داریوش بزرگ و گوماتا

فهرست:

مقدمه
لشکرکشی به حبشه
پیام پادشاه حبش
بازگشت
آپیس
کشتن بردیا
کشتن خواهر بردیا
پسر پرکساسب 
دو مرد مجوس
اعتراف کمبوجیه
بردیای دروغین
راز بردیا
یاران هفتگانه
پایان کار پرکساسب
نبرد در کاخ شاهی
کشته شدن مجوسان
برگزیدن شاه
تدبیر باور

 

مقدمه

کمبوجیه، پسر کوروش شاهنشاه هخامنشی، پس از آن که به شهریاری رسید لشکر به مصر برد و این کشور کهن سال را دوباره منصرف شد و مرزهای شاهنشاهی ایران را به سرزمین افریقا کشاند. در بازگشت شنید که کسی به نام برادرش بردیا، مدعی تخت و تاج شده و سپاه و بزرگان کشور فرمان‌براو گشته‌اند. کمبوجیه پریشان شد و به قولی خود را کشت.

داریوش که از خاندان هخامنشی بود در طلب شاهنشاهی برخاست و نیرنگ گوماتا را، که به دروغ مدعی پادشاهی شده بود و خود را برادر کمبوجیه می‌خواند، فاش کرد و وی را هلاک ساخت و خود بر تخت نشست.

اما کشور پریشان و مشوش بود و در هر گوشه آشوبگری خود را شاه می‌خواند. داریوش این مدعیان را یکایک درهم شکست و کار ایران را به سامان آورد.

پس از چندی کشور آسوده شد و فرمان داریوش در سراسر شاهنشاهی هخامنشی روان گردید. کشورهای آباد زمان چون پارس و ماد و عراق و مصر و حبشه و افغانستان و ارمنستان و آسیای صغیر و سغد و خوارزم همه در تصرف داریوش درآمد و آوازه بزرگی و نیرومندی هخامنشینان درعالم پیچید جهان تا آن روز سالار و پادشاهی به توانایی و عظمت داریوش ندیده بود.

آنگاه داریوش فرمان داد تا شرح زندگی وی و کارهای بزرگی را که در مدت شاهنشاهی خود انجام داده بود در «کوه بیستون» که در نزدیکی کرمانشاه است بر سنگ بکنند تا آیندگان بدانند او چگونه گوماتای غاصب را از میان برداشت و ایران را از فتنه و آشوب آزاد کرد و به یاری هرمزد فرمان خود را از هند تا افریقا روان ساخت و نام ایران را بلند آوازه کرد.

ماجرای داریوش و بردیای دروغین را گذشته از آن که داریوش در «کتیبه بیستون» آورده، هرودوت، مورخ یونانی، نیز به تفضیل یاد کرده روایت داریوش در «سنگ نوشته بیستون» چنین است.

 ***

داریوش شاه می‌گوید: «این است آن چه من کردم پس از آن که شاه شدم. کمبوجیه نامی، پسر کوروش، از خاندان ما در این کشور شاه بود. کمبوجیه برادری داشت از یک پدر و یک مادر به نام بردیا. کمبوجیه برادر خود بردیا را در نهان کشت. مردم آگاه نشدند که کمبوجیه برادر خود را کشته است. پس از آن کمبوجیه به مصر رفت. وقتی در مصر بود فساد در میان مردم راه یافت و فتنه و نافرمانی در پارس و ماد و دیگر کشورها بسیار شد.

آن‌گاه مرد مجوسی به نام گوماتا از کوه «ازگدیش» برخاست و به دروغ به مردمان چنین گفت: «من بردیا فرزند کوروش و برادر کمبوجیه‌ام.» مردمان سخن او را باور کردند و با او هم پیمان شدند و بر کمبوجیه شوریدند. گوماتا به نام بردیا بر تخت نشست. کمبوجیه نیز در مصر به دست خویش کشته شد.»

داریوش شاه چنین می‌گوید: «این شهریاری را که گوماتا به نیرنگ گرفت از دیرباز به خاندان ما تعلق داشت. گوماتای مجوس، پارس و ماد و دیگر کشورها را از دست کمبوجیه به در برد و خود پادشاه شد.»

داریوش شاه چنین می‌گوید: «نه در پارس و نه در ماد و نه در خاندان ما کسی نبود که بتواند شهریاری را از چنگ گوماتای مجوس بیرون کند. مردم سخت ترسیده بودند، زیرا گوماتا بسیاری از کسانی را که بردیا را از پیش می‌شناختند می‌کشت، چه می‌ترسید مبادا دریابند که او بردیا فرزند کوروش نیست

«هیچ کس جرئت نداشت درباره گوماتای مجوس سخنی بگوید، تا من فرا رسیدم. آنگاه من از هرمزد یاری خواستم.

هرمزد مرا یاری داد. ده روز از ماه باغبادیش گذشته بود که من با سپاهی اندک گوماتای مجوس و یاران نزدیک او را کشتم. در کشور ماد در کوهی از ناحیه نسا بود که گوماتا و یارانش را از پا در آوردم و فرمانروایی را از ایشان گرفتم و به خواست هرمزد شاه شدم. مرا هرمزد شهریاری داد.»

داریوش شاه چنین می‌گوید: «این شهریاری را که از خاندان ما گرفته بود دوباره به جای خویش باز آوردم و بر پایه‌های خویش استوار ساختم پرستشگاه‌هایی را که گوماتای مجوس ویران کرده بود آباد کردم، رمه‌ها و چراگاه‌ها و خانه‌ها و اثاثی را که گوماتای مجوس از مردمان گرفته بود به آنها بازگرداندم. در پارس و ماد و دیگر کشورها مردم را مانند پیش برجای خویش استوار ساختم. آنچه راگوماتا گرفته بود باز گرفتم. این است آنچه به یاری هرمزد کردم. به یاری هرمزد کوشیدم تا گوماتای مجوس، شاهی را از خاندان ما به در نبرد. کوشیدم تا خاندان خود را به جایگاه خویش باز آوردم.»

هرودوت، تاریخ نویس نامی یونان که دو سال پس از داریوش بزرگ تولد یافت، داستان کمبوجیه و بردیا و به پادشاهی رسیدن داریوش را به تفضیل بیشتر چنان‌که از معاصران پارسی خود شنیده است ذکر کرده.

پ.ن: آنچه هرودوت درباره رفتار کمبوجیه در مصر می‌گوید از روایت مصریان که مغلوب کمبوجیه بودند گرفته شده و گمان نمی‌رود همه آن درست باشد.

از سخن او پیداست که از همان اوان افسانه در این ماجرا راه یافته گفتار هرودوت به اختصار این است.

 

لشکرکشی به حبشه

کمبوجیه، شاهنشاه هخامنشی، پس از آن که بر مصر دست یافت بر آن شد تا کشور کارتاژ و حبشه را نیز بر قلمرو حکومت خود بیفزاید و غمونیان را نیز فرمانبردار خود سازد. با خود اندیشید که کشتی‌های جنگی خود را به کارتاژ بفرستد و بهره‌ای از سپاه زمینی را برای مطیع ساختن عمونیان روانه کند و دراین ضمن جاسوسانی به کشور کهن‌سال حبشه بفرستد تا از احوال مردم آن سرزمین ونیروی آن آگاه شوند.

اما دریانوردان فنیقی، که راندن کشتی‌های جنگی را به عهده داشتند، از هجوم به کارتاژ خودداری نمودند، چه مردم کارتاژ در اصل از مردم فنیقیه بودند و فنیقی‌ها رو نمی‌دیدند که با فرزندان و خویشاوندان خود نبرد کنند. کمبوجیه ناچار، از تصرف کارتاژ چشم پوشید و اندیشه خود را به کشور کهن‌سال حبشه متوجه ساخت. جاسوسانی چند برگزید تا با هدیه و ارمغان نزد پادشاه حبشه بروند و پیام دوستی ببرند، اما در نهان از چون و چند سپاه و آیین حبشیان آگاهی حاصل کنند.

پیام پادشاه حبش

فرستادگان کمبوجیه با ارمغان‌های شاهنشاه به دربار شاه حبش رسیدند و پیام دوستی گزاردند. اما شاه حبش، که از قصد آنان آگاه بود، گفت: «شاهنشاه ایران این ارمغان‌ها را از آن رو نفرستاده که خواستار دوستی من است. شما نیز آنچه درباره خود می‌گویید درست نیست. شما آمده‌اید تا از احوال قلمرو من آگاه شوید. شاه شما دادگر نیست، وگرنه بر سرزمینی که از آن او نیست چشم طمع نمی‌دوخت و به بردگی مردمی که او را هرگز نیازرده‌اند رضا نمی‌داد. اکنون این کمان را بگیرید و به شاهنشاه بدهید و به وی بگویید که اگر ایرانیان توانستند چنین کمانی را به آسانی بکشند. آن گاه با سپاه برتر خود به سوی کشور کهنسال حبشه رهسپار شوند، و الا سپاسگزار باشند که خداوند حبشیان را بر آن نداشته است تا چشم طمع به سرزمین شاهنشاه بدوزند.»

فرستادگان بازگشتند و ماجرا را بازگفتند. کمبوجیه خشمناک شد و بی‌درنگ فرمان داد تا سپاه به سوی حبشه روان گردد. در این خشم و شتاب از دشواری‌های این راه دراز و فراهم ساختن آذوقه لشکر غافل ماند.

وقتی به شهر تبس رسید، پنجاه هزار تن از سپاه خود را جدا کرد و برای درهم شکستن و مطیع ساختن عمونیان روانه ساخت و خود با بازمانده سپاه رو به سوی جنوب گذاشت.

بازگشت

هنوز پنج یک از راه را نپیموده بود که آذوقه لشکر به پایان رسید. اما کمبوجیه هم چنان فرمان پیش روی می‌داد. مدتی سپاهیان از گوشت چارپایان باری می‌خوردند. اما این نیز به زودی به پایان رسید. آنگاه به خوردن گیاه آغاز نهادند. وقتی که به سرزمین شنزار رسیدند و برگ و گیاه نیز نایاب شد سپاهیان دست به کاری هول انگیز زدند؛ ده ده قرعه می‌انداختند و یک تن را فدا می‌کردند. کمبوجیه چون از رسم غریب آدمخواری در میان لشکر آگاه شد دیگر تاب نیاورد و نومید بازگشت داد. در این لشکرکشی بی‌حاصل گروه کثیری از سپاهیان وی از پا در آمدند.

از پنجاه هزار تن لشکری که برای تصرف سرزمین عمونیان رفتند نیز هرگز خبری باز نیامد. این لشکر نه به عمونیان رسید و نه به مصر بازگشت. اگر گفته عمونیان درست باشد، پس از آن که نزدیک به سرزمین عمونیان رسیدند، یک روز لشکریان بر خوان نشسته بودند. ناگاه گردباری نیرومند و مرگبار از جنوب برخاست و ستون‌هایی از شن بر سر آن‌ها ریخت و آن‌ها را از صفحه روزگار ناپدید ساخت.

آپیس

وقتی کمبوجیه نومید و آشفته به شهر ممفیس رسید، دید مردم شهر همه جامه‌های رنگین به تن کرده‌اند و به جشن و شادی و پایکوبی مشغولند. کمبوجیه گمان برد که مردم شهر شکست او را جشن گرفته‌اند. این بر وی سخت گران آمد. ماموران شهر را پیش خواند و گفت چرا پیش از این که من در ممفیس بودم شادی نکردید و اکنون که گروهی از سپاهیانم از دست رفته‌اند جشن گرفته‌اید؟ گفتند سبب این است که «اپیس، خداوند مصری، بر مردم شهر ظاهر شده، و هرگاه وی ظاهر می‌شود مردم جشن می‌گیرند و شادی می‌کنند. کمبوجیه باور نداشت. فرمان داد تا همه ماموران شهر را از دم تیغ گذراندند. آنگاه کاهنان را پیش خواند و فرمان داد تا آپیس را نزد وی بیاورند.

مصریان معتقد بودند که یکی از خدایان ایشان، آپیس، به صورت گوساله‌ای در میان ایشان ظاهر می‌شود. این گوساله نشانه‌ای مخصوص داشت؛ سراسر تن او سیاه بود، ولی در وسط پیشانی او مربع سفید کوچکی دیده می‌شد و بر پشتش تصویر عقابی نقش بسته بود و موهای دمش هریک در رشته بود. نیزگمان داشتند که آتشی خدایی از آسمان بر درون مادر این گوساله فرود می‌آید و او را بارور می‌کند. و ماده‌گاو پس از زادن آپیس دیگر نمی‌زاید.

وقتی کاهنان آپیس را پیش آورند. کمبوجیه، که همچنان در خشم بود. دشنه خود را از کمر کشید و بر گوساله زد. خواست بر شکمش بزند، اما خطا کرد و برانش زد. آنگاه خندید و به کاهنان گفت: «ای بی‌خردان، شما گمان دارید که موجودی چنین، از پوست و گوشت و استخوان را می‌توان خدا خواند؟ خدایی که زخم پولاد بر وی کارگر شود چگونه خدایی است؟ چنین خدایی همان در خور چون شما مردمی است. اما این که مرا به بازی گرفتید بر شما آسان نخواهد گذشت.»

سپس فرمان داد تا کاهنان را کشتند و مردم را از جشن و شادی باز داشتند. آپیس از زخم کمبوجیه کم‌کم ناتوان شد و در معبد جان داد و کاهنان در نهان او را به خاک سپردند. کمبوجیه که به گفته مصریان پیش از این هم‌چندان خردمند نبود پس از این، به سبب گناهی که با زخم زدن بر آپیس مرتکب شد، عقلش زیان دید.

کشتن بردیا

نخستین نشان این دگرگونی حال، کشتن برادرش بردیا بود. هنگامی که فرستادگان کمبوجیه باکمانی، که پادشاه حبش فرستاده بود، بازگشتند هیچ یک از ایرانیان از عهدهٔ خم کردن کمان برنیامدند مگر بردیا برادر شاهنشاه.

این باقول «کتیبه بیستون» یکسان نیست. در کتیبه می‌گوید: «کمبوجیه پیش از رفتن به مصر بردیا را کشت.»

کمبوجیه بر بردیا رشک برد و فرمان داد تا وی به ایران بازگردد. پس از چندی کمبوجیه در خواب دید که یکی از ایران رسیده و پیام آورده که بردیا بر تخت شاهی نشسته وسرش از بلندی بر آسمان می‌ساید. کمبوجیه بیمناک شدو اندیشید که بردیا ممکن است وی را بکشد و خود بر تخت بنشیند. به پرکساسب، یکی از بزرگان پارس که بیش از همه بر وی اعتماد داشت فرمان داد تا به پارس برود و بردیا را در نهان بکشد. پرکساسب نیز چنین کرد و بردیا را در شکارگاه کشت. برخی نیز می‌گویند که وی را به کنار دریای اریتره برد و در آب غرق کرد.

کشتن خواهر بردیا

دومین نشانه دگرگونی حال کمبوجیه، کشتن خواهرش بود که با وی به مصر آمده بود، و آن‌چنان بود که روزی شیربچه‌ای را با سگی در حضور شاهنشاه به جنگ انداخته بودند. خواهر کمبوجیه نیز حاضر بود و تماشا می‌کرد. چیزی نمانده بود که سگ از پا در آید. ناگاه سگ دیگری که همزاد این سگ بود و غلبه شیربچه را می‌دید زنجیر خود را پاره کرد و به میدان آمد. دو سگ به یک دیگر یاری دادند و شیربچه را مغلوب ساختند.

خواهر کمبوجیه که تماشا می‌کرد گریستن آغاز کرد. کمبوجیه سبب گریه را پرسید. گفت از یاری این دو برادر به یک دیگر به یاد بردیا افتادم که امروز کسی نیست که او را یاری کند. کمبوجیه از این سخن در خشم شد و فرمان داد تاخواهرش را نیز کشتند.

پسر پرکساسب

 اما خشم کمبوجیه تنها دامنگیر خویشان او نبود حتی پرکساسب نیز، که نزد او از همه مردم پارس گرامی‌تر بود و به فرمان وی بردیا را کشته بود، دچار خشم کمبوجیه شد. بدین قرار که یک روز کمبوجیه از پرکساسب پرسید: «مردم دربارهٔ من چه می‌گویند و مرا چگونه مردی می‌دانند؟» پرکساسپ که فرزندش را شاهنشاه به پیاله‌داری خود مفتخر کرده بود، گفت: «شاهنشاها، مردم تو را در همه چیز بسیار می‌ستایند، مگر در یک چیز، و آن این که تو را بیش از حد دوستدار باده می‌دانند.»

کمبوجیه از این گفتار برآشفت و گفت: «اکنون مردم پارس مرا به باده‌خواری ملامت می‌کنند و می‌گویند عنان اختیار از دستم می‌رود و خام خردی می‌کنم؟ اگر چنین است پس در آنچه پیش از این درباره من می‌گفتند راستگو نبودند.» چه یک بار کمبوجیه با گروهی از بزرگان پارسی نشسته بود و «کرزوس» پادشاه لیدی، که کشورش به دست کوروش افتاد و خود در زمرهٔ ملازمان و دوستان کوروش درآمد، نیز حاضر بود. کمبوجیه پرسید «مرا در سنجش با پدرم کوروش چگونه می‌بینید؟» پارسیان گفتند: «تو از کوروش برتری، زیرا گذشته از آن که بر همه کشورهای او فرمانروایی، بر مصر و دریای اطراف نیز دست داری،» آن‌گاه کرزوس گفته بود: «شاها، به گمان من تو با پدرت کوروش برابر نیستی زیرا کوروش فرزندی چون تو باقی گذاشت و تو هنوز چنین نکرده‌ای»

کمبوجیه از شنیدن این ستایش بسیار شادمان شد و داوری کرزوس را ستود.

اکنون که سخن پرکساسب را می‌شنید یادش از این سخنان آمد و در خشم رفت و با تندی گفت: «پرکساسب، توخود داوری کن که آیا شما پارسیان که گاه‌چنان و گاه‌چنین می‌گویید خام خرد و دیوانه نیستید؟ اکنون من راه این داوری را به تو نشان می‌دهم. به پسرت نگاه کن که در راهرو ایستاده است. من تیری به جانب او پرتاب می‌کنم. اگر درست در دل او نشست بدان که پارسیان نادرست می‌گویند و اگر تیرم خطا کرد می‌پذیرم که حق با آنان است. آنگاه تبری از ترکش کشید و در کمان گذاشت و به جانب فرزند پرکساسب رها کرد. جوان بر زمین افتاد و جان داد. کمبوجیه دستور داد تا تن او را شکافتند. دیدند تیر درست بر دل جوان فرود آمده است. پرکساسب ناچار پذیرفت که دیوانه پارسیان‌اند نه کمبوجیه. یک بار دیگر که کمبوجیه در خشم بود دستور داد تا دوازده تن از آزادگان پارس را زنده تا گردن در خاک گرفتند. کرزوس نیزکه کوشید به کمبوجیه اندرزی بدهد و او را از خشم بیهوده برحذر دارد خود مورد خشم قرار گرفت و کمبوجیه فرمان داد تا وی را بکشند. خادمان کمبوجیه که می‌دانستند کمبوجیه پشیمان خواهد شد او را پنهان کردند. وقتی کمبوجیه پشیمان شد و بر مرگ کرزوس افسوس خورد او را زنده باز آوردند. کمبوجیه گفت: «از اینکه کرزوس زنده است شادمانم، ولی شما چون فرمان مرا به انجام نرساندید باید بمیرید.» و فرمان داد تا همهٔ آنان را کشتند.

از این‌ها گذشته، کمبوجیه کارهای ناروای دیگر کرد. از جمله به معابد مصریان داخل شد و خدایان آنان را ریشخند کرد و مجسمه برخی خدایان را سوخت. هم‌چنین بعضی از قبرهای مقدس را شکافت. از این‌ها پیداست که به عقل کمبوجیه آفت رسیده بود، و گرنه چگونه هیچ خردمندی رسوم و آیین کهنسالی را، که نزد گروهی از مردم گرامی است، به سخره می‌گیرد. آیین هر مردمی برای آنها چنان گرامی است که اگر همهٔ آیین‌های جهان را بر آنها عرضه کنند تا بهترین آنها را بگزینند، باز آیین خود را خواهند گزید.

دو مرد مجوس

هنگامی که کمبوجیه در مصر بود و عنان خرد از دستش به در رفته بود، دو مرد مجوس در پارس بر کمبوجیه شوریدند. از این دو، یکی پیشکار کمبوجیه بود و بر کاخ شاهی دست داشت. وی از کشتن بردیا آگاه بود و می‌دانست که جز چند تنی از مردم کسی آن راز را نمی‌داند. این مرد برادری داشت که از قضای یزدان بسیار شبیه بردیا پسر مقتول کوروش بود. نه تنها در صورت و قامت به او شبیه بود، بلکه نامش هم بردیا بود. مرد مجوس با دلیری بسیار طرحی اندیشید و آن را با برادر خود بردیا در میان گذاشت و گفت تو باید به نام پسر کوروش بر تخت شاهی بنشینی، کارهای دیگر را من از پیش خواهم برد.

بردیای دروغین بر تخت نشست و دو برادر به سراسر کشور از جمله به مصر پیک و پیام فرستاد که ازین پس باید فرمانبردار بردیا پسر کوروش بود نه کمبوجیه، پیکی که عازم مصر بود وقتی به شهر همدان در سوریه رسید دید کمبوجیه و سپاهش از مصر به آنجا رسیده‌اند. پس به میان سپاه رفت و ایستاد و پیامی را که مرد مجوس فرستاده بود بر آنها خواند. کمبوجیه که پیام را شنید آن را راست انگاشت و گمان برد که پرکساسب فرمان وی را به جا نیاورده و برادرش بردیا زنده است و اکنون به تخت نشسته. به پرکساسپ خیره شد و گفت: «آیین فرمان بردن این است؟ پرکساسپ گفت: «شاها، به تخت نشستن بردیا، دروغی پیش نیست و تو نباید هراسی به خود راه بدهی. من با دست خود فرمان تو را به جا آوردم و به دست خود بردیا را مدفون ساختم. اگر مرده می‌تواند از گور برخیزد پس باید منتظر بود آستیاگ نیز زنده شود و به نبرد تو بشتابد. اما اگر آیین طبیعت همان است که تاکنون بوده است، از جانب بردیا نباید هراسی به دل راه داد. اندرز من این است که قاصد را حاضر کنیم و درست بپرسیم که وی از چه کسی چنین فرمانی یافته است.»

پیک را حاضر کردند. پرکساسب روی به وی کرد و گفت: «ای‌مرد، تو می‌گویی پیامی از بردیا آورده‌ای. اکنون درست پاسخ بده و بیم نداشته باش، آیا این پیام را خود بردیا به تو داد و یا تو آن را از یکی از گماشتگانش دریافت کردی؟»

پیک گفت: «حقیقت آن که من بردیا را از روزی که شاهنشاه لشکر به مصر برد ندیده‌ام. این پیام را مجوسی که پیشکار کاخ شاهی است به من داد و گفت دستور بردیاست.»

آنگاه کمبوجیه گفت ای پرکساسب، تو در خور سرزنش نیستی، تو فرمان مرا چنان که باید به جا آورده‌ای.ما اکنون بگو تا بدانم این کدام یک از پارسیان است که به جای بردیا بر تخت نشسته و بر من شوریده است؟ پرکساسپ گفت: «شاها، من گمان دارم که حقیقت حال را دریافته‌ام. کسی که بر تو شوریده است همان پیشکار مجوس است و برادر او که بردیا نام دارد.

کمبوجیه چون چنین شنید خوابی را که چندی پیش دیده بود به یاد آورد و دانست که آن که وی را در خواب دیده است این بردیاست، نه برادرش، فرزند کوروش. آنگاه از آنچه با برادر خود کرده بود پشیمان شد و بر مرگ بردیا زاری کرد.

چون کمی به کار خود اندیشید نگران شد و دانست باید هرچه زودتر برای نبرد با بردیای دروغین به شوش  برود. پس به شتاب بر اسب جست. در این جهش دگمهٔ غلاف شمشیر پاره شد و شمشیر از غلاف بیرون آمد و نوک آن بر ران کمبوجیه فرو رفت و وی درست در همان جا که بر آپیس زخم زده بود زخم برداشت.

کمبوجیه چون دانست که زخم وی مهلک است از نام محلی که در آن بود جویا شد. گفتند همدان است. آن گاه کمبوجیه به یاد آورد که غیبگویی پیش از این به وی گفته بود که در همدان مرگش فرا خواهد رسید و او گمان برده بود که همدان ایران را می‌گوید و اندیشیده بود که در پیری از این جهان خواهد رفت. اکنون دریافت که منظور همدان سوریه بوده است. با خود گفت: «پس در اینجاست که کمبوجیه فرزند کوروش باید بمیرد.»

اعتراف کمبوجیه

 تا بیست روز کمبوجیه سخنی نگفت. آنگاه بزرگان و آزادگان پارسی را پیش خواند و به ایشان چنین گفت: «ای پارسیان، من اکنون باید رازی را بر شما آشکار کنم که تا امروز کوشیده‌ام از شما پنهان بدارم. هنگامی که در مصر بودم در خواب دیدم که یکی از ایران فرا رسید و خبر آورد که بردیا بر تخت شاهی نشسته و سرش از بلندی بر آسمان می‌ساید. من بیمناک شدم مبادا دستم از تخت و تاج کوتاه شود. پس با شتاب کاری کردم که کار خردمند نبود. اما از تقدیر یزدان چاره نیست. در آن دگرگونی حال به پرکساسپ فرمان دادم تا بردیا را از میان بردارد و وی نیز چنین کرد. بیم از من دور شد و من گمان نداشتم که دیگر کسی بر من خواهد شورید. اما خطا کردم و بردار خود را بیهوده به مرگ سپردم، چه اکنون می‌بینم نه تاج و تخت برای من به جا مانده است و نه برادرم. بردیایی که در خواب دیدم بردیای مجوس بود که با برادر خود بر من شوریده است. کین خواستن از این دو، بیش از همه شما به یک تن می‌رسید. اما دریغ که من خود او را نابود ساختم. ناچار باید با شما، ای‌پارسیان، بگویم که پس از مرگ من چه باید کرد.

به نام ایزدانی که نگاهبان خاندان شاهی‌اند به همه وصیت می‌کنم که شما، و به.. پ.ن 1: پیداست که مصریان کوشیده‌اند تا مرگ کمبوجیه را نتیجه رفتار وی با گاو آپیس جلوه بدهند.

خصوص آنان که از دودمان هخامنشی‌اند، نباید بگذارید شاهنشاهی از خاندان ما بیرون برود و به قوم ماد بازگردد. باید به نیرو یا نیرنگ شاهی را به خاندان ما باز گردانید، اگر تخت شاهی را به نیرو گرفته‌اند به نیرو و اگر به نیرنگ گرفته‌اند به نیرنگ.

اگر چنین کردید دعای من این است که خداوند زمین‌های شما را پرحاصل کند و زنان شما به فرزندان نیکو بارور شوند و گله‌های شما افزوده گردد و پیوسته از آزادی بهره‌مند باشید. اما اگر چنین نکردید نفرین من بر شما باد، و خلاف آنچه دعا کردم بر شما بگذرد، و همه شما به سرنوشتی چون سرنوشت من دچار شوید.»

بردیای دروغین

 کمبوجیه فرزند کوروش، اندکی بعد، پس از هفت سال و پنج ماه شاهی درگذشت. اما پارسیان سخن او را باور نداشتند، گمان کردند کمبوجیه چنین گفته است تا آنها را به ستیزه با بردیا برانگیزد. به خصوص که پرکساسپ نیز کشتن بردیا را انکار کرد، چه با مرگ کمبوجیه خود را در امان نمی‌دید تا بگوید فرزند کوروش به دست وی کشته شده، اما بردیای دروغین بامرگ کمبوجیه بی‌رقیب شد و بی‌پروا به حکمرانی پرداخت مالیات سه سال را به مردم کشورهای شاهنشاهی بخشید و نیز آنان را از خدمت جنگی معاف ساخت. اطرافیان خود را نیز به مال و خواسته شاد کرد.

راز بردیا

هفت ماه برین قرار فرمانروایی داشت. ماه هشتم راز وی آشکار شد. کسی که نخست از راز آگاه شد «هوتانه، یکی از بزرگان و نامداران قوم پارس بود. وی از آنجا به گمان افتاد که دید بردیا هرگز از کاخ شاهی بیرون نمی‌رود و نیز هیچ یک از بزرگان پارس را به پیشگاه نمی‌خواند. از این رو در صدد برآمد تا چگونگی کار را روشن کند.

در این پژوهش از دختر خود یاری خواست. دختر وی پیش از این زن کمبوجیه بود. اکنون که بردیا به تخت نشسته بود در حرم بردیا به سر می‌برد.

هوتانه پیامی به دختر خود فرستاد و پرسید که آیا تو می‌دانی مردی که با وی به سر می‌بری بردیا پسر کوروش است یا دیگری است؟ دختر پاسخ فرستاد که من پیش از این هرگز بردیا را ندیده بودم و نمی‌توانم بگویم این اوست یا دیگری؟

هوتانه بار دوم پیام فرستاد که چاره این است که از شه‌بانو «آتوسا» دختر کوروش و خواهر بردیا که در کاخ است جویا شوی، وی بی‌شک برادر خود را می‌شناسد و به تو خواهد گفت که این هموست یا دیگری است.

دختر پاسخ فرستاد که گفتگو با شهبانو آتوسا و یا دیگر زنانی که در کاخ‌اند از دست من بر نمی‌آید؛ زیرا از روزی که این مرد به شاهی نشسته زنان کاخ را از یک‌دیگر جدا کرده و به هریک مسکن جداگانه داده است.

این پاسخ، گمان هوتانه را قوی‌تر کرد. بار سوم به دختر خود پیام فرستاد که:

«ای فرزند. تو از نژاد آزادگانی، اگر پدرت از تو بخواهد که برای پیش بردن مقصودی با خطر روبه رو شوی، بی‌شک شانه تهی نخواهی کرد. اگر این بردیا، چنان که من گمان دارم، بردیا پسر کوروش نباشد و آنگاه تو را به نام وی به زنی گرفته باشد و نیز به نام وی بر پارسیان فرمانروایی کند، نباید گناهش بی‌کیفر بماند. اکنون تو باید فرمان مرا به جا بیاوری و شب هنگام پس از آن که اطمینان یافته وی در خواب است دست به سوی گوش‌های وی ببری. اگر دیدی این مرد گوش دارد بدان که همان بردیا پسر کوروش است، ولی اگر دیدی گوش ندارد بدان که بردیای مجوس است.»(چه گوش بردیای مجوس را از زمان کوروش به سبب خطایی که از وی سرزده بود بریده بودند.)

دختر پاسخ فرستاد که این خطری بزرگ در بر دارد. اگر گوش نداشته باشد و دست مرا بر اطراف گوش خود حس کند، ناچار خواهد دانست و مرا از میان برخواهد داشت. با این همه فرمان پدر را به جا خواهم آورد.» شبی که دختر با بردیا به سر می‌برد پس از آن که وی را خفته دید دست به سوی گوش او برد و در حال دریافت که بردیا گوش ندارد. بامداد پیامی به پدر فرستاد و او را از ماجرا نگاه کرد.

یاران هفتگانه

هوتانه چون از راز بردیا آگاه شده آن را با دوتن از بزرگان پارس اسپچنه و گوبروه که بیش از همه به آنان اعتماد داشت در میان گذاشت.

این دو تن نیز پیش از این، گمانی در دلشان راه یافته بود و چون ماجرا را از هوتانه شنیدند بی‌درنگ با وی هم‌داستان شدند. آنگاه قرار بر این گذاردند که هریک از ایشان یک تن دیگر را، که بیش از همه به وی معتمد باشد، محرم این راز قرار دهد و او را در گروه ایشان داخل کند. بدین گونه گروه آنان به شش تن رسید.

در همین زمان داریوش، فرزند ویشتاسپ، از پارس به شوش که پایتخت بردیا بود وارد شد. پدر داریوش فرماندار پارس بود. چون داریوش به شوش رسید، هوتانه و یارانش او را نیز که از آزادگان پارس بود. در جمع خود گرفتند.

آنگاه گروه رازداران که اکنون هفت تن بودند گرد آمدند و سوگند یاری و یاوری خوردند و به رأی زدن نشستند. چون نوبت به داریوش رسید گفت: «من گمان داشتم که تنهامن آگاه بودم که بردیا فرزند کوروش کشته شده و آن که بر ما فرمان می‌راند بردیای دروغین است. از این رو با شتاب به شوش آمدم تا بردیای مجوس را از میان بردارم. اما اکنون می‌بینم که این راز تنها بر من روشن نبوده است. حال رأی من این است که باید هرچه زودتر این کار بردیا را به پایان برسانیم و هیچ درنگ نکنیم.»

هوتانه گفت: «ای پسر ویشتاسپ، پدر تو مردی دلیر است و دور نیست که تو نیز بی‌باک و دلاور باشی. اما در این کار از شتاب بپرهیز و احتیاط را از دست مده. ما باید نخست بر گروه خود بیفزاییم و چون کافی شدیم آنگاه ضربت خود را فرود آوریم.»

داریوش گفت: «اگر رأی هوتاته راهنمای ما باشد بی‌گمان راز ما فاش خواهد شد و سرهمه ما بر باد خواهد رفت. حق این بود که این راز را پیش خود نگاه داریم. اما اکنون که می‌خواهید دیگران را نیز هم داستان کنید شک نیست که سرانجام کسی ما را به پول خواهد فروخت. باید هم امروز کار را به پایان برسانیم. اگر شما این را نپذیرند، من نیز درنگ نخواهم کرد تا کسی راز مرا پیش بردیای مجوس آشکار کند. خود پیش او خواهم رفت و راز همه شما را فاش خواهم ساخت.»

هوتانه که داریوش را چنین گرم و برانگیخته دید گفت: «تو که چنین شتاب داری و یک روز درنگ راهم روا نمی‌دانی، بگو چگونه می‌توان به داخل کاخ شاهی راه یافت و به بردیا حمله برد؟ تو اگر ندیده‌ای ناچار شنیده‌ای که بردیا بر همه اطراف کاخ نگاهبان گماشته است. چگونه می‌توان از این بندها گذشت؟»

داریوش گفت: «بسیاری از کارها به گفتن دشوار و به کردن آسان است. همان طور که بسیاری از کارها به زبان آسان می‌گذرد اما به عمل پیش نمی‌رود. گذشتن از نگهبانان دشوار نیست. مگر نه این است که ما هفت تن از بزرگان پارس‌ایم؟ شرم و ترس، نگاهبانان را نخواهد گذاشت که راه را بر ما بگیرند.

از این گذشته من عذری شایسته دارم. خواهم گفت که پیامی از پدرم که در پارس است آورده‌ام و باید آن را خود به شاه بگویم. کسی که گذار ما را آسان کند از ما پاداش نیکو خواهد یافت. اما اگر کسی راه بر ما گرفت باید بداند که دشمن ماست و چاره جز آن نیست که نیرو کنیم و از وی بگذریم و خود را به بردیا برسانیم.» چون سخن داریوش به پایان رسید گوبروه به سخن آمد و گفت: «ای یاران، آیا روزگار فرصتی شایسته‌تر از این به ما خواهد داد تا پادشاهی رفته را به چنگ باز آریم، یا باری در این کوشش جان ببازیم؟ ببیند که امروز ما پارسیان مجوس از مردم ماد شده‌ایم، آن هم مجوسی که گوش خود را به کیفر گناه از دست داده است شما به یاد دارید که کمبوجیه در بستر مرگ چه گفت و چگونه آنان را که از کوشش در باز آوردن شاهی به پارسیان کوتاهی کنند نفرین کرد. در آن هنگام ما سخن او را به چیزی نگرفتیم، چون گمان داشتیم از کینه برادر چنین می‌گوید و می‌خواهد ما را بر وی بشوراند. اما اکنون رأی من آن است که همان طور که داریوش می‌گوید در حال هر هفت تن از این کاخ به کاخ شاهی رو بیاوریم. و کار مجوس را بسازیم؟»

دیگران نیز چون چنین شنیدند همراه شدند و دل در حمله بستند.

پایان کار پرکساسب

در همان هنگام که یاران هفتگانه به رأی زدن نشسته بودند، حوادث دیگری در کاخ شاهی می‌گذشت. بردیای مجوس و برادرش که در اندیشه استواری حکومت خود بودند در صدد برآمدند تا پرکساسپ را، که نزد پارسیان منزلتی بزرگ داشت، با خود همراه کنند، چه پرکساسپ تنها کسی بود که از مرگ بردیا به درستی آگاه بود و نیرنگ ایشان را می‌دانست. هم چنین مجوسان می‌دانستند که کمبوجیه چگونه با پرکساسب رفتار کرده و چگونه پسر جوان وی را نشانه تیر خود قرار داده است و امید داشتند که آزردگی پرکساسپ از کمبوجیه آنان را در این مقصود یاری کند.

 پس کسی نزد وی فرستادند و وی را پیش خود خواندند و او را به سوگند و نوید نرم کردندو ارمغان‌های بسیار به وی وعده دادند و از وی خواستند تا در آنچه می‌داند سکوت پیش بگیرد و راز را بر زبان نیاورد. چون پرکساسپ این را پذیرفت، مجوسان پیشتر رفتند و گفتند که ما پارسیان را در پای یکی از باروهای کاخ گرد خواهیم کرد و تو باید سخن بگویی و آنان را مطمئن سازی که شاهنشاه همان بردیا فرزند کوروش است. پرکساسپ گفت آنچه می‌خواهید انجام خواهم داد.

آنگاه مجوسان کسی فرستادند و پارسیان شهر را در پای یکی از باروهای کاخ گرد آوردند و از پرکساسپ خواستند که بر فراز بارو برود و با آنان سخن بگوید. پرکساس برفراز بارو رفت و نخست از هخامنش نیای بزرگ خاندان هخامنشی سخن آغاز نمود و از فرزندان وی تا کوروش یاد کرد. آنگاه از خدمات بزرگی که کوروش در روزگار پادشاهی خود به پارسیان انجام داد و کارهای بزرگی که از پیش برد سخن گفت. سپس گفت: «اکنون باید رازی را بر شما فاش کنم. تاکنون چون بر جان خود می‌ترسیدم آن را پنهان داشتم. ولی حال ناچارم آن را با شما در میان بگذارم، و آن اینکه کمبوجیه مرا وادار کرد تا به دست خود بردیا فرزند کوروش را از میان برداشتم و اکنون کسی که بر شما فرمانرواست بردیای هخامنشی نیست، بلکه بردیای مجوس است که به نیرنگ بر تخت شاه دست یافته است.»

آنگاه پارسیانی را که در باز آوردن شاهی به خاندان هخامنشی کوتاهی کنند نفرین کرد و سپس خود را از بالای بارو با سر به زمین پرتاب نمود. چنین بود پایان کار پرکساسب که در همه عمر از بزرگان و نامداران پارس به شمار می‌آمد.

نبرد در کاخ شاهی

 یاران هفتگانه پس از آن که در حمله یکدل شدند. نخست به ستایش ایزدان پرداختند و نماز گزاردند و آنگاه بی‌آن که از حادثه پرکساسپ آگاه باشند رو به راه نهادند. در میان راه از ماجرای پرکساسپ خبر یافتند. از راه به کناری رفتند و به مشورت پرداختند. هوتانه و باری که وی برگزیده بودگفتندکه صواب آن است که کا را به هنگام دیگر باز گذاریم و از حمله در موقعی که چنین آشوبی به پاست خودداری کنیم.

داریوش و دیگران هم چنان شتاب داشتند و درنگ را روا نمی‌دیدند. در این گفت وگو بودند که دیدند دو کرکس بر آسمان نمودار شدند و هفت شاهین در پی آنان بودند. هفت شاهین به کرکس‌ها رسیدند و هر دو را به زخم نوک و چنگال از هم دریدند. یاران این ماجرا را به فال نیک گرفتند و بر پیروزی خود دلگرم شدند و به سوی کاخ شتافتند. از در بزرگ کاخ چنان که داریوش گفته بود به آسانی گذشتند. نگاهبانان، که همیشه در بزرگان پارسی به دیده احترام می‌نگریستند، بدگمانی به خود راه ندادند و چیزی نپرسیدند. اما وقتی به صحن کاخ رسیدند، با چند تن از خواجگان کاخ روبه رو شدند که از قصد آنان پرسیدند و دربان‌ها را نیز سرزنش کردند که چرا ایشان را اجازه ورود داده‌اند. یاران در ورود اصرار ورزیدند، اما سودی نداشت. آنگاه خروش برآوردند و دشنه‌های خود را بیرون کشیدند و آنان را که راه بر آنها گرفته بود از پا دراوردند و به سوی قسمت مردانهٔ کاخ شتافتند.

در همین هنگام بردیای مجوس و برادرش در کار پرکساسپ رأی می‌زدند. وقتی همهمه خواجگان و خروش و فریاد آنان به گوش آنها رسید بیرون دویدند تا از حادثه آگاه شوند. در حال خطر را دریافتند و دست به سلاح بردند. یکی از آنان تنها توانست کمان خود را به چنگ آرد، دیگری نیزه‌اش را به دست گرفت، و در حال نبرد آغاز شد.

کشته شدن مجوسان

آن که کمان به دست گرفته بود به زودی دریافت که سلاحش به کار نمی‌آید. دشمن نزدیک‌تر از آن بود که به وی فرصت بدهد تیر در کمان بگذارد. اما دیگری پیش از آن که از پا درآید مردانه دفاع کرد و دو تن را به نیزه زخم زد. اسپچنه از ران زخم برداشت و ویندفرنا چشمش مجروح شد. آن که کمان داشت چون کمان خود را بیهوده دید به اتاق که به مسکن مردان کاخ راه داشت گریخت تا مگر در را بر یاران داریوش ببندد. اما دو تن از پی وی در رسیدند. این دو تن یکی داریوش، دیگری گوبروه بودند.

 گوبروه و مرد مجوس باهم در افتادند و در هم پیچیدند. داریوش بر سر آنان ایستاده بود و نمی‌دانست چه کند؛ زیرا اتاق تاریک بود و می‌ترسید اگر ضربه‌ای برزند بر گوبروه فرود آید.

گوبروه که دید داریوش بی‌کار ایستاده است پرسید چرا کاری نمی‌کنی نگران چه هستی؟ گفت می‌ترسم اگر ضربت بزنم به تو آسیب برسد. گفت: «مترس و بزن، هرچند تیغ تو از من بگذرد.»

آنگاه داریوش دشنه خود را فرود آورده و از بخت بلند مرد مجوس بود که بر خاک افتاد.

پس از آن که بردیای مجوس و برادرش کشته شدند داریوش و یارانش سر از تن آنها جدا کردند و سرها را به دست گرفتند و با فریاد شادی رو به بیرون کاخ نهادند و پارسیان دیگر را از آنچه گذشته بود آگاه کردند و نیرنگ مجوسان را بازنمودند. پارسیان چون از ماجرا خبر یافتند از داریوش و یارانش پیروی کردند و دست به سلاح بردند و هرجا مجوسی یافتند بر خاک انداختند و اگر شب در نرسیده بود شاید یک تن مجوس زنده نمی‌ماند.

برگزیدن شاه

پس از آن که پنج روز از این حوادث گذشت و شهر اندکی آرام شد، یاران هفتگانه برای برگزیدن شیوهٔ حکومت و کسی که رهبر حکومت باشد به مشورت نشستند. پس از گفت‌وگوی بسیار سرانجام همه پذیرفتند که رسم شاهی را بر قرار دارند و یکی را از میان خود به شاهی برگزینند. اما هوتانه که خواستار پادشاهی نبود، از یاران درخواست که از وی چشم بپوشند و شاه آینده را از میان دیگران اختیار کنند و در عوض بپذیرند که هوتانه و خاندانش از فرمان کسی که به پادشاهی می‌رسد آزاد باشد. هر شش تن خواهش وی را پذیرفتند.

آنگاه برای برگزیدن شاه پیمان کردند که روز دیگر بامداد همه بر اسب سوار شوند و به بیرون شهر بتازند. هرکس که اسبش پس از برخاستن از آفتاب نخست شیهه زد وی را به پادشاهی بردارند.

تدبیر باور

 داریوش مهتر زیرکی به نام «یاور» داشت. وقتی شیوه برگزیدن پادشاه مسلم شد داریوش مهتر خود را پیش خواست و گفت: «یاور، فردا کسی پادشاه خواهد شد که اسبش زودتر از اسب یاران دیگر شیهه بزند. اکنون هنگام زیرکی و هنرمندی است. اگر تدبیری می‌شناسی به کار ببر تا شاهی بهره ما شود.» یاور گفت: «اگر پادشاهی به این بسته است، خداوند من نگران نباشد. من چاره‌ای می‌شناسم که این مشکل را آسان خواهد کرد

چون شب فرا رسید یاور، مادیانی برداشت و به حومه شهر، آنجا که قرار بود یاران اسب بتازند، برد. آنگاه اسب داریوش را نیز به همان جا رهبری کرد و چند بار بدور مادیان گرداند و هربار فاصله او را با مادیان کمتر کرد تا سرانجام اسب را به مادیان رسانید. روز دیگر هنگامی که داریوش و یارانش سواره بدان جایگاه رسیدند، اسب داریوش ناگهان شیهه زد. در این هنگام با آن که آسمان بی‌ابر بود برقی در هوا جستن گرد و غرش تندر برخاست. گویی آسمان نیز به یاری داریوش آمده بود.

یاران دیگر چون فروغ آذرخش را دیدند و شیهه اسب و غرش تندر را شنیدند، همه بی‌درنگ از اسب برخاستند و داریوش را به پادشاهی نماز بردند و ستایش کردند.

بدین گونه داریوش، شاهنشاه بزرگ هخامنشی، که از مصر و حبشه تا سرحد چین و از هند تا یونان در فرمانش بود، به پادشاهی رسید.

:داستان‌های مرتبط

فرشته باران و دیو خشکی

آرش کمانگیر

Submitted by editor74 on