آلفونس ابری آیا این یک هیولاست؟

هنگام بازی فوتبال توپ نوی آلفونس ابری گم می شود. آلفونس آبری توپ جمع کن ـ که پسربچه ای است کوچک تر از خودش – را گناهکار می داند. برای همین مشت محکمی به صورت پسر می زند. شب هنگام خواب آلفونس همه ی ماجرا را دوباره به یاد می آورد؛ به مشتی که به صورت پسرک زده است، به خونی که از دماغ پسرک جاری شده فکر می کند. آلفونس به شدت نگران پسر است. خوابش نمی برد، انگار هیولایی همان نزدیکی است ... می ترسد ...

هر رو در پی آن است که پسر بچه را پیدا کند. اما از پسر بچه خبری نیست و او هر شب پریشان تر از شب پیش تمام جرئیات ماجرا را در ذهن مرور می کند و هر شب حضور هیولایی را در اتاقش حس می کند تا این که پسر را پیدا می کند و از دلش در می آورد و باز با هم دوست می شوند. از همان شب هیولا هم غیبش می زند.

در این داستان آلفونس به نقد خود می پردازد و در پی جبران کار ناپسند خود است. مخاطب نیز می آموزد که به رفتارهای خود بیاندیشد و اگر به اشتباه موجب آزار دیگران شده دلجویی کند.

از مجموعه داستان های آلفونس ابری، داستان های آلفونس دزده!، آلفونس و میلا، ای آلفونس ابری ناقلا، کجاست آن آلفونس همیشگی؟ از سوی نسرین وکیلی به فارسی برگردانده شده است.

 

گزیده‌هایی از کتاب

در فروشگاه،پسر بچه را در صف پرداخت پول می بیند.
او منتظر نوبت است که پول بسته ی آب نبات را بپردازد.
آلفونس با صدای بلد می گوید:
"سلام!".
پسر بچه می خواهد فرار کند، ولی اول باید پول آب نبات را بدهد.
بنابراین می گوید:
"من توپ تو را برنداشتم. آن گم شد. راست می گویم!".

برگردان
نسرین وکیلی
تهیه کننده
نسرین وکیل
سال نشر
۱۳۸۳
نویسنده
Gunilla Barg strom , گونیلا بری ستروم
Submitted by editor3 on