آلفونس و میلا دوست هستند و می خواهند یک خانه درختی بسازند و این در حالی است که همه پسرها بازی با دخترها را منع می کنند و می گویند: «دختر بی دختر!» دخترها موش اند، مثل خرگوش اند.».... دخترها لوس و ترسواند.... دخترها برای معلم ها خود شیرینی می کنند..... الکی الکی می خندند و ....
آلفونس با آن ها هم عقیده نیست، چون میلا «قلبی دارد از طلا!» و یک همبازی معرکه است. چون کلی چیز بلد است. در هر کاری ابتکارهای جالبی به نظرش می رسد. او می داند چطور باید آب نبات و ... چطور درست کند.... می تواند با حیوان های کوچک تأتر و سیرک راه بیندازد."
اما یک روز با شیطنت بچه ها همه چیز به هم می ریزد. آلفونس غمگین می شود. فکر می کنید این وضع دوام می آورد؟ فکر می کنید آلفونس تحت تأثیر حرف های دیگران قرار می گیرد و به دوستی خود با میلا پایان می دهد؟ جواب را در کتاب بیابید.
گونیلا بری ستروم در این کتاب با داستانی جذاب و روایتی شیرین به کلیشه های جنسیتی می پردازد و از طرفی نیاز به دوست را مدنظر دارد.