داستان کوتاه برای نوجوانان

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با داستان کوتاه برای نوجوانان را مشاهده کنید.

زیر دسته بندی ها
پزشک بیمارستان در حالی‌که با انگشتش یکی از مریضان روحی را نشان می‌داد گفت: - خواهش می‌کنم یک خورده بیشتر دقت کنین منظورم همون مریضیه که زیر آن درخت استراحت می‌کنه.
چهارشنبه, ۲ تیر
عمو جانم یک افسر بازنشسته است ... مرد مهربان و خونگرمی است. ویلای بزرگش به قدری ساکت و آرام و زیباست که آدم خیال می‌کند بهشت همین جاست ... همیشه هم با اصرار زیاد از ما دعوت می‌کند به دیدش برویم، «سورهای» خوبی می‌دهد، اما از بس‌ که حرف می‌زند طرف سرسام می‌گیرد. لذت سور خوردن و استراحت در ویلا از دماغ میهمان‌ها در می‌آید....
سه شنبه, ۲۵ خرداد
زن زیبا و شیک پوشی سر پل بزرگ استانبول داد می‌کشید: «آهای ... آهای کمک کنین .... کیفم رو برد ... کمک.. دزد رو بگیرین نذارین فرار کنه.» در یک لحظه رفت و آمد عابرین قطع شد و همه متوجه جهتی که آن زن نشان می‌داد شدند. مرد پا برهنه و ژنده پوشی که کف زن را قاپیده بود با تقلای عجیبی پله‌ها را چهار تا یکی می‌کرد و پایین می‌رفت تا شاید بتواند از دست آن زن و همین‌طور پلیس فرار کنه. زن همین‌طور یک نفس فریاد می‌کشید: «به دادم برسین کیفم رو برد.. کمک کنین نذارین فرار کنه..»
دوشنبه, ۲۴ خرداد
لب بوم اومدی گهواره داری هنوز من عاشقم تو بچه داری و راستی این‌طور است. همین‌ که دست آدم به دامن ساقی سیمین ساق افتاد، رشته تسبیح سهل است، رشته مودت گسسته می‌شود. گاهی قتل و جنجال و خودکشی و رسوایی‌های دیگر راه می‌افتد و بزن بزن درگیر می‌شود که آن‌طرفش پیدا نیست.
سه شنبه, ۱۸ خرداد
برگ‌های نارنج‌های انبوه کلاس را تاریک می‌کرد. تازه تخته سیاه را با نمد پاره کثیفی پاک کرده بودند. ذرات گچ در فضای اطاق موج می‌زد و در ریه‌های ما شیرجه می‌رفت هنوز آقای معلم نیامده بود. سید محمود با سر گرش جلو من نشسته بود و  با مهارت تیغ ژیلت را لای تخته میز می‌کرد و بعد مضراب وار زیر آن می‌نواخت و فوراً سرش را روی میز گذاشت تا آهنگ موزون ساز بچگانه‌اش را بشنود.
دوشنبه, ۱۰ خرداد
برای کتک خوردن یک انسان دلایل و بهانه‌‌های متعددی وجود دارد...
سه شنبه, ۱۴ بهمن
پدرم گفت: دورموش، پسرم، این سودای شهر رفتن که به سرت زده، بیا و محض رضای خدا فراموش کن، شهر مثل ده نیست. آگه وسط خیابون از تشنگی جون بدی هم هیچ‌کسی پیدا نمی‌شه یه قطره آب بریزه تو حلقت. ولی من به حرف‌هایش گوش ندادم و گفتم: آخه پدر، با هزار لیره‌ای که تو سال بهم می‌دی که نمی‌تونم زندگی کنم. بس که تو کوهستان‌ها چوپونی کردم و گاو و گوسفندها رو پاییدم، چیزی نموده زنم رو که تو غار زندگی می‌کنه، از یاد ببرم. پدرم با خشم گفت:
یکشنبه, ۱۲ بهمن
صدای شترق سیلی محکمی توی قهوه‌خانه پیچید...
شنبه, ۱۱ بهمن
داخل سالن پر از کسانی بود که برای شرکت در حراج آمده بودند. توی این شلوغ‌پلوغی یکی از رفقای قدیمی هم را دیدم... پرسید:
سه شنبه, ۲۳ دی
بله قربان! اطاعت می‌شه قربان! قسمتِ پخش 9 نفر کارمند داشت. دور تا دور اتاق نشسته بودیم و سرمان گرم کار خودمان بود. تمام کارمند‌ها قدیمی بودند، به‌جز من و کریم که تازه استخدام شده بودیم. به همین دلیل، هنوز رئیس‌کل را نمی‌شناختم و وقتی وارد اتاق ما شد،  از جایم بلند نشدم؛ اما یکی از رفقا که پشت سرم نشسته بود با مشت به پهلویم زد:
یکشنبه, ۲۱ دی
مثل کسی که دندانش درد می‌کند، یک دستش را روی صورتش گرفته و دست دیگرش را روی سرش گذاشته بود. ناراحت و پریشان وارد اتاق شد و با عصبانیت شروع به غرغر کرد: تف! آبرومون رفت! بیچاره شدیم! قیافه و سرووضعش نشان می‌داد آدم آبروداری است. خیلی تعجب کردم و گفتم: بفرمایید بشینید... انگار حرف مرا نشنیده باشد، دوباره تکرار کرد:
سه شنبه, ۱۶ دی