عادله خلیفی

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با عادله خلیفی را مشاهده کنید.

دیو و دلبر قصه‌ای نوشته رمان‌نویس فرانسوی گابریل-سوزان بربو دو ویلنوو است که در سال ۱۷۴۰ به چاپ رسید. نویسنده‌ای فرانسوی، به نام Jeanne-Marie Leprince de Beaumont(ژان ماری لپرینس دو بی مونت) این قصه را کوتاه و بازنویسی کرد و در سال ۱۷۵۶ میلادی منتشر کرد.
چهارشنبه, ۳۱ شهریور
بعضی روزها متفاوت‌اند! «منچستر کنار دریا[1]»، یک کمدی سیاه است درباره‌ی پیچیدگی روان انسان. داستانی از روزمرگی‌ها و رخ‌دادهایی که ممکن است برای همه ما پیش بیاد یا پیش آمده باشد. از یک روز، همه چیز دگرگون می‌شود. یک رخ‌داد سیاه همه چیز را به هم می‌زند. دیگر هیچ چیز مانند گذشته نیست و زندگی در توفان سیاهی فرو می‌رود و توان رهایی و بیرون آمدن از این توفان را نداریم. هر روز در این سیاه‌چاله‌ فروتر می‌رویم و تنهایی ما را می‌بلعد.
چهارشنبه, ۱۷ شهریور
ما همه شکار هستیم!  فیلم شکار[1] داستان تکثیر یک شایعه‌ی سیاه در شهری کوچک، به ظاهر تمیز، شاد و سپید است. شایعه‌ای که چون بیماری واگیردار مردم شهر را به خودش مبتلا می‌کند و از ذهنی به ذهن دیگر فرو می‌رود و همه را مسموم می‌کند.
چهارشنبه, ۱۰ شهریور
«گاهی تنها روزنی که ما می‌توانیم چهره انسان را ببینیم، همان چهره‌ واقعی که در پشت صورتک‌ها پنهان کرده است، ادبیات است. گاهی داستان‌ها بازتابی از بحران‌های گوناگونی هستند که انسان درون آن غوطه می‌خورد. بیش‌تر انسان‌ها، نمی‌توانند از این بحران‌ها جدا شوند انگار که بستر زیست‌شان است؛ اما گروهی کم‌تر دل‌شان می‌خواهد بدانند که چرا انسان چنین چشم بر همه حقیقت‌هایی که می‌توانند دیده شوند، می‌بندد و نمی‌خواهد آن‌ها را ببیند. بحران‌هایی که گاهی می‌تواند مرزهای انسانیت را از جنبه تیرگی جابه‌جا کند. یکی از این بحران‌ها که در همسایگی کشور ما در حال رخ دادن است، به خوبی عیار کور شدن چشمان کسانی را نشان می‌دهد که خود را پرچم‌دار جهان مدرن می‌دانند. آن‌ها با چشمانی کور در برابر دوربین‌ها حاضر می‌شوند تا درباره به مسلخ بردن یک ملت و یک فرهنگ به خود و دیگران دروغ بگویند. فرودگاه کابل و پرت شدن نوجوان فوتبالیست از هواپیما تنها آن بخش از فاجعه‌ای است که دوربین‌ها ضبط کرده‌اند. بخش‌های ناپیدای این روایت آن‌جا است که چشمان کور سیاست‌مداران در هر کجای جهان شلاق‌های آماده طالبان را که باز آمده‌اند بر تن زنان و کودکان و همه مردم این سرزمین بکشند، نمی‌بینند. کورند یا خود را به کوری می‌زنند هنگامی که می‌گویند این سبک زندگی آنان است. ما می‌رویم تا آن‌ها در سبک زندگی خود آزاد باشند. نقد و سنجش دو کتاب یکی ادبیات بزرگسال و دیگری از ادبیات کودک و نوجوان را نویسندگان این بررسی در هنگامه‌ای به دست گرفته‌اند که مردم افغانستان و به ویژه زنان و کودکان آن خطه زیر فشاری سخت و مرگ‌بار هستند. بی‌پناه و درمانده. دغدغه آن‌ها در این وضعیت طرح این پرسش بوده است که چرا عقل انسان کور است و کوری در حق و حقیقت ریشه در چه جنبه‌هایی از وجود این انسان پیچیده دارد.» محمدهادی محمدی
سه شنبه, ۲ شهریور
مجموعه‌ی پویانمایی «باب اسفنجی» یا «باب اسفنجی شلوار مکعبی»، برای اولین بار در سال 1999 در آمریکا پخش و منتشر شد اما خیلی سریع مخاطبان از سراسر جهان از آن استقبال کردند و فصل دوم آن به موفقیت بسیاری دست یافت، به گونه‌ای که تا سال 2020، سیزده فصل از این سریال تولید و پخش شد و 4 فیلم پویانمایی سینمایی نیز با اقتباس از این مجموعه ساخته شد. «باب اسفنجی شلوارمکعبی»، تاکنون جایزه‌های مختلفی از جمله شش جایزه آنی[1]،هشت جایزه حلقه طلایی[2]، چهار جایزه امی[3]، 18 جایزه انتخاب کودکان آمریکایی و دو جایزه بفتا[4] از آن خود کرده است.
چهارشنبه, ۲۰ مرداد
صدای مقصر را می‌شنوی؟ «خوشه‌های خشم[1]»، فیلمی است براساس رمانی[2] به همین نام. تام جود که به تازگی از زندان آزاد شده از راهی طولانی خودش را به خانه می‌رساند اما با زمینی متروک و خانه‌ای خالی روبه‌رو می‌شود. توی تاریکی خانه، او یکی از همسایگان‌شان را می‌بیند و همسایه از سرنوشت تلخ تمامی ساکنان آن اطراف می‌گوید، از زمین‌هایی که مصادره شده، خانه‌هایی که خراب شده و خانواده‌هایی که ناچار به کوچ شده‌اند. تام در جست‌وجوی خانواده‌اش به خانه‌ی عمو می‌رود و پس از آن، این دو خانواده سفرشان را به ایالت دیگری آغاز می‌کنند. سفری که در آن تام، پدربزرگ و مادربزرگ‌اش را از دست می‌دهد، تنها بازمانده‌های گذشته. زمین و خانه را بانک مصادره و بی‌ریشه‌شان کرده و خستگی سفر و دلزدگی از دنیا و جبر مهاجرت، پدربزرگ و مادربزرگ را از آن‌ها می‌گیرد. پدربزرگی که رویای بزرگ‌اش خوردن انگور است و با همه چیزهایی که از دست داده، نمی‌خواهد زمین و خانه‌اش را ترک کند. خانواده تام از اردوگاهی به اردوگاهی دیگر می‌روند و تلخی زندگی‌شان پایانی ندارد. تنها صحنه‌ی دل‌گرم‌کننده داستان، رقص همه‌ی مهاجران در ارودگاهی است که وضعیت بهتری نسبت به دیگر جاها دارد. اما مردم بومی آن منطقه، نمی‌خواهند مهاجران آن‌جا بمانند و قصد آتش زدن اردوگاه را دارند. فیلم تلاش می‌کند با امید تمام شود اما راه تام از خانواده جدا شده و او برای فهمیدن و درک چرایی بلاهایی که به سرشان آمده، آن‌ها را ترک می‌کند.
سه شنبه, ۱۹ مرداد
«فضانوردها در کوره آجرپزی»، داستان دو پسر مهاجر از خراسان جنوبی است که کارگران کورهٔ آجرپزی هستند. «سبزعلی»، یکی از پسران، پای‌اش در میان خاک به چیزی تیز گرفته و زخمی شده و گرفتار بیماری مهلک کزاز شده‌ است. «چمن»، پسر دیگر، می‌خواهد او را نجات دهد؛ اما از این بیماری خلاصی نیست. سبزعلی بیمار است و هذیان می‌گوید: «بی‌بی من رفتم توی کوزه شنا کنم. آن‌قدر به من نگو سوسک سیاه! ببین ماهی شدم!... نه مرا نیاندازید توی تنور!» چمن که می‌خواهد او را زنده نگه دارد، به یاد فیلمی می‌افتد که در تلویزیون دیده‌اند: فیلمی درباره‌ی سفر به ماه: «مگر قرار نیست با هم به کره ماه برویم؟ فضانوردها را یادت رفته؟ کره ماه را چه؟ نگاه‌اش کن، از پنجره پیداست! آن سیاهی‌های روی‌اش را ببین! آن‌جا آب و درخت است!» اما سبزعلی آرام نمی‌گیرد و مرتب تکرار می‌کند که می‌میرد. او از مرگ می‌ترسد: «من که مردم، زیر خاک‌ام می‌کنید! مثل بابا غریب! چمن نگذار مارها گوشت تن‌ام را بخورند!» چمن با تصویرهایی که از سفر به ماه برای سبرعلی می‌سازد، تلاش می‌کند او را تا سحر بیدار نگه دارد؛ زیرا گفته‌اند سبزعلی، سحر را نخواهد دید و این درد، درمانی ندارد: «درمان‌اش مرگ است!»
یکشنبه, ۱۰ مرداد
و هر انسان/ برای هر انسان/ برادری است
سه شنبه, ۲۹ تیر
«وینی پو» (Winnie-the-Pooh) نام پویانمایی معروفی است که بر اساس داستانی با همین نام، نوشته‌ی آلن الکساندر میلن، ساخته شده است. کتاب «وینی پو» اولین بار در اکتبر سال 1926 در انگلیس منتشر شد و پس از آن میلن «وینی پو» را با دو کتاب دیگر به نام‌های «حالا ما 6نفریم» و «خانه‌ی مخفی پو» ادامه داد. تصویرگر این سه کتاب‌ «ای. اچ. شپرد» بود. به دلیل منحصربه فرد بودن تصویرگری این داستان‌ها، از کارهای او به عنوان شاهکارهای تصویرگری کتاب کودکان یاد می‌شود.
چهارشنبه, ۲۳ تیر
گفت چونی گفت مُردم گفت شکر/ شد ازین رنجور پر آزار و نکر اولین نمایشی که در آن بازی کردم، حکایت «به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور»، از مثنوی بود. 9 ساله بودم و ناشنوای حکایت را که مولانا نگفته بود زن بوده، پیرزنی کردند تا من که دختر و به سن تکلیف رسیده بودم، روسری و چادر بر سر بگذارم و نقش‌اش را باز کنم. هر واژه‌ای که از دهان‌ام بیرون می‌آمد، بچه‌های تماشاچی را به خنده می‌انداخت. آن نمایش آن‌قدر خوب از کار درآمد که چند بار دیگر هم در همان مدرسه و مدرسه دیگری آن نقش را بازی کردم. همه کودکان آن سال‌ها که پای این نمایش نشستند، به ناشنوایی خندیدند که نمی‌دانست بیمار رنجوری که بر بالین او رفته چه می‌گوید. ناشنوایی که لب‌خوانی نمی‌دانست و با شکر و مبارک باد بر حال بد بیمار رنجور، او را خشمگین کرده بود: «چون عیادت بهر دل‌آرامیست/ این عیادت نیست دشمن کامیست» من بازی‌اش کردم و کودکان به ناشنوا می‌خندیدند. آموزگاران آن سال‌ها برای‌مان نگفتند قصد مولانا از سرودن و گفتن این حکایت چه بود و مفهوم درستِ تربیت یا تربیتِ درست چیست.
دوشنبه, ۲۱ تیر
«دورافتاده[1]» داستان مردی است که هواپیمای‌اش با برخورد صاعقه به اقیانوس سقوط می‌کند. چاک، مسافر هواپیما، خودش را با قایقی بادی به جزیره‌ای می‌رساند اما متوجه می‌شود که کسی در جزیره زندگی نمی‌کند. او تلاش می‌کند نشانه‌هایی در جزیره درست کند تا هواپیماهای دیگر او را ببینند اما نه این نشانه‌ها دیده می شود و نه فرار او با قایق نجات ثمری دارد. کم کم او از بسته‌هایی که اقیانوس با خود آورده، چیزهای مفیدی پیدا می‌کند.
سه شنبه, ۱۵ تیر
نوشته: چائو ون‌شوان تصویرگر: راجر ملو ناشر: طوطی مترجم: سحر ترهنده  
دوشنبه, ۷ تیر
مانگا چیست؟ مانگا، نوعی کمیک استریپ (داستان مصور) یا رمان گرافیکی است که در ژاپن منتشر می‌شود. اولین مانگاها در قرن بیستم در ژاپن طراحی و منتشر شدند. داستان مصور به شکل امروزی، در طی جنگ جهانی دوم، وارد ژاپن شد. پیش از آن، این نوع داستان‌ها فقط در ایالات متحده‌ی آمریکا تولید می‌شد. اما پس از ورود آن به ژاپن، گسترش چشم‌گیری پیدا کرد تا آن‌جا که ژاپنی‌ها در این زمینه، گوی سبقت را از آمریکایی‌ها ربودند. البته فرم روایی مانگا در ژاپن پیشینه‌ی تاریخی طولانی دارد. اما مانگاهای امروزی سابقه‌ای کمتر از 100 سال در این کشور دارند.
یکشنبه, ۶ تیر
  جیغ در گلو گیر کرده است «یک روز عصر قدم‌زنان در راهی می‌رفتم؛ در یک سوی مسیرم شهر قرار داشت و در زیر پایم آبدره. خسته بودم و بیمار. ایستادم و به آن سوی آبدره نگاه کردم؛ خورشید غروب می‌کرد. ابرها به رنگ سرخ، هم‌چون خون، درآمده بودند. احساس کردم جیغی از دل این طبیعت گذشت؛ به نظرم آمد از این جیغ آبستن شده‌ام. و این تصویر را کشیدم.» و این لحظه تولد تابلوی «جیغ» از مونک نقاش برجسته است.  تصویری از انسانی که سرش را میان دستان‌اش گرفته و در زمینه‌ای مواج در رنگ‌هایی سرخ و نارنجی و سیاه، انگار که در میانه‌ی آتش ایستاده است. انسانی که آبستن یک جیغ است و تمامی پیکره‌اش درد می‌کشد. دردی که نمی‌تواند آن را بیرون بریزد. مونک فریاد شدید و بی‌انتهایی را که از طبیعت شنیده نقاشی کرده است. این جیغ صدایی ندارد، نه چون نقاشی است، بی‌صداست چون استخوانی است که در گلو مانده و به بیرون پرتاب نمی‌شود. دردی است که انسان آبستن اوست اما توان جدا شدن و رهایی از آن را ندارد: «چیزی که نمی‌تواند به بیرون راه یابد زنجیرهای‌اش را پاره کند.[1]»  
سه شنبه, ۱ تیر
اندیشه‌مند کسی است که دوباره به چیزها می‌اندیشد. معتقد است که آن‌چه پیش‌تر به آن اندیشیده‌اند، هرگز به‌طور کامل به آن اندیشیده نشده است.[1]» پل والری
دوشنبه, ۲۴ خرداد
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید خردسال بودم که روزهای جنگ را تجربه کردم. صدای آژیر که می‌آمد، همه پناه می‌گرفتیم در زیر پله‌های راهرو. تن‌های کوچک‌مان را به‌هم می‌چسباندیم و منتظر می‌ماندیم تا زمانی که مادر بگوید می‌توانیم از پناه‌گاه خانگی‌مان که هیچ پوششی جز پله‌های بالای سرمان و هیچ دری نداشت، بیرون بیاییم. بعدها به روستایی نزدیک شهرمان رفتیم. خاطره‌های‌ام از آن روزها، شیرین نیست با این‌که ما مشغول بازی بودیم و از فرار و جنگ چیزی نمی‌دانستیم. تا سال‌ها بعد از آن، منی که آتش هیچ بمب، و خرابی هیچ خانه‌ای را ندیده بودم، در تصورات‌ام آسمان شهرم را از آتش و خون، قرمز می‌دیدم. فکر می‌کنم این خواب را یک بار دیده‌ بودم و بعدها شده بود یکی از خیالات مهیب زندگی‌ام. در این خواب، ساختمان‌ها بلند بودند و بالای این برج‌ها، آسمان در آتش می‌سوخت. روزهای پایانی جنگ بود که سقوط هواپیمای مسافربری را در تلویزیون دیدم و بمباران حلبچه. پیکرهای روی آب، پیکرهای در پارچه پیچیده شده، پیکرهای روی هم افتاده، از تصویرهایی است که هرگز از یاد نبرده‌ام. کودکان بیش از بزرگسالان، تلخی به جان‌شان نفوذ می‌کند و فراموشی صحنه‌هایی که در کودکی دیده‌ایم به این آسانی‌ها ممکن نیست.
چهارشنبه, ۱۹ خرداد
زندگی برای‌ کودکان بی‌وزن و بی‌زمان است با ساعت دیواری قدیمی و بزرگ خانه‌ی مادربزرگ‌ام، خواندن ساعت را یاد گرفتم. صبح با رسیدن ما به خانه‌ی مادربزرگ آغاز می‌شد و شب وقتی می‌آمد، که ما به خانه‌ی خودمان برمی‌گشتیم. زمان برای من حرکت عقربه‌ها نبود. روز برآمدن خورشید و شب، آمدن ماه به آسمان بود. ظهر زمانی بود که ما باید می‌خوابیدیم و سروصدا و بازی در خانه ممنوع بود. روز و شب برای‌ام تا روزی که خواندن ساعت را یاد گرفتم، با بازی و کتاب و نقاشی معنا می‌شد. از آن روز به بعد می‌دانستم بیست دقیقه به پنج، یک ساعت و نیم عقب‌تر از شش و ده دقیقه است اما هنوز نمی‌دانستم حرکت عقربه‌های ساعت چه معنایی دارد.
دوشنبه, ۱۷ خرداد
یکی از چهره‌های مطرح دو دهه اخیر ادبیات کودکان و نوجوانان ایران، «جمشید خانیان» است. نویسنده‌ای که سبک ویژه کارش، و نوع نگاهش به جهان از او نویسنده‌ای خاص ساخته است. نویسنده‌ای که در هر داستانش اندیشه دارد و این اندیشه را با زبان داستانی بیان می‌کند. بی‌گمان اگر برگ‌های ارزشمند تاریخ ادبیات کودکان را در یک سده‌ای که در حال گذار از آن هستیم، پر کنیم، بخش‌هایی هم باید به کار او اختصاص داشته باشد. تا این جای راه که آمده است، جایزه‌های بسیاری در حوزه ادبیات کودکان را به دست آورده است، از جایزه‌های شورای کتاب کودک تا کانون پرورش فکری و جاهای دیگر. اکنون و در این سال هم نامزد ایران است برای دریافت دو جایزه معتبر جهانی، اولی هانس کریستین آندرسن سال 2022 و دیگری آسترید لیندگرن 2021. او این راه دشوار را پس از نزدیک به چهل سال قلم زدن و تجربه کردن پیموده است. راهی که از آبادان شروع می‌شود و او را هم به یکی از نمایندگان ادبیات جنوب تبدیل کرده است.  :بخش نخست مقاله را بخوانیدبدون پوست اندازی ایده‌ها ماهی‌هایی کوچک و لاغرند، گفت‌وگو با جمشید خانیان (بخش نخست)  
چهارشنبه, ۱۲ خرداد
«کافکا می‌نویسد: هیچ بعید نیست که شکوه زندگی تا ابد و در اوج کمال در کمین تک تک ما نشسته باشد اما از نگاه پنهان، نهفته در اعماق، ناپیدا، بس دور. اما نه دشمن‌خوی، نه بی‌میل، نه ناشنوا. اگر آن را با کلمه‌ی درست با نام درستش صدا کنید با پای خود خواهد آمد.»  
دوشنبه, ۱۰ خرداد