یادداشتی از مهدی رجبی بر کتاب «زیبا صدایم کن»

آنچه می‌خوانید یادداشتی از مهدی رجبی، نویسنده کودک و نوجوان بر کتاب «زیبا صدایم کن» نوشته‌ی فرهاد حسن زاده است که در نشریه دوچرخه نیز به چاپ رسیده است.

راستش این یکی دو ماه چند بار سعی کردم یادداشتی برای معرفی رمان تازه‌ی فرهاد حسن‌زاده بنویسم. دلم نمی‌خواست کلیشه‌ای و تصنعی باشد. دوست داشتم راحت و بی‌دغدغه بنویسم. تا این‌که جمله‌ی بالا آمد توی ذهنم. شاید این جمله‌ چکیده‌ی رمان زیبا صدایم کن باشد. دختری مغموم و  معصوم که توی اتاقک یکی از بلندترین تاورکرین‌های شهر ایستاده و به من… به تو… به شلوغی و بی‌رحمی عصر آهن و دود خیره شده است.

این بار هم فرهاد حسن‌زاده در کتاب «زیبا صدایم کن» به سراغ شخصیت‌های داستانی محبوبش رفته، دختران نوجوان. آن‌ها که دستی بر آتش نوشتن دارند می‌دانند نوشتن از زاویه‌ی نگاه و زاویه‌ دیدِ جنس مخالف کاری است که به تبحر زیادی نیاز دارد. فرهاد حسن‌زاده در هستی ثابت کرده بود که می‌تواند به خوبی در قالب شخصیت «هستی» فرو برود و جنوب جنگ‌زده را از نگاه دختری نوجوان روایت کند؛ اما این بار فرهاد حسن‌زاده در کارش به نهایت پختگی و ایجاز رسیده است. رمان نسبت به هستی حجم خیلی کمتری دارد و در عین حال بسیار حساب‌شده‌تر و کوبنده‌تر نوشته شده. زیبا دختری است که در موسسه‌ای زیر نظر بهزیستی زندگی می‌کند. مادرش ازدواج کرده و پدرش برای مدتی نامعلوم در آسایشگاه بیماران روانی بستری است. زیبا قرار است به ملاقات پدرش برود اما ماجرا طور دیگری رقم می‌خورد. پدر می‌گوید به خاطر تولد زیبا این بار او می‌خواهد از آسایشگاه بیاید بیرون. پدر حق خروج ندارد، ولی عوضش مغز خلاق و پیچیده‌ای دارد برای نقشه کشیدن. با کمک زیبا او از آسایشگاه می‌گریزد. او با موتور یکی از کارکنان آسایشگاه را برمی‌دارد (به قول خودش قرض می‌گیرد) و زیبا را برای شرکت در یک تور پدر و دختری، ترک موتور سوار می‌کند. پدر اگر چه قلب مهربانی دارد اما تعادل روانی‌اش هر لحظه ممکن است به هم بریزد. زیبا از همدستی با پدرش پشیمان است؛ اما پدرش هر بار با شیرین‌زبانی و استدلال‌های غریبی که دارد دل او را نرم می‌کند. زیبا اما آرام نمی‌گیرد. هر لحظه منتظر حادثه‌ای هولناک است اما در عین حال به پدرش نیاز دارد و از عشقی که توی چشم‌هایش می‌بیند دلش گرم می‌شود که اتفاق هولناکی برایشان نخواهد افتاد؛ اما این تازه شروع ماجراست. چند بار پدر تا آستانه‌ی تشنج روحی روانی و رقم زدن یک فاجعه پیش می‌رود. هر بار دل زیبا هری می‌ریزد پایین، ولی به شکل معجزه‌آسایی خطر از بیخ گوش‌شان می‌گذرد. چند ساعت که می‌گذرد قصد دارد پدرش را وادار کند برگردند بیمارستان؛ اما پدر تازه طعم آزادی بدون دارو و مشاور و روان‌درمانگر را چشیده. گاهی در حد یک هیولا خطرناک می‌شود و زیبای نوجوان و خام را هراسان می‌کند. آنچه زهر ماجراها را در کتاب «زیبا صدایم کن» می‌گیرد طنز ظریف نویسنده است که لابه‌لای سطرهای کتاب تنیده شده:

گفتم: «مگه شما نقاشی می‌کشی؟»

با خنده گفت: «باباتو دست‌کم گرفتی؟ تابلو می‌کشن عین مربا. سبکم کوبیسمه.»

گفتم: «چی می‌کشی؟»

گفت: «فقط باد می‌کشم.»

گفت: «گاهی هم بارون. ولی بیشتر باد می‌کشم. خیلی خوبه؟ نه؟»

زیبا امروز به دنیا آمده. می‌توانست جای هر کدام از دخترهای شهر باشد؛ اما زیبا جای خودش است. پذیرفته که پدری بیمار دارد و مادری رنج‌دیده که طلاق گرفته و زن مردی شده عصبی‌تر و خشن‌تر از پدر زیبا؛ اما هر چه باشد این یکی واقعا پدرش است. از ته دلش دوستش دارد. داستان‌هایش را… حرف زدنش را…آوازهایش را. پدر دیوانه‌ی عاقلی است. یا حتا دیوانه‌ی شاعری است و گاهی دنیا را شبیه شاعرها تصویر می‌کند:

جایی از پیاده‌رو جلو پارک ملت مردی بساط بلال فروشی راه انداخته بود. بابا گفت: «تو می‌دونی چرا وقتی بلالو بو می‌دن ترق و توروق می‌کنه؟»

اول گفتم: «نه.» بعد گفتم: «خب دون‌ها باد می‌کنه و می‌ترکه دیگه.»

گفت: «نه. طفلی دردش می‌آد دیگه، داغ که می‌کنه، ‌استخوناش باد می‌کنه و دردش می‌آد. اگه دردش نیاد که ترق و توروق نمی‌کنه.»

پدر زیبا بلال را ناخودآگاه به شکل تمثیل و نشانه‌ای از خودش می‌بیند. او هم درد کشیده. هم جسمی و هم روحی و فریاد و طغیانش وقتی است که اعصابش داغ شود و بعد بوووووم! منفجر شود. وقتی که جلوی چشم‌هایش را خون می‌گیرد و فقط قرص می‌تواند مهارش کند. او باید قرص بخورد تا هیولای درونش به خواب برود. هیچ جا نمی‌فهمیم پدر چرا این جوری شده. از اشاره‌هایی کوچک و هوشمندانه حدس می‌زنیم شاید او را هم روزگاری موج انفجار گرفته باشد. شاید هیولای جنگ در سال‌های دور این بلا را سر روح و روان او آورده باشد. شاید او هم نوجوانی باشد قربانی وحشت روزهای جنگ؛ اما هر که و هر چه باشد زیبا دوستش دارد. از او می‌هراسد اما دوستش دارد. دوست دارد پدرش نامش را… زیبا را صدا بزند. همیشه… هر جا؛ اما تلخی واقعیت را هم به جان می‌خرد.

 

زیبا صدایم کن

 

وقتی رمان «زیبا صدایم کن» را می‌خواندم بی‌اختیار یاد جمله‌ی مشهور اسکاروایلد افتادم: «در زندان زندگی، همه ی ما در منجلاب غوطه وریم، تنها برخی از ما چشم به ستاره‌ها دوخته‌ایم.»

در آسمان آینده‌ی زیبا هم فقط کورسویی از امید، کورسویی از یک ستاره دیده می‌شود. او در مردابی از بدبیاری و تباهی فرورفته اما باز هم چشم امیدش را به همان نقطه‌ی روشن دوخته. باید طاقت بیاورد. شاید فردا روز دیگری باشد. ما هم همراه زیبا به فردای او امیدواریم. دلمان می‌خواهد فردایش روشن‌تر و پرنورتر باشد. او علاوه بر اسمش، درون زیبا و پاکی دارد و لایق بهترین‌هاست.

خواننده در این کتاب هم‌سفر زیبا می‌شود. سفری یک روزه، از صبح تا شب در شهری که بوی گوگرد و سرب و دود جگرکی و بلالی می‌دهد، بوی خاطره و بوی هراس. سفری که یک رویه‌اش شادی و مضحکه است و روی دیگرش اندوه.

فرهاد حسن‌زاده سَوای تسلطش بر داستان‌نویسی، دنیای نوجوان‌ها را هم خیلی خوب می‌شناسد و بر خلاف خیلی از نویسنده‌های این عرصه که مدام در حال درجا زدن هستند، با هر رمان، گامی به جلو برمی‌دارد. به عنوان یکی از دوست‌داران و نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان، بی‌صبرانه و مشتاقانه منتظر رمان بعدی‌اش هستم.

اینجا… بالای جهان ایستاده‌ام و به زشتی‌هایش نگاه می‌کنم. من زیبا هستم.

برای خرید کتاب «زیبا صدایم کن» از کتاب هدهد به لینک زیر مراجعه کنید:

Submitted by editor71 on