معرفی کتاب های مناسب برای کودکان ۷ - ۹ سال

در این صفحه کتاب های مناسب برای کودکان ۷ - ۹ سال معرفی شده‌اند.

در سال‌های نخست دبستان که کودکان با خواندن و نوشتن آشنا شده‌اند، می‌توانند کتاب‌هایی با متن ساده و کوتاه را خودشان بخوانند. بنابراین بهتر است علاوه‌بر بلندخوانی برای کودکان، گاهی هم اجازه دهیم خود کودکان کتاب به دست بگیرند و از خواندن کتاب لذت ببرند. این کار به آن‌ها اعتمادبه‌نفس می‌دهد که مهارت‌های خود را به‌کار گیرند و در جهت تقویت این مهارت‌ها تلاش کنند.

کتاب‌هایی با موضوع مهارت‌های زندگی، ارزش‌های زندگی، محیط زیست و کتاب‌های تصویری برای این گروه سنی مناسب است. بهتر است کتاب‌هایی که به‌صورت غیرمستقیم به کودکان آموزش می‌دهند را در دسترس‌شان قرار دهیم.

زیر دسته بندی ها
در یک شب مهتابی که همه‌ی خانواده در خواب و رویا فرو رفته‌اند، کیت با صدای گربه از خواب می‌پرد: « میو، میو»
دوشنبه, ۱۶ اسفند
در کتاب «اگر تو بچه من بودی»، یکی از ویژگی‌های جانوران، با زبان مهرآمیز مادران‌شان و تصویرهای زیبای بزرگ، بیان شده است: شنای بچه سمورها، خواب زمستانی توله خرس‌ها، آواز خواندن بچه گرگ‌ها رو به ستاره‌ها و....
سه شنبه, ۱۰ اسفند
پدر و مادر خانه نیستند و حوصله ی جودی و پیتر سر رفته است. برای همین به پارک می روند. در پارک یک صفحه ی بازی پیدا می کنند؛ از آن بازی هایی که روی مقوا خانه هایی رسم شده است و بازیکن ها با انداختن تاس باید خانه ها را طی کنند. جودی و پیتر صفحه ی بازی را به خانه می برند.
سه شنبه, ۱۲ بهمن
قورباغه کوچولو، روباه قرمز، پروانه بنفش، گربه نارنجی، مار سبز، ماهی آبی و سگ سیاه و سفید را برای تولدش دعوت می کند. اما وقتی مهمان ها از راه می رسند مامان قورباغه پاک گیج می شود. روباه قرمز سبز است، پروانه بنفش زرد است، گربه نارنجی، آبی است، مار سبز، قرمز است، پرنده زرد، بنفش است، ماهی آبی، نارنجی است و سگ سیاه با لکه های سفید به رنگ سفید با لکه های سیاه است. قورباغه کوچولو به مامانش می گوید علتش این است که تو به آن ها به اندازه کافی نگاه نکرده ای.
یکشنبه, ۲۶ دی
روزی روزگاری پشت کوه بازاری بود و توی بازار، یک بز، آش شله قلمکار می پخت و می فروخت. در همسایگی دکان بز، درختی بود تنها و غرغرو که مرتب سر بز غر می زد که چه طور با سروصدا بخوابد و با بوی چربی آش بیدار شود. اما بز برای این موضوع راه حل خوبی پیدا می کند که هم درخت از تنهایی بیرون بیاید و دست از غرغر کردن بردارد و هم مشتری هایش را از دست ندهد.
سه شنبه, ۱۴ دی
یک بود یکی نبود، در کشور خرگوش ها خرگوشی زندگی می کرد که نه شاه بود که بهترین خوراک ها را بخورد، نه جادوگر که با کارهای عجیب و غریب روزگار بهتری را سپری کند. او تنها یک رعیت ساده بود که از صبح تا شب در کشتزارهای شاه زورگو و بداخلاق کار می کرد. اما چه کسی باور می کند که ناگهان سرنوشت خرگوش قصه از این رو به آن رو شود. حتی خودش هم باورش نمی شد!
چهارشنبه, ۱۰ آذر
در روستایی که مردمان خیلی ساده و ترسویی زندگی می کردند، چوپانی بود بنام سمندر که پسری بنام دلاور داشت. آن ها چهل بره و یک بز داشتند. چهل بره یک طرف و بز هم یکطرف! بزی شیطان و بازیگوش! روزی از روزها بزبزک از گله جا می ماند. او راه روستا را بلد است، او آنقدر می آید تا به چشمه می رسد. چند زن کنار چشمه نشسته و مشغول شستن ظرف و لباس هستند.
شنبه, ۲۲ آبان
دو دختر در یک صبح زیبا و در جنگلی که بوی باران و گیاه می داد با هم آشنا و دوستی بین آن دو پدید آمد. آن ها با یکدیگر به تماشای موریانه ها ی چوب خوار، کنه و مورچه های بالدار که بر سر دانه ای با هم می جنگیدند پرداختند.
چهارشنبه, ۲۱ مهر
غاز کوچولو و بز کوچولو در همسایگی هم زندگی می کنند و با هم دوست هستند. آن ها با هم به مهد کودک می روند و با هم بازی می کنند و البته گاهی هم دعوا. امروز غاز کوچولو از دست بز کوچولو خیلی عصبانی است چون بز کوچولو پشت سر هم وسط حرفش پریده است و به او گفته: "منقار تق تقو". به نقاشی اش خندیده، قلعه ی شنی اش را خراب کرده و به او شاخ زده است. اما این یک روی ماجراست و بز کوچولو هم حرف هایی برای گفتن دارد.
یکشنبه, ۴ مهر
یک روز یک کانگورو با بچه ای که در کیسه داشت، از باغ وحش فرار کرد و رفت توی حیاط خانه ی خرس. پرنده کوچولو گفت: «تو هم چیزی را که من می بینم، می بینی؟» خرس جواب داد: «البته اما باورم نمی شود، مثل یک رؤیاست.»
یکشنبه, ۳۱ مرداد
آیا نام مجید برای شما آشنا است؟ فکر می کنم خیلی از شما مجید را می شناسید! او شخصیت اصلی قصه های مجید است که در ۵ جلد توسط هوشنگ مرادی کرمانی نوشته شده است. مجید نوجوانی اهل کرمان است، او پدر و مادر خود را از دست داده و با بی بی، مادر بزرگش زندگی می کند.
چهارشنبه, ۲۰ مرداد
آقا نبات، طوطی شیرین زبانی است در مغازه عمو بقال، که هم موجب خوشحالی مشتری های بزرگسال است و هم کودکان. در بقالی به آقا نبات هم خوش می گذرد زیرا همه او را دوست دارند. اما روزی به سبب بازیگوشی و بی توجهی آقا نبات، شیشه روغن می افتد و می شکند و دردسر ساز می شود و آن محیط شاد و خوش بقالی از بین می رود.
سه شنبه, ۲۹ تیر
آقای گام پیرمردی بداخلاق با چشم های خون گرفته است که از بچه ها و حیوانات و بازی و بلال متنفر است. خانه ی او از کثیفی و به هم ریختگی می تواند جایزه ی "شلخته ترین" را ببرد و باغچه اش از زیبایی و پاکیزگی جایزه ی "زیباترین" را! او خیلی مراقب باغچه اش است چون در غیر این صورت پری کوچولویی با ماهی تابه خدمتش می رسد.
پنجشنبه, ۳ تیر
کسی که عاشق پنیر باشد حتما با موش ها دچار مشکل خواهد شد. شاه این قصه هم پنیر خیلی دوست دارد و بهترین پنیرسازان در خدمت او هستند. بوی پنیر سبب می شود که رقیب های کوچولو به سوی کاخ سرازیر شوند.
یکشنبه, ۲۳ خرداد
بنظر شما چه رابطه ای بین غول و دوچرخه می تواند باشد؟ نمی توانید حدس بزنید؟ اصلاٌ رابطه ای وجود دارد؟ نویسنده به کمک دخترش "درسا" داستان می نویسد و مادر هم نقاشی های آن را می کشد. اگر چه قهرمان اصلی داستان پسری است که می خواهد دوچرخه ای را بدزدد ولی درسا هم وارد داستان می شود و در روند داستان تأثیر می گذارد.
پنجشنبه, ۲۰ خرداد
اسم این پسر "هنر" است. او نقاشی کردن را خیلی دوست دارد. با نقاشی هزاران کلمه حرف می زند. همیشه همراه با هنرش است. او موقع نقاشی حسابی کیف می کند. فکرش را به کار می اندازد و آدمکی با خانه و درخت می کشد.
چهارشنبه, ۱۲ خرداد
کتاب از زبان درختی روایت می شود که خود را حافظ رودخانه، پناهگاهی برای حیوانات و سایبانی برای انسان ها می داند و سال هاست که شاهد خروش و دگرگونی رودخانه، جنب و جوش ماهی ها، پرواز جغدها، تکاپوی خرس ها، زوزه گرگ ها، آب شدن یخچال ها و غرش صاعقه هاست، ولی حالا با ماشینی شدن زندگی، نگران از بین رفتن خود و آسیب دیدن موجوداتی است که از او بهره می برند.
شنبه, ۱۱ اردیبهشت
کتاب را که باز می کنیم، تصویر های دوست داشتنی حیوانات کوچک را کنار پدرهای شان می بینیم، بچه میمون ها، بچه زرافه ها، توله خرس ها و ....
شنبه, ۲۸ فروردین
آیا شما گنجشک اشی مشی را می شناسید؟ داستان او را در دوران کودک شنیده اید؟ دخترک هم نمی داند، پس باید بپرسد. او از یک گنجشک معمولی سئوال می کند. اما او هم اشی مشی را نمی شناسد! ا
سه شنبه, ۲۴ فروردین
"توی جاده، سربازی قدم رو می آمد – چپ، راست! چپ، راست! کوله بارش را به دوش گرفته بود و یک شمشیر به کمر بسته بود، چون رفته بود جنگ و حالا داشت به خانه بر می گشت. توی راه، به جادوگر پیری برخورد: جادوگر آن قدر زشت بود که لب پایینش درست روی سینه اش آویخته بود. جادوگر گفت:
سه شنبه, ۲۵ اسفند