عاشق توام خودت می‌دانی!

بلبله‌گوش، استخوان دوست دارد، عاشق استخوان است اما ماه تا ماه هم به آن نمی‌رسد. بلبله‌گوش یک سگ است و دوست داشتن استخوان برای او خلاف ذاتش نیست. سگ برای کودکان جانوری آشناست. کودکان در هر شهر و روستایی آن را دیده‌اند. جانوری که هم حیوان خانگی است و هم محافظ گله، هم رام و همراه انسان است، و هم گهگاه موجودی وحشی و خطرناک.

بلبله‌گوش یک خوراکی را بیشتر از همه چیز دوست دارد، استخوانی که انگار پیدا کردنش آسان نیست. او آن‌قدر به استخوان فکر می‌کند که گاهی شب‌ها خواب استخوان می‌بیند و آب دهان‌اش راه می‌افتد. کتاب از دوست داشتن استخوان با تعبیر عشق یاد می‌کند و عشق را این‌طور معنا می‌کند: «دوست داشتن بسیار، خواستنی که دیریاب است و برای رسیدن به آن باید تلاش کرد و در زمان کوتاه به دست نمی‌آید.» استخوان در این کتاب، آرزوی دیریاب بلبله‌گوش است، پس آن‌قدر برایش باارزش است که به خودش قول می‌دهد وقتی استخوان را پیدا کرد، آن را نخورد و فقط در جایی پنهانش کند و از داشتنش لذت ببرد.


خرید کتاب با موضوع عشق و دوست داشتن


تمامی این ویژگی‌ها در دوست داشتن استخوان، هم برای کودکان آشناست، هم بزرگسالان. گاهی کودکان خوراکی‌های خود را نگه می‌دارند و پنهان می‌کنند تا دست کسی به آن نرسد و آن خوراکی در طول زمان خراب می‌شود. کودکان نمی‌دانند زمان می‌تواند بر خوراکی‌شان تأثیر بگذارد. هر چیزی که برای کودکان دیریاب‌تر باشد، بیشتر آن را می‌خواهند. بزرگسالان هم این حس را تجربه کرده‌اند. آرزوهای دیریاب گاهی تمامی زندگی‌شان را در خود فرو می‌برد. خواستن یک افزار، یک انسان، سفر، موقعیت شغلی و... کتاب از استخوان و بلبله‌گوش برای نشان دادن معنای عشق استفاده می‌کند. اما عشق را در معنایی دیگر هم به کار می‌برد: راز! چیزی دیریاب که باید آن را در دل پنهان کرد، رازی که می‌تواند باور و اعتقاد، عشق و دوستی و حتی افزاری گران‌قیمت باشد و محیط بیرون برای نگهداری آن امن نیست. نباید کسی از آن باخبر شود. محیط بیرون برای بلبله‌گوش فضای جنگل و شهر است و برای ما، دانستن انسان‌های دیگر! :«اگر روزی استخوان پیدا کردم آن را نمی‌خورم. در جایی خوب پنهان می‌کنم.»

بالاخره یک روز در کنار یک ساختمان بویی خوب به دماغ بلبله‌گوش می‌خورد؛ بله، بوی استخوان است! آن را برمی‌دارد و شادی‌کنان به خانه می‌رود: «رو به استخوان گفت: چه‌قدر تو نازی! عاشق توام، خودت می‌دانی!»

اما تازه این آغاز نگرانی‌های بلبله‌گوش است. حالا باید استخوان را کجا پنهان کند که دست سگی دیگر یا گرگ به آن نرسد؟ زیر بوته؟ سوراخ درخت؟ توی رودخانه؟ یا توی زمین؟ خیال بلبله‌گوش راحت نیست. هرچه فکر می‌کند که کجا بهتر است، جایی مناسب پیدا نمی‌کند. پس چه‌کار می‌کند؟ «پیدا کردم! پیدا کردم!» او استخوان را توی دل‌اش پنهان می‌کند، آن‌جا که جای دوست خوب است! کتاب از واژه «خوردن» استفاده نمی‌کند، می‌گوید بلبله‌گوش استخوان را توی دل‌اش گذاشت!

این داستان زیبا و شگفت را، که تصویرهایی خیال‌انگیز و رنگارنگ دارد، برای کودکان و با کودکان بخوانید و درباره‌ی دوست داشتن با آن‌ها گفت‌وگو کنید. رنگ‌های تصویرهای کتاب، کودکان را به سفری هیجان‌انگیز می‌برد. این کتاب یکی از زیباترین و بامعناترین کتاب‌هایی است که می‌توانید درباره‌ی عشق و دوستی به کودکان هدیه دهید.

تصویر سگی با استخوان

تصویری از بلبله‌گوش و استخوانش با تصویرگری علیرضا گلدوزیان

تصویر ی از سگ و استخوان

بعد رو به استخوان گفت: چه‌قدر تو نازی! عاشق توام، خودت می‌دانی!

 

گزیده‌هایی از کتاب

خانه‌ی بلبله‌گوش روی یک تپه بود. آن‌جا بلبله‌گوش استخوان را زمین گذاشت و خوب نگاه‌اش کرد. بعد رو به استخوان گفت: «چه‌قدر تو نازی! عاشق توام، خودت می‌دانی!»

تصویر اضافی
تصویرگر
علیرضا گلدوزیان
سال نشر
۱۴۰۱
قالب کتاب
ناشر
نویسنده
محمدهادی محمدی
نگارنده معرفی کتاب
ژانر کتاب
Submitted by editor69 on