جهان داستانی محمدهادی محمدی، هستی یافته از هیچ (بخش دوم)

پیش از مطالعه این بخش، قسمت نخست مقاله را با عنوان جهان داستانی محمدهادی محمدی، خلسه‌ی رویا (بخش نخست)​ بخوانید.

هیچ، همان هیچ است؟

«خانه‌ی سیاه[1]» داستان شهری کوچک است که غروب‌ها مردانش در تالاری دور هم جمع می‌شوند و خاطرات‌شان از گذشته‌هایی دست‌ساخته را مرور می‌کنند. تمامی این تجربه‌های ساختگی، با خانه‌ای مخروبه و قدیمی پیوند دارد که آن را نفرین‌شده می‌دانند و می‌ترسند که به آن نزدیک شوند. باورشان این است که روحی، بیماری روانی و یا موجودی ترسناک در آن ساکن است و مزاحمان را می‌کشد. این خانه‌ی سیاه هم‌چنان که می‌ترساند، فضایی برای ماجراجویی‌های ممنوعه‌ی مردان شهر است، لذتی که هر روز در دورهمی‌شان آن را می‌چشند. هر بار با گفتن آن‌ها، با به زبان آوردن‌شان، این تجربه‌های دست‌ساخته را برای خودشان واقعی‌تر می‌کنند.

مهندس جوانی که تازگی به شهر آمده با شنیدن این ماجراها قصد می‌کند تا سر از راز خانه‌ی مرموز درآورد. او با ترس به درون خانه می‌رود اما هیچ چیز آنجا پیدا نمی‌کند! او پیش مردان باز می‌گردد و با غرور می‌گوید که خانه‌ی سیاه، خرابه‌ای کثیف و خالی است و هیچ چیز اسرارآمیز و یا عجیبی آن‌جا نیست! گمان می‌کنید پس از حرف او چه رخ می‌دهد؟ همین که او می‌خواهد آنجا را ترک کند، یکی از مردان وحشیانه به او حمله می‌برد، مهندس جوان به زمین می‌خورد و درجا می‌میرد.  

جلد کتاب خانه سیاه

«ورود به خانه‌ی سیاه از آن رو برای مردان شهر ممنوع بود که برای آن‌ها در حکم فضایی تهی بود که در آن می‌توانستند میل‌ها و آرزوهای حسرت‌آلوده‌شان، خاطره‌های دستکاری شده‌شان، را برون افکنند... مهندس جوان با گفتن واقعیت... فضای خیال ایشان را تا سطح واقعیتی معمولی و روزمره تنزل داده بود.[2]» او تفاوت میان واقعیت و فضای خیال را برداشت. کنار زدن پرده‌ی خیال از برابر  واقعیت، تمامی لذت مردان را از بین برد، آن‌ها را از مکانی، فضایی، از سیاه‌چاله‌ای محروم کرد که می‌توانستند میل‌ها و آرزوهای‌شان را در آن ببینند و واقعی‌شان کنند. او آن‌ها را دوباره در روزمرگی‌های بی‌معنا و بی‌هیجان‌شان فرو برد. در خانه‌ی سیاه، ارتکاب هر تجربه‌ای هر کاری مجاز بود اما آیا واقعیت هم می‌توانست برای مردان چنین باشد؟ در رویا، هر ناممکنی ممکن می‌شود. مهندس جوان، مکان این رویا، این تجربه‌های ناممکن را از میان برد. پس دیگر خبری از دور هم جمع شدن‌ها و ماجراجویی‌ها نبود. خانه‌، خرابه‌ای کثیف و خالی شد. جایی که به هیچ، هستی می‌بخشید حالا دوباره همان هیچ شده بود. مهندس جوان با گفتن واقعیت، نشان‌شان داد که هیچ، همیشه هیچ است و در هیچ، هستی نیست! حالا واقعیت دوباره می‌توانست آن‌‌ها را ببلعد. ساعات رنگین غروب و خیالات اولین تجربه‌های ممنوعه، همگی از میان رفته بود و دیگر جایی برای رنگ و رویا نبود.

آیا رویارویی با واقعیت همیشه خوب است؟ آیا همیشه باید در را باز کرد، پرده را کنار زد و نشان داد که پشتش هیچ رنگی نیست که هیچ، همان هیچ است و رویا، پوچ؟

«گاوهای آرزو[3]» داستانی درباره‌ی رویا، جنون و مرگ است، درباره‌ی هیچ شدنِ زندگی! داستانی از انسان‌هایی که آن‌قدر سهم‌شان از زندگی کم است، آن‌قدر ندار هستند که نمی‌توانیم کارهای‌شان را قضاوت‌شان کنیم، نمی‌توانیم بگوییم چرا این راه را نرفتند چرا این کار را نکردند؟ «گاوهای آرزو» داستان انسان‌هایی است که یا باید با رویا، سیاهی و رنج و پوچی را تاب بیاورند و به هیچ، هستی ببخشند و یا بگذارند سیاهیِ واقعیت، خودشان و هر کسی را که با آن‌ها در ارتباط است، در خود فروبرد. مرگِ فرزند از گرسنگی، فروشِ فرزند برای پول، جنونِ فرزند از فقر، آن‌قدر شگفت و عجیب و زخم‌زننده به تصویر کشیده است که دربرابر قدرت این روایت دردناک از خودمان خواهیم پرسید مگر می‌شود که مرگ را، جنون را، رنج را و پوچی را زیبا روایت کرد؟ اگر زندگی برای این انسان‌ها هیچ شده است، چه چیز قرار است که به این هیچ، به انسانی که هیچ ندارد، معنا دهد؟ چه چیز است قرار است رنج را تاب‌آور کند؟

«دیوانگی بشر آن‌چنان ضروری است که دیوانه نبودن خود شکل دیگری از دیوانگی است»

«گاوهای آرزو» چهار فصل از زندگی حسن‌گدا و خانواده‌اش را در سه بخش به تصویر می‌کشد. بخش اول داستان با نُه فصل در زمستان می‌گذرد، بخش دوم با هفت فصل در بهار و بخش سوم با یازده فصل در تابستان و پاییز. تغییر فصل‌ها، تلاش خانواده به‌ویژه حسن‌گدا در هر فصل سال، آزمودن راه‌های گوناگون و حتی تغییر مکان زندگی از روستایی در اراک به کوره‌های آجرپزی و حلبی‌آباد تهران، تأثیری مثبت در زندگی این خانواده ندارد. هر کاری که حسن‌گدا انجام می‌دهد به درد و بدبختی بیشتر برای خودش و خانواده‌اش می‌انجامد. برفِ زمستان همه چیز را در خود فروبرده و به خانه‌هایی سرد و شکم‌های خالی، درد می‌دهد، بارانِ بهار سیل می‌شود و محصول را از میان می‌برد، گرمای تابستان برای کارگران آجرپزی کشنده است و بارانِ پاییز که سقف خانه‌های حلبی‌آباد توان مقاومت دربرابرش را ندارند؛ همه جز رنج برای این خانواده، هیچ ندارد.

«گاوهای آرزو» یکی از غم‌انگیزترین و زیباترین داستان‌هایی است که درباره‌ی فقر نوشته است، فقری که طبیعت، محیط زندگی و یا بهتر است بگوییم سرنوشت به زندگی این انسان‌ها تحمیل کرده است. «گاوهای آرزو» داستانی در فقر و درباره‌ی رویاست. «دونا»ی داستان راه رهایی از درد و رنجِ سرنوشت را در رویا می‌بیند. اما آیا رویا می‌تواند دیبای دوازده ساله را از ازدواج با پیرمردی، حاج زین العابدین، نجات دهد؟ آیا رویا می‌تواند سروگل چندماهه را از مرگ برهاند؟ آیا همین رویا، سبب جنون دونا و خیالات عمو نشده است؟ آیا همین رویا سبب کوری چشم قاسم غوره نمی‌شود؟ رویا، به کارِ زندگی زمینی نمی‌آید اما اگر رویا نباشد، چه کسی قرار است بار این همه رنج را برای ایران، قاسم غوره و عمو آسان کند؟ اگر رویا نباشد، دونا چگونه بار درد خواهرانش، مادرش، بی‌بی‌اش، عمو و فقر سیاه روستا را تاب بیاورد؟

رویاهای دونا از جنس واقعیت پیرامون اوست. فانتزی‌های او از گاوهای آسمان هفتم، میل محقق شده‌ی او در واقعیت است: «فضای خیال، فانتزی، نقش یک سطح خالی را ایفا می‌کند قسمی پرده‌ی نمایش برای برون تاباندن آرزوهای خویش. آنچه فانتزی روی صحنه می‌آورد فضایی نیست که در آن میل ما برآورده می‌شود بلکه برعکس، فضایی است که خود میل را تحقق می بخشد.[4]» اگر او گاوها را به زمین بیاورد، نه تنها مشکل خانواده‌اش، بلکه مشکلات همه مردم روستا حل خواهد شد. رویاهای دونا، نجات‌بخش است برای همه. اما چه کسی جز قاسم غوره‌ی شیرین مغز و عموی پدر دونا، که می‌داند رفتن به آسمان هفتم فقط با مرگ ممکن است، او را باور دارد؟: «پاسکال می‌گفت: دیوانگی بشر آن‌چنان ضروری است که دیوانه نبودن خود شکل دیگری از دیوانگی است.[5]»

روستا محل رویاهای دونا و عموست. روستا، دونا را به آسمان هفتم پیوند می‌دهد، شب‌ها که دونا خواب می‌بیند و روزها که در بیداری رویا می‌بافد. برای عمو هم، دونا اتصال او را به رویا ممکن می‌کند، تنها کسی که آسمان هفتم و گاوها را باور دارد. دونا، رویای آسمان هفتم عمو را باور می‌کند و قاسم غوره رویای دونا را. وقتی حسن‌گدا، خانواده را به تهران می‌برد، محل رویاهای دونا را از او می‌گیرد. دونا مجنون می‌شود. عمو بدون دونا و رویا، امیدش را از دست می‌دهد و می‌میرد، کوچک‌ترین خواهر دونا از گرسنگی جان می‌دهد، ایران، خواهرِ دیگرش در آجرچینی کار می‌کند به همراه مادر و پدر و در پاییز دست‌فروشی و گدایی می‌کند. حسن‌گدا روستا را به آرزوی زندگی بهتر در شهر ترک می‌کند اما نه تنها رنگِ سیاه زندگی‌شان نمی‌رود که سیاه‌تر هم می‌شود. وقتی روستا نباشد، دونا دیگر نمی‌تواند گاوهایش را به زمین بیاورد و پس کارِ رویا تمام است و در خیال دونای مجنونشده، گاوهای آسمان هفتم یکی یکی می‌میرند.

«حقیقت ساختاری چون داستان خیالی دارد[6]»

دونا خواهرش ایران را بر کول می‌کشد و از کارگاه قالیبافی بیرون می‌آید. سوز سرما از برف به صورت‌شان می‌خورد. جای پای پرنده‌ها و خورشید پشت درخت‌های تبریزی را در میانه‌ی این برف می‌بیند. ایران روی کولش بی‌تابی می‌کند. دل درد دارد. دونا باید او را تا خانه روی کول داشته باشد. خودش خسته از کار است. دونا و ایران هر دو در کارگاه قالی‌بافی کار می‌کنند. ایران با دیگر کودکان دختر، قالی می‌بافد و دونا در طویله‌ به گاوها رسیدگی می‌کند یا هر کار دیگری که صاحب کارگاه از او بخواهد. ناهار، ماست و سنجد و نان خورده‌اند، غذایی که صاحب کارگاه به کودکان داده و ایران از این خوراک بیمار شده است. در داستان نمی‌بینیم که صاحب کارگاه به کودکان، دستمزدی بدهد. همین غذای روزانه، انگار قرار است مزد این کودکان بی‌چیز باشد. ایران روی کول دونا است و برف، راه رفتن دونا را کند کرده است. خورشید غروب، صورتی رنگ است و میان برف و خستگی و سرما و درد، دونا با خورشیدی که به برف‌ها می‌تابد، رویا می‌بافد برای ایران تا شاید درد را از او دور کند: «کاش از این آتش الوهای خورشید داشتیم، زیر کرسی می‌گذاشتیم گرم‌مان می‌شد. گرما باشد، دل دردت خوب می‌شود.» ایران باز ناله می‌کند و این‌بار دونا از از باغ آسمان هفتم می‌گوید که در آن هر کسی برای خودش یک خورشید دارد! هرچه دونا رویا می‌بافد جز ناله از ایران نمیشنود اما باز تسلیم نمی‌شود و رویاهای دونا بیشتر رنگ می‌گیرد: «امشب که فرشته‌ها آمدند تو را به باغ آسمان هفتم می‌برم.. پیاله‌ای از شیر گاوها را بخوری  خوب می‌شوی... برو میان گل‌هل شیر بخور با پلو زرد. بَه بَه از بوی پلو زعفران!» اما رویا نمی‌تواند درد ایران را کم ‌کند. دونا سراغ بی‌بی سیاه می‌رود که حکیم روستاست و او برای ایران، روغن بادام و نبات تجویز می‌کند اما در خانه‌ی حسن‌گدا که هیچ یک پیدا نمیشود. بی‌بی هم به او چیزی نمی‌دهد شاید چون دختر و پسر حسن‌گدا هستند و همه می‌دانند حسن نمی‌تواند قرضش را ادا کند. پس دونا دوباره در سوز سرما راه می‌افتد و باز جز رویا چاره‌ی دیگری ندارد تا حواس ایران را از دردش کم کند: «کاش این برف‌ها آرد بود. کاش اینجا هم مثل باغ آسمان هفتم به جای برف، آرد می‌بارید... کسی که توی آرد بخوابد، دلش درد نمی‌گیرد.» اما با رویا نمیشود، برف‌هایی که در آن زمستان سیاه، جز درد و سرما چیزی برای این خانواده تهی‌دست ندارد را آرد کرد پس دونا که دیگر راهی نمی‌یابد، رو به آسمان می‌گوید: «آهای آسمان دلت درد می‌آمد اگر جای برف آرد می‌باریدی؟ می‌ترسی ما نان بخوریم، اشکممان گنده شود، بخورد به اشکم تو؟ آخه این همه برف به چه درد ما می‌خورد؟» کمی مانده به خانه، از کنار حمام خزینه رد می‌شوند. بخار از سقف گنبدی حمام بالا می‌زند. از کارگاه تا خانه، ما همه‌ی این راه را  با دونا می‌بینیم و حس می‌کنیم. به خانه که می‌رسند، دونا عمو نبات را می‌بیند که وضو می‌گیرد. به عمو از درد دل ایران می‌گوید: «عمو ما امشب به باغ آسمان هفتم می‌رویم دیگر این زمین را نمی‌خواهیم.» و عمو می‌داند رفتن به آسمان هفتم جز با مردن ممکن نیست: «بابام شوی، کفر نگو! تا به حال پای هیچ آدم زنده‌ای به جهان هفتم باز نشده که تو دومی‌اش باشی. دعا کن برای مرگ! امشب بمیری، فردا کله سحر میان تاک‌های باغ آسمان هفتمی.» اما دونا می‌خواهد تا زنده است به آسمان هفتم برود و زندگی خودش و همه‌ی مردم روستا را سامان دهد. عمو نبات برایش از فرشته‌های نگهبانی می‌‌گوید که شمشیر و تبرزین دارند و نمی‌گذارند پای زنده‌ها به آسمان هفتم برسد. اما دونا در رویایش با فرشته‌های مهربانی دوست شده که باغ آسمان هفتم راهش می‌دهند.  اتاق‌شان که می‌رسند، پدرش، حسن‌گدا زیر کرسی‌ای خوابیده است که گرمایی ندارد. به سقف خیره شده و شبیه مرده‌ای بی‌حس و تکیده است. مادرشان غنچه، گندم پوست می‌کند. دونا رو به پدر و مادرش می‌گوید که ایران دل درد دارد و باید چه چیزی بخورد تا خوب شود. حسن می‌داند توی خانه هیچ‌کدام را ندارند. روی نگاه کردن به صورت دخترش را ندارد. می‌گوید که جانور به جان بچه افتاده و باید پنبه روغن زده را به پشت بچه فرو کرد تا جانورها از تنش بیرون بیایند. مادر، غنچه، ناراحت می‌شود: «خجالت بکش! نامسلمان نبات در خانه‌ات نداری دروغ به هم می‌بافی.»و از او می‌خواهد کاری پیدا کند. اما در زمستانی که نه کشت هست، نه عروسی نه عزا، کار را چه کند حسن؟ دونا بغض می‌کند و باز به رویا پناه می‌برد: «شب که خوابیدیم با ایران می‌رویم به باغ آسمان هفتم. آنجا درخت نبات هست.» حسن عصبانی می‌شود. دنبالش می‌کند و فریاد می‌زند: «بچه خیالاتی برو به صحرا و شب را بمان پیش گرگ‌ها!» و دونا پابرهنه می‌دود روی برف و فریاد می‌زد که : «حسن گدا تو همین جان بمان و شپش‌های تنت را بجور!» وقتی دونا از خانه بیرون می‌رود، دیبا و بی بی میجان را می‌بیند. غصه‌دار است، پاسخ‌شان را نمی‌دهد و پیش عمو به اتاقش باز می‌‌گردد. تنها پناهگاه دونا، اتاق عمو نبات است: «همه که نمی‌توانند بفهمند آن بالا چه خبر است. هر کسی که من و تو نمی‌شود.»

و فصل اول تمام می‌شود. این چکیده‌ای از یک فصل داستان بود که در شش صفحه روایت می‌شود. در همین چند صفحه‌ی ابتدای داستان، تصویرهای روشنی از فضای روستا، کار کودکان، فقر ساکنان روستا، ستم صاحبان زمین و کار به مردمان روستا و رویاهای رنگارنگ دونا را می‌بینیم. در همین سطرهای ابتدایی درک می‌کنیم و می‌فهمیم چرا دونا رویا دیدن را انتخاب کرده است و چرا رویاهایش این چنین برایش واقعی هستند.

دونا شام با عمو، نان و کشک‌جوش می‌خورند. در زندگی این مردم، اثری از میوه و گوشت نیست. فقط یک بار که حسن‌گدا برای کارگری به یک عزا می‌رود با خودش قرار است قابلمه‌ای آب‌ِ گوشت بیاورد که در راه از ترس اجنه آن را هم می‌اندازد و نصیب سگ‌ها می‌شود. پیش از آمدن حسن به خانه، همه خانواده از دونا تا دخترها و عمو و بی‌بی جان و زن عمو شاد هستند که قرار است آن شب آب‌ِ گوشت بخورند و صبح حتی دونا برای پیدا کردن قابلمه می‌رود اما آن را خالی پیدا می‌کند. در صحنه‌ی دیگری از داستان، شبی که قرار است دیبا را به عقد حاج زین‌العابدین درآورند، در ازای بخشیدن قرض حسن و مقداری آرد، به خانه حسن‌گدا، آش ترخینه می‌فرستند. ابتدا همه خانواده از خوردنش امتناع می‌کنند چون راضی به این ازدواج نیستند اما همگی از گرسنگی، از آش می‌‌خورند جز مادر دیبا که باردار است و حسن او را به دلیل مخالفتش با ازدواج دیبا، کتک زده است. زن عمو می‌خواهد آش را دور بریزد اما عمو می‌گوید گناه دارد. کمی که از آن می‌خورد، دونا از راه می‌رسد، از ازدواج خواهرش عصبانی و غمگین است. قابلمه را با خود می‌برد تا بیرون بریزد اما کنار آب می‌نشیند و کم کم از آن می‌خورد. صحنه‌ی سوم، زمانی است که گاو پسر عمونبات دارد می‌میرد و عمو همه‌اش به این فکر می‌کند که گاو را پیش از مردن، بکشند تا گوشتش حرام نشود. آن شب عمو مدام از خیال خوردن گوشت می‌گوید که با این وزن گاو تا چه زمانی خانواده می‌تواند گوشت بخورد اما گاو نمی‌میرد و همه خیالات تمام می‌شود. اما می‌توان این مردم را داوری کرد؟ که چرا منتظر مردن گاو هستند و یا از آش ترخینه‌ای می‌خورند که به قیمت زندگی و کودکی دیبا تمام شده است؟

دونا شب‌ها خواب رفتن به آسمان هفتم را می‌بیند. چگونه ممکن است که دونا بتواند رویاهایش را در خواب ببیند؟ آیا این خواب‌ها رویاهای محقق شده دونا هستند و یا دونا تا صبح به جای خوابیدن، رویا می‌بیند؟ این خواب‌ها چنان واقعی هستند که دونا هر شب ایران را با خودش به آسمان هفتم پیش گاوها می‌برد و حتی صبح که از خواب برمی‌خیزد تمامی رویا را به یاد دارد و حتی با ایران دعوا می‌کند که چرا با سرو صدایش در آسمان، فرشته‌های نگهبان را متوجه او کرده است. رویاهای دونا آن‌قدر برایش واقعی هستند که با قاسم غوره تصمیم می‌گیرند، طویله‌ای را برای گاوهای آسمان هفتم در روی زمین درست کنند.

«گاوهای آرزو» پر از جزئیات بی‌نظیر و دقیق است. سطر به سطر داستان خواندنی است. نوشتن چکیده و یا گفتن بخش‌های از داستان، نمی‌تواند لذت خواندنش را به خواننده بچشاند. فضاسازی، شخصیت‌پردازی، گفت‌وگوهای زیبای داستان، لحن و احساس شخصیت‌ها، تمامی شخصیت‌های این داستان شگفت را برای همیشه در ذهن و یاد خواننده ماندگار می‌کند.

رفتار و گفتار کودکان داستان متفاوت است با بزرگسالان. در نگاه بزرگسالان و رفتارشان، جز عمو حسن، ناامیدی و اندوه را حس می‌کنیم اما کودکان با همه دردشان می‌توانند شیطنت و شوخی کنند. نمونه‌ی این شیطنت و شوخی و شیرینی را در دو صحنه‌ی دعا کردن دونا و قاسم غوره در امامزاده و عکس گرفتن جمعه و میرعلی از دونا می‌بینیم. دونا و قاسم غوره برای آوردن گاوها به زمین، برای دعا به امامزاده می‌روند. دونا می‌گوید باید گریه کنند تا دعای‌شان برآورده شود. پس شروع می‌کنند به کتک زدن یکدیگر تا گریهشان بگیرد. محکم‌تر و محکم‌تر یکدیگر را می‌زنند تا اینکه سرِ دونا از ضربه‌ی قاسم به ضریح می‌خورد. دونا که درد زیادی دارد، میان درد و گریه، هم ناسزا می‌گوید و هم دعا می‌کند. سپس از گنبد امامزاده بالا می‌روند تا از سبزه روییده روی گنبد بخورند. در صحنه‌ی عکاسی، جمعه و میرعلی به دونا می‌‌گویند که می‌توانند عکس صدادار از دونا بگیرند و برای گاوهایش بفرستند. او را کنار یک دکل در حلبی‌آباد می‌برند. میرعلی یک جعبه چوبی و دو دستمال سیاه می‌آورد و با آن ادای عکس گرفتن در می‌آورد. اما برای شوخی با دونا، به این راضی نمی‌شود و برای گرفتن عکس صدادار، تنبانش را پایین می‌کشد و دولا میشود و بادی از شکمش بیرون می‌دهد و می‌گوید عکست فردا حاضر می‌شود! جز این دو صحنه، تنها صحنه‌‌ای در داستان که کمی آرامش‌بخش است، آمدن عید و پلو خوردن خانواده دور هم و شاهنامه‌خوانی عمو نبات است که خانواده بدون فکر به رنج و فقر و دردشان، دور هم انتظار آمدن بهار و سبزی و محصول را دارند. اما بهار هم برایشان شادی نمی‌آورد.

بخش دوم داستان در بهار روستا می‌گذرد. دیبا به همسری حاج زین العابدین رفته است و بارانی که پس از مدت‌ها دعا قرار بود زمین‌ها را سیراب کند، سیل شده است باز هم از محصول و کار روی زمین‌ها خبری نیست. باز هم ناامیدی و خشم به سراغ حسن آمده و حسن که برخلاف دونا و عمونبات، باوری به رویا ندارد برای زندگی بهتر راهی تهران و کار در کوره‌های آجرپزی می‌شود اما این فقط یک سراب است.

عمو نبات نمی‌خواهد دونا از روستا برود. دونا هم نمی‌خواهد چون قرار است گاوهایش را به زمین بیاورد. پس با نقشه‌ی عمو، با قاسم فرار می‌کنند اما شب، گرفتار گرگ‌ها می‌شوند و بالاخره حسن با بقیه سر می‌رسند و نجات‌شان می‌دهد.

بخش سوم داستان در کوره‌های آجرپزی می‌گذرد. دونا تمامی روز و شب‌ها را فقط خوابیده است و نه حرف می‌زند و نه به پدر و مادر و خواهرش در آجرچینی کمک می‌کند. به گاوهایش فکر می‌کند و در رویاهایش با آن‌ها حرف می‌زند. گاوها از او می‌خواهند که دونا به روستا برگردد چون بدون دونا دارند یکی یکی در آسمان هفتم می‌میرند. بی‌بی، مادربزرگ‌شان، هم غصه‌دار گوشه‌ای از اتاق نشسته است، اتاقی که هیچ چیز ندارد و دونا روی تکه‌ای مقوا خوابیده است. فضای کوره‌ها چنان دقیق و سیاه و بی‌هیچ رنگ و شادی‌ای به تصویر کشیده است که بی‌درنگ دل‌مان برای روستا تنگ می‌شود و با خودمان می‌گوییم درست است که بچه‌ها در روستا هیچ نداشتند اما حداقل فضایی امن برای بازی با کودکان دیگر بود. حتی ایران هم با آمدن به تهران، دلش برای کارگاه قالیبافی و دوستانش تنگ شده است. همه چیز بهتر که نشده، تلخ‌تر و سیاه‌تر هم شده است. فقط حسن است که اصرار دارد که حتما وضع‌شان بهتر خواهد شد. مادر همراه پدر و ایران کار می‌کند. هیچ‌کدام غذای خوبی نمی‌خورند و غذایی هم نیست که مادر به سروگل بدهند. شیری هم برای دادن به او ندارد. کم کم سروگل ضعیف‌تر می‌شود تا اینکه یک روز می‌میرد، وقتی ایران پیش اوست و خسته و بیمار از کار روزانه و اتاق آمده تا استراحت کند: «تکه‌ای نان از سفره برداشت. هنوز نان را به دهان نگذاشته بود که دید رنگ صورت سروگل کبود شده و کف سفیدی از دهانش بیرون می‌ریزد. نان را انداخت...» بچه که می‌میرد، ایران می‌دود تا برادرش را پیدا کند و خبر را به او بدهد. صحنه‌ای عجیب و دردناک است. ایران، دونا را در پشته‌های آشغال پیدا می‌کند که دارد سنگی را توی خاک می‌کند. به دونا خبر را می‌دهد. اما دونا حتی سر بلند نمی‌کند: «گاو نقره‌ایم خیلی قشنگ بود. مثل مهتاب بود.» ایران باز می‌گوید، چند بار با فریاد می‌گوید که سروگل مرده است و دونا می‌گوید: «مگر کری دختر؟ گفتم که دیشب فرشته‌های یامان گرفته مرده‌اش از باغ آسمان هفتم پایین انداختند!» ایران نمی‌تواند به اتاق‌شان بازگردد. خاوردخت یکی از همسایه‌شان، او را به اتاق خودش می‌برد و می‌گوید: «روزگار همه‌اش درد است. هر چه کمتر به آن فکر کنی، بهتر است!» آیا می‌توانیم بگوییم مردمی که در این کوره‌ها کار می‌کنند بی‌رحم شده‌اند و درکی از مرگ ندارند؟ آیا می‌توانیم داوری‌شان کنیم و یا باید باور کنیم که وقتی درد تمامی روزها و ساعت‌ها و زندگی را در خود فرو برده، دیگر واکنشی به دردی تازه نخواهی داشت؟

تابستان تمام می‌شود و خانواده به حلبی‌آباد می‌روند. گاوهای دونا دارند یکی یکی می‌میرند و او هر بار سنگی را در خاک می‌کند. ایران با پسری افغانستانی، جمعه، دست‌فروشی می‌کند در شهر. حسن هم با چرخ‌دستی باقالا می‌فروشد. اتاقی که ساخته‌اند، تحمل باد و باران پاییزی را ندارد اما حسن حاضر نیست به روستا برگردند و مدام تکرار می‌کند که در تهران خانه‌ای خواهند خرید و زندگی‌شان بهتر و بهتر خواهد شد. جز این خیالات پوچ، چیز دیگری برای حسن نمانده است. درآمد دست‌فروشی کم است. روزی ایران و جمعه در خیابان زنی کولی را می‌بینند که بچه‌های را به پشتش بسته و گدایی می‌کند. یکی از دست‌های جمعه فقط دو انگشت دارد پس هر دو وسوسه می‌شوند که گدایی کنند. با پولی که به دست می‌آوند، آن روز نان و کباب می‌خورند. باران سختی شروع به باریدن می‌کند و رفتن به خانه را سخت می‌کند. وقتی به کوره‌ها می‌رسند، متوجه می‌شوند که دونا بین تپه‌ی آشغال‌هاست جایی که گورستان گاوهایش شده استو ایران پیش دونا می‌رود: «پاشو برویم خانه از سرما می‌میری! دونا با صدای خسته‌ای جواب داد: نمی‌آیم. برو به آقا بگو ما را به ده برگرداند. بگو فقط گاو فیروزه‌ای مانده است. اسب یال‌سبز هم شیهه می‌کشد و دنبال من می‌گردد.» ایران به طرف آلونک‌شان می‌دود و از بابایش می‌خواهد آنها را به ده بازگرداند تا آخرین ماده گاو دونا نمیرد: «آقا حسن از درد ترکید: نه نه! ده جای ما نیست. کسی که زمین ندارد، هیچی ندارد، نه ده، نه ماده گاو، نه تاک، نه تاپوی پر از آرد... تا ابد همین جا می‌مانیم.» ایران که دیگر امیدی به یاری پدر ندارد به سوی پشته می‌رود. میرعلی و جمعه هم می‌آیند و دونا را صدا می‌زنند. ایران دو دستش را به سوی برادرش دراز و گریه می‌کند: «داداش دونا بیا! بیا تا با هم اسب یال‌سبزت را صدا بزنیم!» دونا خودش را در آغوش خواهرش می‌اندازد و صدای فریاد بچه‌ها حلبی‌آباد را می‌شوراند که رو به آسمان فریاد می‌زدند: اسب یال‌سبز، دونا تو را می‌خواهد!...»

یکی از شخصیت‌های عجیب داستان، هندی باباست که ماری کبود دارد. حسن برای درمان جنونِ دونا پیش هندی بابا می‌رود و هندی بابا هم از این فرصت استفاده می‌کند و دونا را شاگرد خودش می‌کند با این وعده که می‌تواند کمک کند تا گاوهایش را به زمین بیاورد و او را به روستا ببرد. اما کبود مارِ هندی بابا در یکی از معرکه‌هایش در شهر، چنان دونا را می‌ترساند که او را مجنون‌تر می‌کند و حالا نیش کبود مار و کشته شدن گاوهایش با کبود مار، ترسِ دیگر او می‌شود. کبودمار برای دونا، نشانه‌ای از تهرانی است که نیش می‌زند و ترسناک است و رویاهای دونا را از میان برده است. آدم‌های این داستان چنان در دردها و گرفتارهای خودشان فرورفته‌اند که هیچ‌یک توانی برای کمک به دیگری ندارند. تنها کودکان هستند که هنوز می‌توانند با هم بازی کنند، بخندند و با وجود درد مشترک، رویا داشته باشند.

هرکسی باید برای خودش یک خورشید داشته باشد

در آسمان هفتم هرکسی می‌تواند برای خودش یک خورشید داشته باشد که هر زمان که خواست پیش پایش حاضر شود و در خدمت او باشد. اما آسمان هفتم هم بی‌رنج نیست، بهتر است بگوییم بی‌قاعده، فرشته‌های نگهبانی دارد که نمی‌گذارند دونا به آسانی گاوهایش را ببینید و یا دونا بتواند بدون دردسر گاوها را به زمین بیاورد. درد و رنج و فقر تمام‌نشدنی زندگی‌ این خانواده، سیاه‌چاله‌ای در زندگی دونا ایجاد کرده است که برای گذر از آن، دونا به خیالات عمو نبات از آسمان هفتم درباره‌ی زندگی پس از مرگ پناه برده است. آسمان هفتمی که مانند زمین قاعده و قانون دارد و هر آنچه هست که باید در زمین باشد. باغ و روستایی پر نعمت و محصول، گاوهایی شیرده و خانه‌هایی از شکلات و کلوچه. باغ آسمان هفتم، تصویری زیبا از روستای در رنج فرورفته‌ است، شبیه آینه‌ای رو به آسمان اما بی‌عیب و نقص، چیزی شبیه عالم مثل افلاطون: «دو خطی را تصور کن که دو بخش تقسیم شده است: یکی از آن دو بخش عالم دیدنی‌هاست و دیگری عالم شناختنی‌ها...یکی مربوط به خود اشیا و دیگری مربوط به تصاویر آنهاست.[7]» عالم زمینی، تصویری از عالم حقیقی است که در بالا قرار دارد. مانند آسمان هفتم دونا که در آن‌جا همه چیز کامل است و گاوهای زمینی، تنها تصویری ناقص از گاوهای آسمان هفتم هستند حتی روستا هم تصویری پوسیده و خراب شده از باغ آسمان هفتم است. وقتی دونا روستا را ترک می‌کند این فضای بی نقص عالم بالا، درهم می‌پاشد. چون: «خود یک چیز را نمی‌توان از چیز جدا دانست.» روستا علت و ایده‌ی وجود و حضور رویاهاست. وقتی دونا به اجبار به تهران می‌رود و از روستا جدا می‌شود، دیگر مکانی، محلی، برای تحقق رویاهای دونا وجود ندارد. روستا یک هیچ بزرگ است برای دونا و خانواده‌اش، فضایی سیاه که جز درد و رنج ندارد اما این هیچ، برای دونا از رویا، هستی یافته است. روستا که نباشد، رویا کم کم از میان می‌رود، گاوها یکی یکی می‌میرند و دوباره هیچ بودن زندگی سراغ دونا می‌آید. دیگر چگونه می‌توان این زندگی را تحمل کرد؟ آوردن گاوها به زمین، فقط یک رویا نیست، هدف است آرزو است و دلیل زنده ماندن و زندگی است برای دونا. دونا دلیل امیدهای عمو نبات است و قاسم غوره. دونا نگاهش به آسمان است و حسن به رنج‌های زمین. حسن ناامید و نگران است و جز زهر تلخ زندگی، چیزی ندارد تا به کام خانواده‌اش بریزد. او به جای رویا، دنبال سراب‌هایی می‌رود که نه تنها هرگز به واقعیت نمی‌رسند بلکه رنج را و سیاهی زندگی را بیشتر می‌کنند.

«گاوهای آرزو» داستانِ انسان در انتهاست، انسانی که می‌جنگد تا نبازد اما برای نباختن، مدام تکه‌ای از وجدانش، تکه‌ای از خودش، فرزندش، زندگی‌اش، مهرش و جانش را می‌فروشد و در پایان دیگر چیزی برای مبادله با زندگی ندارد. پایان داستان، آن‌چه به یاری «دونا» پسرک رویازده و مجنون داستان می‌آید، همراهی کودکانی است که از هیچ، هستی برای خودشان ساخته‌اند، هرچند ناچیز! کودکانی که هنوز رویا دارند و می‌دانند هیچ، همان هیچ نیست!

 

[1] . خانه‌ی سیاه، پاتریشیا های‌اسمیت، کژنگریستن، اسلاوی ژیژک، ترجمه مازیار اسلامی، صالح نجفی. نشر نی 1396

[2] کژنگریستن، اسلاوی ژیژک، ص 27. نشر نی 1396

[3]  محمدهادی محمدی، چاپ اول 1378، نشر خانه ادبیات.

[4]  کژنگریستن، اسلاوی ژیژک، ص 26. نشر نی 1396

[5] تاریخ جنون، میشل فوکو، ترجمه فاطمه ولیانی، نشر هرمس، 1390

[6] . لاکان، کژنگریستن، اسلاوی ژیژک. ص 43. نشر نی 1396

[7] شرحی اجمالی بر نظریه مثل افلاطون. محمدمهدی اردبیلی، سایت فلسفه نو

نویسنده:
Submitted by editor69 on