند تحمل کند، شبیه بادبادکی که نخش را در دست دارد، خیالش را پرواز دهد و دنبالش میرود و شاید او بادبادکی میشود که نخش در دست خیال است!: «به خارهای کوچک و خشکیدهی روی قبر نگاه میکنم که برگهای سبز از میانشان جوانه زدهاند. ننهبابا برای هزارمین بار داستان عروسی پدر و مادرم را تعریف میکند... از بس این قصه را شنیدهام نمیخواهم دیگر بشنوم...[17]» داستان عروسی، به داستان مرگ مادر میرسد و هوشنگ پنج ساله برای جدا شدن از این درد خودش را میسپارد به خیال: «دنبال ملخی میدوم، میگیرمش... باد زوزه میکشد و من میان قبرها میدوم میدوم میدوم...[18]» و دور میشود! از مردم، دور و به طبیعت پیرامونش نزدیکتر. طبیعتی که میتواند مهربانتر از هرکسی با او باشد!
علی غاغا صاحب یک فانتزی است و هوشنگ مرادی کرمانی پنج ساله صاحب توان خیالپردازی! خیالهای او فانتزی نمیسازد. برای هدایت خیال یا ساخت فانتزی، او باید به زبان و اندیشه تسلط داشته باشد یا مانند علی غاغا، دیگری برای او یک فانتزی بسازد. هوشوی پنج ساله چون امکان و توان خیالپردازی دارد میتواند ذهنش را رها کند: «وجود شخص بهمثابهی امکان یا توانمندی است... و از اینرو بر امکان، توانمندی، و دیگرشدن دلالت دارد.[19]»
و همین امکان یا توانمندی، مرادیکرمانی را «دیگر» میکند! مرادیکرمانی «او» را میسازد یا به تعبیر خودش او به سراغش میآید، همان هوشنگ دوم. او از «من» فاصله میگیرد «من»ی که دیگران را آن را ناساز میدانند: «هیچکس به فکر من نیست، هیچکس نمیداند که هوشو چه حالی دارد... میگویند سرخوری... اون از مادرش، اون از پدرش، اینم از آغاباباش، دیگه سر چه کسی را میخوای بخوری؟ بدپیشونی![20]»
با این «من» نمیتواند زندگی را پیش ببرد هیچ امیدی در بهبود زندگی «من» نیست: «شرایط بسیار پررنجی در اطراف من بود. خانهمان بستر فقر بود...من هیچ امیدی از هیچکجا نداشتم... در کوران همین شرایط بود که هوشنگ دوم به سراغ من آمد و شروع کرد به پرواز دادن خیالهای من. او مرا از زندگی واقعی میکند... برای فرار از رنجهایی که هر روز داشتم، همزادم را پیدا کرده بودم یا او آمده بود مرا پیدا کرده بود... او مثل کسی که گم شده باشد، یکدفعه پیدا شد. من به نگاه او را یافتم و متوجه شدم... وقتی به من میگویند که مردم محلههای فقیر هندوستان خون خودشان را میفروشند و با به دست آوردن پولی ناچیز به سینما میروند و شادی میکنند و فیلمهای شاد را تماشا میکنند... من باور میکنم و به آنها حق میدهم. مسئلهی من چنین مسئلهای بود.[21]»
«او» در آغاز برای مرادیکرمانی توان خیالپردازی است و وقتی او رشد میکند، مرادیکرمانی بزرگ میشود و زبان در او شکل میگیرد، توان اندیشیدن و سخن گفتن را مییابد، سخن به معنای ارتباط به معنای بیان خود، «او» هم به زبان میآید. وقتی «او» سخن میگوید مرادیکرمانی او را بیرون از خود احساس میکند بیرون از اوست چون وابسته به زبان است: «انسان برای آنکه سخن بگوید باید از رهگذر بیرون راندن خود از کودکی، بهمثابهی یک سوژه درون زبان قوام یابد. انسان جهان بستهی نشانه را در هم میشکند و زبان محض را به سخن انسانی، و نشانهای را به معنایی، تبدیل میکند .[22]»
و هنگام اندیشه درون اوست پس هم آدم ذهنی بیرون اوست و هم درونش: «او کسی است که درون من زندگی میکند و در عین حال، بیرون از من هست.» «من» و «او» هر دو با اندیشههایی شناخته میشوند «که محمولهای آناند» هر دو وابسته به اندیشه و زبان هستند: «اگر راست باشد که انسان اقامتگاه واقعیاش را در وجودش درون زبان مییابد تجربهی ما از زبان به درونیترین هستهی وجودمان راه میبرد.»
هوشنگ مرادی کرمانی در موزه کودکی ایرانک
علی غاغا تاریخی نداشت، مرادیکرمانی با دست یافتن به زبان، هم در معنای توانِ خیالپردازی و هم توان اندیشیدن و نوشتن، تاریخی برای خود ساخته. علی غاغا نه میتوانست عقب برود، زبان محض، نه جلو برود، به زبان انسانی برسد. او نمیتوانست از نشانهها گذر و به نظامی از معناها وارد شود: «انسان به این دلیل که از همان آغاز سخن نمیگوید، نمیتواند به زبان همچون نظامی از نشانهها وارد شود. تنها به همین دلیل انسان موجودی تاریخی است تنها به این دلیل که کودکی انسانی، مرحلهی پیشازبانی و زبان محض، وجود دارد به دلیل که زبان همان انسان نیست و میان زبان و سخن میان نشانهای و معنایی تفاوت وجود دارد. زیرا زبان ناب در گوهر خود غیرتاریخی است و طبیعت و ماهیت در معنایی مطلق به تاریخ نیازی ندارد.[23]»
علی غاغا در زبان مانده بود، رفت و برگشتی از نشانهها به معناها، از زبان محض به زبان انسانی نداشت. زبان برای علی غاغا کارکردش را از دست داده بود، زمان برای او جلو نمیرفت، خاطره نداشت، گذشتهای نبود. زمان یخزده بود در او، چون زندگی در معنای معمولش برای او کارکرد و معنایی نداشت پس او بیتاریخ، بیزبان، بیزمان و بیتجربه تنها صاحب یک فانتزی بود. وجود او از هرگونه توانش یا امکان خالی شده بود یک تصویر، یک فانتزی و نگهداریاش در ذهنش چیزی بود که او را هم از پیرامونش جدا میکرد و هم او را به مردم دیگر پیوند میداد، سبب گفتوگو و ارتباط میان او و دیگران میشد، سبب میشد که دیده و روایت شود! برای علی غاغا همه چیز فروریخته بود، پردهها کنار رفته بود، حصارها شکسته شده بود و او نه «من» بود و نه «او»: «حصار جداکنندهی امر واقعی از واقعیت نه تنها نشانهی جنون نیست بلکه هر آینه شرط بهرهمندی از حد کمینهی بهنجاری است. روانپریشی وقتی سربرمیآورد که این حصار فرو ریزد یعنی هنگامی که امر واقعی طغیان کند و واقعیت را فراگیرد.[24]»
برای مرادیکرمانی و هنرمندانی ممتاز چون او، این حصارها چنان قوی هستند، چنان محکم هستند که «من» و «او» همچنان که یکی هستند میتوانند جدا باشند: «سوژهی خودآیین با گردش به دور خویش چنان که گویی خود خورشید خویش است در درون خویش با چیزی بیش از خودیش مواجه میگردد با تنی بیگانه در مرکز خویش. خود غریبگی. حضور بیگانهای در درونیترین ساحت وجود من.[25]»
«ضربالمثلی آلمانی میگوید آنچه یکبار رخ میدهد
احتمالا اصلا رخ نداده است.
اگر ما تنها یک زندگی برای زیستن داشته باشیم
احتما اصلا زندگی نکردهایم.[26]»
3. «میل به فریبخوردن در آدمی سرکوبناشدنی است[27]»
«نان کمیاب است. گرسنگی توی آبادی بیداد میکند دیگری کسی توی خانهمان نان نمیپزد... در مدرسه هر کس تکهای نان توی کیفش دارد باید مواظبش باشد که بچهای سراغش نرود... شرطبندی و برد و باختها سر نان است. محمود تکه نانی توی کیفش دارد با او شرط میبندم که شیشهای نفت بخورم و نان بگیرم...[28]»
تصور کنید در خودرویی نشستهاید. بیرون یخبندان است. درختها شکستهاند، شیشههای خانهها خرد شده، شما در ناکجاآبادی ویران شده و توفانزده هستید باد تندی میوزد و شب است. میتوانید چراغ ماشین را روشن کنید، بخاری را و گرم شوید. میتوانید یک موسیقی بگذارید. اگر خواستید بیرون را نگاه نکنید. با کسی که همراهتان هست صحبت کنید. خاطرههای خوشتان را تعریف کنید. شما از توفان و مرگ نجات یافتهاید و در این امنیت و آرامش همه چیز میتواند دلچسب باشد. گاهی شاخهای چیزی به شیشهی خودرو میخورد. ممکن است از ترس بلرزید اما میدانید شیشه نمیگذارد تا توفان داخل شود. شیشه شما را از تاریکی و وحشت بیرون دور میکند: «از بیرون، خودرو به نظر کوچک مینماید وقتی به درونش میخزیم همین که در درونش قرار میگیریم کاملا احساس آسایش میکنیم. از نظر کسانی که درون خودرو نشستهاند، واقعیت بیرونی کمی دور مینماید. ما واقعیت بیرونی، برون از خودرو، را چونان واقعیتی دیگر ادراک میکنیم وجه دیگری از واقعیت که بیواسطه با واقعیت درون خودرو پیویستگی ندارد... هرگاه که شیشه را پایین میکشیم واقعیت بیرون منکوبمان میکند. شیشهی خودرو چونان قسمی حائل و محافظ (است).[29]»
شیشهی پنجرهی خودرو، همان فضای حائل است میان رنج بیرون و خیال درون، همان خط مرزی جداکنندهی برون از درون است، همان حصار جداگانه از واقعیت که میتوانیم خودمان را از رنج دور کنیم و در درون خودرو به خیالپردازی، به رویا و یا همان «او» پناه ببریم!: «هر زمان که بیشتر در تنگنای زندگی قرار گرفتم و آسایش و آرامش بدنی نداشتم، در کنار به زحمت افتادن هوشنگ اول، هوشنگ دوم فعالتر میشد؛ یعنی قصههای بیشتری به سراغم آمدند و نگاههایم داستانیتر شدند تا واقعگرایانهتر، چون در تنگناهای زندگی و فشارها و محرومیتها، همیشه «او» را داشتم.[30]»
در سایت کتابک بخوانید: به بهانه زادروز «هوشنگ مرادی کرمانی» برای «هوشو»های عشق کتاب
واقعیتِ بیرون، از چیزی که از درون خودرو دیدید برای مرادیکرمانی هولناکتر بوده است: «من روستا را در فقر و گرسنگی و فلاکت و نداری درک کردم و خانوادهای که از هم پاشیده بود... هیچوقت یادم نمیرود که بارها یواشکی سر کماجدون نان رفتم و دیدم هیچ چیزی تویش نیست!... این مسائل بعد از گذشت بیش از 50 سال هنوز با من است. هر وقت که از خانهمان برای مرغابیهای پارک نان خشک میبرم، با خودم میگویم: کاش همین نانهای خشک که به مرغابیها میدهیم، یا سر کوچه میگذاریم تا نانخشکی ببرد، آن موقع بود!... گرسنگی واقعا بیداد میکرد. برای یک تکه نان انسان مجبور بود چه کارهایی که انجام دهد!...جز خود روستاییها کسی در آنجا نبود و کسی به داد کسی نمیتوانست برسد... من با چشم خودم بارها اشخاصی را دیدم که بیل به سر و کمرشان خورده بود و آنها در خون خودشان میغلتدیند. وقوع چنین جنگهای خونینی فرمولهای سادهای داشت. شبها میرفتند آب را باز کنند و بلافاصله دعواهای وحشتاک روی میداد. تا دلت بخواهد جلوی چشم من چندین بچه مردند![31]»
چراغِ روشن خودرو، گرمای بخاری، همزاد و موسیقی دلانگیز، همه ساختهی ذهن کسانی است که میدانند درونِ این خودرو، هیچ نیست! کسانی که میدانند قرار است در تکاپوی میلشان از هیچ، بسازند و میدانند هیچ، همان هیچ نیست! چشم بستهی علی غاغا را به یاد بیاورید! آن رویا چیزی جز هیچ است؟ رویا چیزی جز هیچ است؟
این فضا، این «او»، دیگریِ مرادیکرمانی، آنقدر قوی است که میتواند بدون اینکه مرادیکرمانی بخواهد هدایت ذهنش را به دست بگیرد و او را از هر فضایی که بخواهد جدا کند و به فضای درون خودرو بکشاند!: «گاهی او آنقدر بر من تسلط پیدا میکند که اصلا من دیگر نیستم فقط اوست. به عنوان مثال از خیابان عبور میکنم و ماشینی از کنارم رد میشود. اینجا وقتی او پیدا میشود فکر میکنم ماشین به من زده است بیهوش شدهام مرا به بیمارستان بردهاند همه خبردار شدهاند بچههایم به بیمارستان آمدهاند... و من یک دفعه میبینم که خیلی عادی پشت در خانه هستم و در این فاصله که یک ساعت یا بیشتر اصلا من نبودهام و همهاش او بوده.[32]»
و «او» مرادیکرمانی را از ترسهایش رها کند، ترسهایش را به گردن بگیرد! این دو روایت را بخوانید. اولی از کتاب «شما غریبه نیستید» خودنوشت او از زندگیاش است، از فصل اول کتاب که پنج سالگیاش را روایت میکند و تجربهی ترسش از مواجه با کلاغها. دومی از کتاب «هوشنگ دوم» گفتوگوی او با کریم فیضی دربارهی زندگی و کارش، از فصل اول کتاب و معرفی هوشنگ دوم!: «درخت غروبها پر از کلاغ میشد... آسمان بالای درخت و شاخههای گردو سیاه میشد، جرأت نمیکردم نزدیک درخت بشوم. میترسیدم چشمهایم را با نوکشان دربیاورند.»
«یک روز صبح که از خانه بیرون آمدم، چشمم به کلاغ افتاد... آن کلاغ بالای سر من بود و من همهاش فکر میکردم او میخواهد بیاید و چشم مرا دربیاورد. میترسیدم! از هر طرف که میرفتم، آن کلاغ هم دنبالم میآمد. بعد دیدم این کلاغ اصلا با من کاری ندارد، بلکه با «او» کار دارد. متوجه شدم که من اصلا با این کلاغ کاری ندارم، «او» با کلاغ کار دارد و به اصطلاح با آن ور میرود. دیدم کلاغ هم با آن هوشنگ کار دارد و هیچ کاری با من ندارد و اشتباهی گرفته است چون من او نیستم.» او ترسش را به هوشنگ دوم میسپارد و از آن رها میشود!
اما این «او» همچنان که میتواند رهاییبخش باشد از ترسها و اضطرابها، میتواند به ترس، تصویر هم بدهد. تصویرهایی که میتوانند ترس را شدیدتر و ماندگارتر کنند. دو خاطره در «شما که غریبه نیستید» ترسهای کودکی مرادیکرمانی را نشان میدهد. یکی حبس او در خمرهیبزرگ و دیگری حبس او در صندوقخانه: «آغبابا مرا بلند کرد انداخت تو خمرهی بزرگ و خالی و درش را گذاشت. پایین خمره سوراخ بود از آنجا هوا میآمد و خفه نمیشدم... توی خمره سر و ته میشوم و دنیا را از سوراخ پایین خمره نگاه میکنم. از آنجا پاهای آغبابا را میبینم... از لای در انباری مرغها و خروسها را میبینم که دارند میآیند تو. چه بازی قشنگی. یاد مار میافتم. میترسم جیغ میزنم...»
«ننهبابا میگفت یه وقت نری سر صندوق، مارها میپرند بیرون و دخلت رو میآرن. بدنشان سفیده، عین برف. و من همیشه از صندوقخانه میترسیدم. صندوقخانه تاریک بود جلوش پردهای کلفت داشت و بعد دری که ننهبابا از بیرون بست. حس میکنم مارها توی صندوق میجنبند. دست میگذارم روی صندوق، تنشان، سرشان میخورد به در و دیوارهای صندوق، چفت صندوق میلرزد و من جیغ میکشم...»
هوشوی کوچک که این «او» در درونش چنین رشدیافته نبود و بر ذهن و زبانش تسلط نداشت، نمیتوانست ترسهایش را به «او» بسپارد. او ترسهایش را در بیداری میبیند و حس میکند. هوشو هنوز صاحب آن شیشهی خودرو نشده بود، واقعیت بیرون میتوانست به فضای درون خودرو برسد و چنان در خودرو رخنه کند و بماند که در بزرگسالی به خوابهای او برسد جایی که هوشنگ اول هیچ کنترلی بر آن ندارد!: «سالهای سال است که کابوس مار میبینم... خواب میبینم که ماری یواشیواش خودش از پاهایم بالا میکشد. من خوابیدهام، مار روی شکمم میآید و کم کم میآید روی سینهام و دور گردنم میپیچد. هرچه جیغ میکشم کسی به دادم نمیرسد. تو هر خواب یک جور مار است. زرد، سیاه، خالخالی، بلند و تاریک.»
هوشنگ مرادی کرمانی در موزه کودکی ایرانک
کودکی فاقد این حصار جدا کننده است. همچنان که تروما، آسیب روانی، میتواند در این شیشه شکستگی ایجاد کند، همانند سنگی که به این شیشه میخورد و هر چه این سنگ بزرگتر باشد، آسیب بیشتر است. همانند آسیبی که مرادیکرمانی پس از مرگ آغبابا میبیند. آغبابا تنها کسی است که هوشو را دوست دارد و به خیالپردازیهای او بال و پر میدهد: «در قایقی هستم که مرتب تکان میخورد و چیزی نیست که دستم را دراز کنم و آن را بگیرم و هیچکس نیست که به من کمک کند. تنها کسی که من داشتم پدربزرگم بود...هنوز هم من وقتی هر موقع وارد خانهای میشوم، با اینکه شصت سال گذشته است. فکر میکنم عدهای نشستهاند گریه میکنند و پدربزرگم تازه از دنیا رفته است.از بس که فوت پدربزرگم در روحیهام تأثیر گذاشته است.[33]»
اکنون تصور کنید فضای درون خودرو پر از رویا و خیال است و سنگی بزرگ به این شیشه میخورد و شیشه کامل میشکند و فرومیریزد آنوقت چه خواهد شد؟ علی غاغا را به یاد بیاورید! وقتی مرزی نباشد، تمامی فانتزیهای درونِ خودرو، تمامی صورتهای خیالی و دنیاهای دیگری که در ذهن داریم با واقعیت بیرون درهم میشود: «روانپریشی وقتی سربرمیآورد که این حصار فرو ریزد.». تنها چیزی که سبب ارتباط میان علی غاغا و دیگران میشد، چشمِ بستهی او بود، چشمی که به رویا باز شده بود. همان چیزی که او داشت و دیگران نداشتند همان که سبب تفاوت میان او و دیگران میشد و سبب میشد دیگران به او توجه کنند. علی غاغا با ایجاد یک نقصان و فضای خالی، چشمِ بسته، توانسته بود فضایی برای گفتوگو و ارتباط باز کند توانسته بود رویا را درون آن نقصان و فضای خالی بیاورد، توجه چشمهای باز دیگران را به سوی خود بیاورد. همان کاری که «لیلاکور» در کودکی مرادیکرمانی با فحش دادن انجام میداده است:
«لیلا کور هر روز میآمد دم خانهاش، سمت چپ کوچه مینشست و تا صدای پایی میشنید هر که بود فحشبارانش میکرد. میگفتند: عقلش کم است!.. یک روز از جلویش رد شدیم. فحش داد. رفتیم سر پیچ کوچه و برگشتیم باز فحش داد... اینقدر بچهها را بردم آن سرکوچه و برگرداندم و لیلا فحش داد تا دهنش کف کرد و گریهاش گرفت....باز هم ول نکردیم. هی از جلویش رد شدیم...لیلا چوبش را پرت کرد طرف ما. باز از جلویش رد شدیم. حرصش گرفت دستهاش را بلند کرد و زد تو سرش خودش. هی رفتیم ته کوچه و برگشتیم.حالش بد شد و افتاد. خودش را کشید توی خانهاش و در را بست. دیگر درِ خانه نیامد. کمکم مرد... انداختند گردن من: هوشو لیلا را کشت....همه آبادی مرا قاتل لیلاکور میدانستند... تفریحی نداشتیم از کوچه که رد میشدیم دیگر کسی فحشمان نمیداد. دلمان برای فحشهای لیلا تنگ شده بود. میگفتند: لیلا برای این به همه فحش میداد که او را ببینند و یادشان نرود که او هم هست. زنده بودنش در فحش دادنش بود.[34]»
مرادیکرمانی باور داد که کتاب «شما که غریبه نیستید» را هر دو هوشنگ نوشتهاند: «در شما که غریبه نیستید این دو شخصیت گاهی با هم ترکیب میشوند و موقعیتهایی که بهوجود میآید حاصل همکاری این دو شخصیت است.» بیایید نگاهی به بخشی از کتاب بیاندازیم و هر دو هوشنگ را در آن پیدا کنیم:
این خاطرهای از مرادیکرمانی است از روزهای پیش از مرگ پدربزرگش، زمانی که برای پدربزرگ شیر میآورده تا حالش خوب شود. ابتدایِ خاطره از زبان هوشنگ اول است: «همینجور که میروم و کاسهی شیر دستم است، به مار فکر میکنم، از زیر چشم به زمین و چینههای خراب باغها و خانهها نگاه میکنم. ناگهان، از قضای روزگار، کنار کوچه مار میبینم. میترسم، عقب عقب میروم.... مار از جایش جم نمیخورد نگو که پوست مار است. مار پوست انداخته و رفته...
هوشنگ دوم: «به پوست فکر میکنم و به پالتوی سربازی پدرم که ننهبابا با حوصله آن را کوچک میکند و میدهد که بپوشم. فکر میکنم که مارِ مادر میآید و پوست افتاده را برمیدارد و چند تا پوست کوچولو برای بچه مارها درست میکند.
و زمانی که میان هوشنگ اول و دوم حصارجداکننده نیست: «به کاسهی شیر نگاه میکنم، خیال میکنم مار مرا گزیده و باید شیر بخورم. تشنهام، جگرم بنا میکند به سوختن.
هوشنگ اول: «به خانه که میرسم به ننهبابا جریان پوست مار را میگویم و این که بچه مارها نونوار میشوند. ننهبابا میگوید یک وقت دست نزنی به پوست مار میمیری.. آغبابا را نگاه میکنم... رنگش زرد زرد شده. سرو گردنش میلرزد. بغلش میکنم وصورتم را میچسبانم به شکمش: شیر خریدم برات... خاله ماهرخ که آمده بود عیادت رو کرد به من: پاتو گذاشتی توی این خونه فقر و بیچارگی و مرگ آوردی، با اون پیشونیت.[35]»
مرگ و ترسِ از دست دادن پدربزرگ همان ماری است که تا بزرگسالی و در خوابها مرادیکرمانی را رها نمیکند. آیا واقعا میتوان میان هوشنگ اول و دوم چنین جدایی انداخت؟ اگر آری، مگر هوشنگِ اول کاتبِ هوشنگِ دوم نیست؟: «در حقیقت من کاتب «او» هستم. بهتر است بگویم منشی او هستم او به من میگوید و من مینویسم. در واقع من برای او کار میکنم. او از من میخواهد بنویسم و من با او کار میکنم.[36]»
مرادیکرمانی در کتاب «هوشنگ دوم» از یک هایکوی ژاپنی میگوید از مردی که خواب میبیند پروانه شده و وقتی از خواب بیدار میشود فکر میکند نکند پروانهای بوده که خواب دیده! هوشنگ اول و دوم جداییناپذیر هستند! در هر واقعیتی همهی حقیقت گفته نمیشود. برای وجود خودرو باید فضای بیرون وجود داشته باشد. همانچنان که برای وجود داشتنِ فضایِ بیرون برای حقیقت یافتن آن، باید خودرویی باشد: «من همیشه حقیقت را میگویم. نه تمام حقیقت را، زیرا گفتن کل آن ممکن نیست. گفتن کل آن عملا ناممکن است: کلمات ناتواناند. از طریق همین ناممکن بودن است که حقیقت به امر واقع آویخته است.[37]» امرِ واقع، همان فضایی است که هوشنگ دوم در آن رشد مییابد همان فضای درون خودروست!. همانند نگریستن به درون آینه. کدام تصویر حقیقی است؟ میان فضای درون و بیرون خودرو، چنین رابطهای است. تصویر درون آینه حقیقت است یا آنکه مقابلش ایستاده؟: «این کمک گرفتن از زندگی، برای خود زندگی است... میان موقعیت زندگی و موقعیت ذهنی، رابطه بسیار بسیار لطیف و حسابنشدهای وجود دارد که میتواند در معرض تغییر و تصرف هنرمند قرار بگیرد. مهم این است که هنرمند بتواند میان موقعیتهای زندگی دگرگونی ایجاد کند.[38]» کسی که از تکرار خودش در یک زندگی ِدیگر گریزان است در نوشتن خودزندگینامه، «کتاب شما که غریبه نیستید»، خودش را تکرار نخواهد کرد: «وقتی فکر میکنم که اگر دوباره به دنیا بیایم، در قالب چه کسی و چه چیزی باشم، میبینم که علاقهای به زندگی دوباره در هیچ قالبی ندارم.... در این مسیر من هر کاری که باید میکردم انجام دادهام.... اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم کار دیگری خواهم کرد.[39]» نوشتن زندگینامه نمیتواند تکرار زندگی باشد. اصلا مگر امکان تکرار و زیستن دوباره وجود دارد؟: «اتفاقی که یکبار بیافتد انگار که هرگز نیفتاده. وضعیت بشر در همین یک جمله خلاصه میشود. ما تنها یکبار زندگی میکنیم.[40]»
«پیش از گناه نخستین، انسان به خیر و شر آگاه بود:
به خیر، از خلال تجربه، به شر، از طریق علم. اما پس از گناه،
انسان شر را از طریق تجربه میشناسد و خیر را تنها از راه علم[41]»
4. «وضعیت جهانمان نه تنها «میتواند» بلکه «باید» جز این باشد.[42]»
«فروید زمانی مجبور شد به ناخودآگاه بپردازد که در برابر این پرسش قرار گرفت که کودکی خود را چگونه به یاد میآوریم... او یک بار که خواسته بود نخستین خاطرههای خود را تحلیل کند، پی برد چیزی را که به یاد آورده، در واقع هرگز روی نداده است، ولی این امر از اهمیت آن خاطره هیچ کم نکرد، بلکه کشمکشهای ناگشودهای را آشکار ساخت... کودکی چیزی است که هماره با آن درگیریم و هرگز نمیتوانیم در پشت سر رهایش کنیم... همچون چیزی که گویی در تلاش برای به تصویر کشیدن پیشینهی خود هماره بازسازیش میکنیم.[43]»
علی غاغا ساختهی ذهن من از کودکیهایم است. کسی که با آن قد و هیکل و لباس و خنده در محلهی ما بود، نامش فیروز بود. فیروز کمی مجنون بود، میگویم کمی چون محترم بود. میگویم محترم چون مراقب دیگران بود. اگر مقابلش کسی را اذیت میکردی یا کسی به دیگری متلک میگفت، فیروز میگفت مودب باش! علی غاغا در یک روستا زندگی میکرد، او هم یک زندگی برای خودش داشت کمی مجنون بود اما کسی که رویا میدید کس دیگری بود با نام دیگر که نامش را نمیدانم او مجنون بود. پایین آن مغازه خرابه فقط مغازهداری مینشست که نه مجنون بود نه بیکس و کار. آن مغازهی خرابه در کودکیام همیشه مکانی مرموز و ترسناک بود چون نمیدانستم توی آن چه چیزی است. پلههایش، قفل در آهنی میلهدارش، همیشه برایم رازآمیز بود. فیروز همیشه در پلهی فروشگاه کفش ملی مینشست، همیشه او را همانجا، همان دور و برها میدیدم. علی غاغا را هیچوقت ندیدم شاید در سفری به روستا دیده باشم اما او را به یاد ندارم. تنها در ذهن من یک نام است! آنکه با یک چشم بسته رویا میدید را هرگز نه دیدهام و نه میدانم چه کسی بوده است. تنها دربارهاش شنیدهام اما اکنون علی غاغای این یادداشت که با یک چشم رویا میدید، از هر سه نفر برای من آشناتر و شناختهشدهتر است. انگار او را همیشه دیدهام و میان ما زندگی کرده است.
چهقدر از یادآوریها و خاطرههایمان برساختهی ماست؟ آیا ما میخواهیم آنها را اینگونه به یاد بیاوریم؟ هنگامی که میخواهیم خاطرهای را از گذشتهی دور یا حتی نزدیک، یه یاد آوریم و برای کس دیگری بگوییم و در زبان جاریاش کنیم، چگونه آن را در ذهنمان با واژهها و تصویرها میسازیم؟
پانویس
1- جورجو آگامبن. زبان و مرگ. ترجمهی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ چهارم. 1398
2- علی درخشنده (1398) سایت روانکاو.
3- علی حاتمی (1356) سوتهدلان.
4- جورجو آگامبن. زبان و مرگ. ترجمهی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ چهارم. 1398
5- اسلاوی ژیژک. کژ نگریستن. ترجمهی مازیار اسلامی، صالح نجفی. نشر نی. چاپ اول. 1396
6- فریدریش نیچه. فلسفه، معرفت و حقیقت. ترجمهی مراد فرهادپور. نشر هرمس.چاپ هشتم. 1397
7- جورجو آگامبن. زبان و مرگ. ترجمهی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ چهارم. 1398
8- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمهی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391
9- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمهی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391
10- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمهی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391
11- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
12- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
13- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
14- هوشنگ مرادیکرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفتوگو با هوشنگ مرادیکرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396
15- هوشنگ مرادیکرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفتوگو با هوشنگ مرادیکرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396
16- هوشنگ مرادیکرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفتوگو با هوشنگ مرادیکرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396
17- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
18- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
19- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمهی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391
20- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
21- هوشنگ مرادیکرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفتوگو با هوشنگ مرادیکرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396
22- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمهی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391
23- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمهی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391
24- اسلاوی ژیژک. کژ نگریستن. ترجمهی مازیار اسلامی، صالح نجفی. نشر نی. چاپ اول. 1396
25- الکنا زوپانچیچ. کوتاهترین سایه. ترجمهی صالح نجفی، علی عباسبگی. نشر مرکز. چاپ اول. 1396
26- میلان کوندرا. سبکی تحملناپذیر هستی. ترجمهی حسین کاظمی یزدی. نیکونشر. 1393
27- فریدریش نیچه. فلسفه، معرفت و حقیقت. ترجمهی مراد فرهادپور. نشر هرمس.چاپ هشتم. 1397
28- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
29- اسلاوی ژیژک. کژ نگریستن. ترجمهی مازیار اسلامی، صالح نجفی. نشر نی. چاپ اول. 1396
30- هوشنگ مرادیکرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفتوگو با هوشنگ مرادیکرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396
31- هوشنگ مرادیکرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفتوگو با هوشنگ مرادیکرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396
32- هوشنگ مرادیکرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفتوگو با هوشنگ مرادیکرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396
33- هوشنگ مرادیکرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفتوگو با هوشنگ مرادیکرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396
34- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
35- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
36- هوشنگ مرادیکرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفتوگو با هوشنگ مرادیکرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396
37- علی درخشنده (1398) سایت روانکاو.
38- هوشنگ مرادیکرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفتوگو با هوشنگ مرادیکرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396
39- هوشنگ مرادیکرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفتوگو با هوشنگ مرادیکرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396
41- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمهی پویا ایمانی. نشر مرکز.چاپ دوم. 1391
42- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمهی پویا ایمانی. نشر مرکز.چاپ دوم. 1391
43- مرتضی خسرونژاد. دیگرخوانیهای ناگزیر. رویکردهای نقد و نظریه ادبیات کودک. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. چاپ اول. 1387