در این مقاله به بررسی رمان «اردک سیاه» نوشتهی ژانت تیلور لایل پرداخته شده است.
- نام کتاب: اردک سیاه
- نویسنده: ژانت تیلور لایل
- مترجمان: نسرین وکیلی و پارسا مهین پور
- ناشر: افق نوبت چاپ: اول، ۱۳۹۲
- شمارگان: ۲۲۰۰ نسخه تعداد صفحات: ۳۰۷ ص
- قیمت: ۱۲۰۰۰ تومان
ژانت تیلور لایل در ۱۹۴۷ در انگلوود نیوجرسی به دنیا آمد؛ در فارمینگتون کانکتیکات رشد کرد و تابستانها را در ساحل رودآیلند گذراند. فرزند ارشد و تنها دختر یک مدیر تبلیغات و یک معمار بود و در مدارس محلی درس خواند و در پانزده سالگی در یک مدرسهی شبانهروزی دخترانه در سیمزبری کانکتیکات به نام آتلواکر وارد شد. پس از گرفتن مدرک از کالج اسمیت با اخذ یک درجه در زبان انگلیسی به ویستا (داوطلبان خدمت به امریکا)۱ پیوست.
او سالهای پس از آن را در آتلانتا و جورجیا زندگی و کار کرد؛ مدیریت اغذیهفروشی، همکاری در پروژههای عمومی شهری در تهیهی مسکن و مربیگری در یک مرکز نگهداری از خردسالان، مشاغلی بود که او در این مدت بر عهده گرفت. او بعدها با این ایده که دربارهی کمبودها و فقدانهایی که دیده بود بنویسد، در یکی از دورههای روزنامهنگاری در دانشگاه مرکزی جورجیا شرکت کرد. این آغاز حرفهی گزارشگری او بود که طی ده سال بعد ادامه یافت. لایل با تولد دخترش از روزنامهنگاری به پروژههای نویسندگی روی آورد؛ کاری که میتوانست در منزل به آن بپردازد.
در ۱۹۸۴ «گربههای رقصان تونل سیب»۲ نخستین رمانش که برای کودکان نوشته شده بود، از سوی بنگاه نشر بردبری (مک میلان) منتشر شد. پس از آن، او شانزده رمان دیگرش را منتشر کرده است. رمان چهارم او «بعدازظهر پریان» ۳ (کتابهای اورکارد) در ۱۹۹۰ جایزهی افتخار نیوبری را برد و در ۱۹۹۳ به صورت نمایشنامه از سوی تئاتر کودکان سیاتل اقتباس شد.
رمانهایی که لایل برای کودکان نوشته است از جمله پرمیواندرسن۴ ایتالیا، زیلورن گریفل ۵ هلند، نشان افتخار اثر برجسته ۶ و بهترین کتاب ۷ انجمن کتابخانه امریکا ۸ را در میان سایر افتخارات به دست آورده است.
او به همراه همسرش ریچارد لایل در ساحل رود آیلند زندگی میکند؛ مکان رویداد رمانهای «اردک سیاه» (۲۰۰۶)، «صخرههای غریوزن»۹(۲۰۰۳) و «هنر خونسرد ماندن» ۱۰ که در سال ۲۰۰۱ جایزهی اسکات اودل را به عنوان رمانی تاریخی از آن خود کرد.
لایل در سال ۲۰۱۰ با انتشار تاریخی از نخستین محل زندگیاش نیوانگلند به نام Little Compton: First Light Sakonnet, ۱۸۲۰-۱۶۶۰ به نوشتن متون غیرداستانی برای بزرگسالان روی آورد که جلد دوم آن با عنوان «خانهای نزدیک دریا ۱۸۲۰-۱۹۵۰» در سال ۲۰۱۲ منتشر شد.
اردک سیاه، رمانی است که ماجراهای آن در اواخر دههی ۱۹۲۰ امریکا و در دوران منع مشروبات الکلی میگذرد. (در ترجمهی این موضوع به دوران رونق قاچاق برگردانده شده است) به همین جهت شاید بتوان آن را تحت تأثیر رمان دیگری که در این باره نوشته شده است، یعنی بیلی باتگیت بررسی کرد. ویژگی مشترکی که این دو کتاب را قابل قیاس میکند، راوی نوجوان هر دو کتاب است؛ فارغ از اینکه بیلی باتگیت اکنون به کلاسیکهای ادبیات امریکا پیوسته است و تأثیر گرفتن از آن امتیاز منفی محسوب نمیشود، همواره فراهم آمدن امکان قیاس، خصیصههای یک اثر را بهتر آشکار میکند و در واقع یک روش کمکی برای درک متن است.
اردک سیاه «یک روایت در روایت است که راوی نخست، دیوید پیترسون نوجوانی است که دربارهی قایقی به نام «اردک سیاه» - که در ۱۹۲۹ از سوی گشت ضد قاچاق سواحل رودآیلند به رگبار بسته میشود و تمامی سرنشینانش کشته میشوند درحالی که مسلح نبودهاند - تحقیق میکند و برای رسیدن به پاسخ سئوالاتش به سراغ پیرمردی به نام روبن هارت میرود که گفته میشود که در آن سالها با دستههای قاچاقچیان در ارتباط بوده است. بنیانیترین وجه تشابهی که میتوان میان بیلی باتگیت و اردک سیاه یافت، شکلی از اعوجاجی است که درعین حفظ ژانر، در ژانر نوآر به وجود میآورند.
تمایز هر دو با ژانر نوآر و هارد - بویلد دراین است که راوی و شخصیت اصلی آنها نه کارآگاه پر زد و خورد ژانر نوآر و هارد - بویلد، بلکه نوجوانی است که در یکَ گنگ تبهکاری عضو شده است و به تبع نوجوانی خود از تسویه حسابها و بدگمانیهای مرسوم یک گروه تبهکاری در امان میماند.
ویژگی دیگر، دستکاری مختصری است که در شخصیت مشهور فمَفتل ۱۱ ژانر نوآر روی داده است. از این حیث بیلی باتگیت و اردک سیاه از یکدیگر متمایزند. در بیلی باتگیت شخصیت درو پرستون دقیقاً مطابقَ فمَفتل ژانر نوآر طراحی شده است و دست نیافتنی بودن آن اگر در ژانر نوآر به ذات متناقضَ فمَفتل مربوط است، در بیلی باتگیت به کم سن بودن بیلی هم مربوط میشود؛ یعنی آن جهان اهریمنی ژانر نوآر که در آن نهایت شرور به نمایش درمی آید در رمان «دکتروف» بیش از الگوی اصلی ژانر نوآر به موقعیت داستانی سپرده شده است. در«اردک سیاه» الگوی فمَفتل ژانر نوآر به نحوی زیرکانه تلطیف شده است؛ همان طور که شخصیت اهریمنی ژانر نوآر نیز در قالب شریر تغییر شکل یافته است. مارینا مک کنزی نیز شکلی تلطیف شده از الگوی فمَفتل ژانر نوآر است. برای روشن شدن موضوع بد نیست به ویژگیهای شخصی َفمَفتل ژانر نوآر نگاهی بیندازیم.
صورت تغییر شکل یافتهی شخصیت فمَ فتل ژانر نوآر در قالب دختر خوب - بد نوآر نوجوانان پیش از این سابقه داشته است. آنیا کریستین رورنس تاکر ۱۲ در فصل دوم، پژوهشی با عنوان «نوجوان نوآر: مطالعهای در احیای مجدد فیلم نوآر در ژانر نوجوان» ۱۳ به الگوی شخصیت دختر خوب - بد در دو سریال تلویزیونی«یاغیها» ۱۴ و «ورونیکا مارس» ۱۵ میپردازد. در کتاب «فیلمها»: «یک مطالعهی روانشناسیک نخستین بار منتشر شده در ۱۹۵۰ تقریباً در میانهی دوران نوآر کلاسیک ولفنشتَین ۱۶ و لیتس ۱۷ دختر خوب - بد را کسی توصیف میکنند که «به بد بودن تظاهر میکند... قهرمان تصور میکند که او بد است، اما سرانجام درمییابد که برداشت اشتباهی کرده است... و کسی است که در پایان قهرمان او را به خانه میبرد و به مادرش معرفی میکند ۱۸.»
رورنس تاکر دربارهی این شخصیت داستانهای نوآر مینویسد:«شخصیت دختر خوب - بد آمیزهای است از خانم خانه ۱۹ و فمَفتل و کسی که چشم اندازها و دیدگاههایش را با کارآگاه خصوصی در میان میگذارد. هر چند که دختر خوب - بد در مطالعات سینمایی ابتدایی مورد اشاره قرار گرفته است، به ندرت شرح و بسط یافته و هرگز به اندازهی فمَفتل به جزئیاتش پرداخته نشده است. به رغم آنکه دختر خوب - بد شخصیتی است که ارزش توجه نظری را دارد، به سختی میتوان در مجموعهی نوآر به آن اهمیت زیادی داد. دختر خوب - بد نوع جدیدی از شخصیت زن را به فیلمها عرضه کرد و در مقابل نقشهای سنتی زنان در سینما قرار گرفت که در آنها چهرهی زنها یا خوب یا بد ترسیم میشد. او شخصیتی پیچیده و در بیشتر مواقع مبهم بود با کیفیتهایی که پیش از آن تنها در شخصیتهای مرد پیدا میشد. به علاوه داستانهای پس زمینهای از طریق دختر خوب - بد چیزهایی را به نحو کنایی دربارهی او میگوید که اعمال او را بیش از پیش قابل درک میکند و به شخصیتش عمق بیشتری میبخشد.»۲۰
رورنس تاکر در ادامهی بحث خود دربارهی جایگاه این الگوی شخصیتپردازی در فیلم و داستان «نوآر» نکاتی را ابتدا دربارهی شخصیت خانم خانه (homebuilder) در ژانر «نوآر» مینویسد: «شخصیت خانم خانه یک تعلیمدهنده است؛ نمونهی مثالی«دختر آفتاب مهتاب ندیده ۲۱». او یک شخصیت کاملاً معصوم است؛ تنها نمونهای از شخصیت در فیلم «نوآر» که غیرجنسی است. شخصیت خانم خانه در اغلب موارد به عنوان منشی در یک دفتر کارآگاهی کار میکند.
اگر هیچ محملی برای پیوند زدن این تیپ شخصیتی با طرح نوآر وجود نداشته باشد، در مقام یک همسر یا معشوق ظاهر میشود. منشی رابطهی عاطفیای با کارآگاه ندارد، اما نظراتش برای کارآگاه مهم است و در این دنیای انباشته از دخترهای خوب - بد، فمَفتلها، شخصیتهای مشکوک و دنیای جنایتکارانه و زیرزمینی تبهکاران، او یحتمل تنها شخصیتی است (شخص/ زن) که کارآگاه کاملاً به او اعتماد دارد.
شخصیت خانم خانه ضمناً به درد نجات دادن پروتاگونیست مرد یا شخصیتهای مرد میخورد [...] نقش خانم خانه یکی از تسلیها و حمایتهایی است که برای شخصیت مرد داستان وجود دارد و این است دلیل آنکه در اغلب موارد نقش خانم خانه معشوقه یا همسر است.
این نقش همچنین تنها شخصیت نوآر است که با سپیده دم همراه است؛ بر خلاف سایر شخصیتها که غالباً در تاریکی - به عنوان خصیصهی مکانی بیشتر رویدادهای طرح نوآر - قرار دارند. او به علاوه دارای خصیصههایی از وفاداری و بخشایشگری است که بر خلاف مختصههای نوآر است؛ علاوه بر برخورداری از امنیت عشق ورزیدن و یک شنوندهی خوب بودن. طرح های نوآر عموما شیطانی و تاریک اند. این طرح ها حول شخصیت های استوار و زندگی خانوادگی ساخته نشدهاند که خانم خانه همیشه یک شخصیت فرعی باشد. در شاهین مالت ۲۲ شخصیت خانم خانه در نقش منشی سم اسپید ۲۳ ظاهر می شود. کسی که سم اسپید دائما به او که در حکم یک فرشته است رجوع میکند؛ باز هم با تکیه بر خصیصهی عمومی معصومیت.۲۴»
بر این مبنا رورنس تاکر به نسبت میان شخصیت دختر خوب - بد و شخصیت خانم خانه در ژانر نوآر میپردازد:« دختر خوب – بد با شخصیت خانم خانه همدست است که اساساً خوب است و در طرف قهرمان داستان قرار میگیرد. به رغم اینکه دختر خوب - بد الزاماً حمایت خود را به نحو آشکار نشان نمیدهد و وقتی که خانم خانه به پروتاگونیست مرد کمک میکند، نمیتواند کمکی برساند، اما با انگیزههای پنهانیای که دارد مخاطب را شگفتزده میکند. دختر خوب - بد در قیاس با خانم خانه شخصیت مهمتری است و رفتار متفاوتتری هم دارد.
او در روز و شب هر دو ظاهر میشود، اما غالباً در تاریکی است و بر خلاف خانم خانه طرح نوآر او را جزئی از خود میکند. هنگامی که در فیلم «کوکب آبی ۲۵» پروتاگونیست مرد، جانی موریسون، که از جنگ برگشته است به خانه برمی گردد و درمی یابد که زنش به او خیانت کرده است، وسایلش را برمی دارد و به شبگردی میرود. درحالی که در کنار جاده زیر باران ایستاده است با زنی برخورد میکند که خودش را به مرد معرفی نمیکند و حتی به او نمیگوید که او را کجا میبرد.
اگرچه جانی موریسون هم نام واقعیاش را به زن نمیگوید اما تا زمانی که او پروتاگونیست است و داستان اوست که تعریف میشود ما این را رفتار شک برانگیزی تلقی نمیکنیم اما نه تنها این را اعلام خطری از جانب او تلقی نمیکنیم، بلکه مخاطب میداند باید به چه کسی اعتماد کند.
فهم این موضوع هنگامی دشوارتر میشود که درمی یابیم همسر جانی به قتل رسیده است و هیچ کس نمیداند قاتل کیست. کمی بعد متوجه میشویم که دختر خوب - بد جویس هاروود همان زنی است که جانی را سوار ماشینش کرده است و همسر سابق فاسق زن جانی موریسون است.۲۶»
در داستان نوآر دختر خوب - بد همواره در کنار شخصیت زن محوری که فمفتل است معنی پیدا میکند. رورنس تاکر دربارهی نسبت میان دختر خوب - بد و فمفتل مینویسد:«فمفتل شخصیتی جذاب و زیبا است و به تمامی به این موضوع واقف است و هیچ عذاب وجدان اخلاقیای در به کار بردن زیبایی خود برای رسیدن به اهدافش ندارد.
او همچنین به عنوان زن عنکبوتی شناخته میشود؛ پیکرهای از زن مرگ بار. فمفتل تظاهر به معصومیت میکند، اما رفته رفته به مغز متفکر پشت پردهی توطئه تبدیل میشود و این موضوعی است که در پایان مشخص میشود. فمفتل هیچگاه با کارآگاه خصوصی روراست نیست و کارآگاه بخشی از بازیای است که فمفتل ادامهاش میدهد. بعید نیست در ابتدای کار فمفتل به نظر معصوم برسد، اما هر قدر طرح داستان باز میشود، این موضوع بدیهیتر میشود که آدم بیپناه و بیعرضهای نیست و کمتر از آنچه وانمود میکند قربانی است.
خرید کتابهای نوجوان انتشارات افق
فمفتل از آن لحظه که به نقشهای مربوط به زن آرمانی در مقام مادر و همسر رضایت نشان نداد، به جامعهی پدرسالار امریکای پس از جنگ، اعلام خطر کرد. فمفتل غالباً مجرد و تنها است، اما چه بسا همچون نمونههای پستچی همیشه دو بار زنگ میزند (۱۹۴۶) وغرامت مضاعف (۱۹۴۴) زن متأهل ناکامی باشد که با مردی مسنتر از خودش ازدواج کرده است.
خصیصه نماترین نقشش این است که خوانندهای در یک کلوب شبانه باشد؛ با همان انگیزهای که گیلدا در فیلم «گیلدا» در همان آغاز فیلم نشان میدهد یک فمفتل است. فمفتل دستورکار خودش را دارد و مردان اطرافش را برای پیش بردن آن به کار میگیرد؛ اما بدون آنکه مردها از نقشهاش سر دربیاورند یا حتی بدانند که اصلاً نقشهای دارد.
او اغلب از زوایایی نشان داده میشود که بر خطوط بدنش تأکید میکند و همچون بیشتر شخصیتهای نوآر در سایهها زندگی میکند. فمفتل اغلب «از تاریکی ظهور میکند و در روشنایی تند و زننده فرو میرود.۲۷» او همانگونه که تلویحاً در نامش اشاره شده است یک شخصیت مهلک و نابودکننده ۲۸ است؛ بعضی وقتها موجب سقوط یا مرگ پروتاگونیست مرد میشود.
و در دیگر مواقع همین نقش را دربارهی خودش ایفا میکند. دختر خوب - بد رفتار و زبان بدنی فمفتل را از خود بروز میدهد، اما از دیگران برای منافع شخصی استفاده نمیکند؛ با این حال معمولاً دلایل و انگیزههایی دارد که اعمالش را توجیه کند. باور او مانند کارآگاه خصوصی داستان این است که اعمال بدی را با توجیهات خوب انجام بدهد. بر خلاف فم فتل او باعث زوال و نابودی پروتاگونیست مرد نمیشود؛ با این وصف، بعضاً همچون نمونهٔ خواب بزرگ که دختر خوب - بد بی آن که خم به ابرو بیاورد، به زندان می افتد، موجب زوال و نابودی خودش میشود.
دختر خوب - بد همچنین زیبا و باهوش است با مقداری خصوصیاتی که شاید در خانم خانه هم باشد، اما خصایص مشترکی را که با خانم خانه دارد در شخصیتش بروز نمیدهد و نقش حمایتگر را دربارهٔ بیش از یک نفر در پیش نمیگیرد؛ بدون آنکه رویهای شیطانی را در پیش گیرد. دختر خوب - بد قواعدش را خودش وضع میکند و هر گاه احساس کند جامعه این قواعد را میپسندد، آنها را میشکند و در سراسر داستان بر حق میماند، اما با رمزگانی که خودش ابداع کرده است. این رفتار و چشم انداز جهان بی اعتمادی و یأس سوق میدهد. با این همه او هنوز به انسانیت باور دارد (کیفیتی که از طریق آن دختر خوب - بد از شخصیتهای اصلی مشخص میشود).
داستان «اردک سیاه» با دادن اطلاعاتی تاریخی از سوی نویسنده آغاز میشود: «سواحل و خلیجهای اطراف شهر کوچک من رودآیلند از آن جاهایی هستند که گذشته هنوز هم با امواج به ساحل آن میرسد. شبهای تاریک، نورهای غیرمنتظره در نیمه شب صداهایی نامعلوم، صدای قایقهای تندرو قاچاقچیان دههی ۱۹۲۰ که برای اهالی این شهر، همه یادآور گذشتهای نزدیکاند. پدرم به یاد میآورد که در سن هشتسالگی با صدایی از خواب میپرد و وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکند، درست جلو خانهی ساحلیشان قاچاقچیان را میبیند [...] کتاب «اردک سیاه» بر اساس همین خاطره نوشته شده است و داستان کشتیای است به همین نام که در تمام سالهای ممنوعیت قاچاق، هزاران صندوق کالای قاچاق را در سواحل پیاده کرده تا اینکه عاقبت فرجام سیاه خودش را مییابد...۲۹»
آنچه در ترجمه به قانون ممنوعیت قاچاق برگردانده شده، قانون ممنوعیت خرید و فروش و مصرف مشروبات الکلی در امریکا است که موجب شکل گیری ماجراهایی شد که بخش عمدهای از ادبیات و سینمای دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ و نیز تا همین امروز را در امریکا موجب شده است. نمونهی اخیرش سریال «امپراتوری ساحلی ۳۰» است که به تهیه کنندگی مارتین اسکورسیزی در دو فصل تولید شده است و ماجراهای آن در دههی ۱۹۲۰ امریکا میگذرد و سرگذشت یکی از قاچاچیان عمدهی مشروبات الکلی در امریکا را نقل میکند؛ همچنین است داستان مشهور «بیلی بتگیت» نوشتهی ای. آل. داکتروف که داستان «اردک سیاه» مشترکاتی با آن دارد.
نویسنده در ابتدا یا پیشمقدمهی کتاب، ماجرا را برای خواننده نقل میکند و رویداد تاریخیای را که مبنای داستان قرار داده است، پیشاپیش به اطلاع خواننده میرساند. اما اهمیت اردک سیاه در چیست؟ نویسنده، زمینهی تاریخی این اهمیت را نیز پیشاپیش در اختیار خواننده قرار میدهد: «صدای اعتراض از همه طرف بلند شده بود... موج اعتراضها به واشنگتن دی سی رسید و قانونگذاران با دیدی جدید به آن قانون نگاه کردند و آن را مورد بررسی مجدد قرار دادند. از کنگره درخواست لغو این قانون شد...۳۱»
سپس داستان با یک تکگویی با عنوان «یک راز» از راوی مبهمی که بعداً متوجه میشویم پیرمردی است که ماجرای «اردک سیاه» را در کودکی دنبال میکرده است، گشوده میشود: «مطمئنم جدی ۳۲ اتفاق آن روز بعدازظهر را خوب به یاد دارد. خوب یادم هست که من و او، دو پسر لاغر و استخوانی، نزدیک حوضچهی کوچکی که کنار دریا ایجاد شده بود ایستاده بودیم و به جعبهی کوچکی نگاه میکردیم. جعبهای که معمولاً برای قاچاق استفاده میشد. [...] با اینکه انتظار نداشتیم چیز فوق العاده ای ببینیم کمی جلوتر رفتیم و در کمال تعجب کنار جعبه چیز دیگری هم دیدیم: پای لخت یک جسد.۳۳» این تک گویی معماگونه در حقیقت پرسشی است که در ذهن خواننده کاشته میشود تا به دنبال کشف ماجرای جسد به دنبال نویسنده، داستان را پی بگیرد. چنانکه در فصلهای بعد مشخص میشود، موضوع جسد وُنه صندوق یک موضوع کم وبیش فرعی است اما کاشت مناسبی برای شروع داستان است که در همان ابتدا خواننده را به داستان علاقه مند کند.
در ادامه پیش از ورود به داستان، بریدهی روزنامهای با عنوان «گارد ساحلی یه قاچاقچی را کشت / شلیک به کشتی غیرمسلح اردک سیاه / محمولهٔ بزرگی از قاچاق در این کشتی پیدا شد.» از روزنامهی نیوپورت دیلی ژورنال مورخ ۳۰ دسامبر ۱۹۲۹ آمده است. از بریدهی روزنامه به عنوان یک عمل کنندهی روایی در طی رمان جاهای دیگری نیز استفاده میشود.
فصل نخست داستان با عنوان «گفت وگو» جهشی زمانی را دربرمی گیرد. در حقیقت این چهارمین جهش زمانی روایت است. از یادداشت نویسنده که در زمان حال واقعی میگذرد، به زمان گذشتهی تاریخی در توضیحات تاریخی نویسنده یک جهش زمانی روی داده است. جهش زمانی دوم از زمان گذشتهی تاریخی به زمان گذشتهی داستانی در بخش کوتاه «یک راز» روی داده است. جهش سوم از زمان گذشتهی داستانی به زمان گذشتهی واقعی در بریدهی روزنامه که بعداً می دانیم به لحاظ رویداد پس از زمان گذشتهی داستانی در بخش کوتاه «یک راز» قرار میگیرد، اتفاق میافتد. جهش چهارم از زمان گذشتهی واقعی به زمان حال داستانی در فصل «گفت وگو» جهش میکنیم.
این فصل با این عبارات آغاز میشود: «یکی از قاچاقچیهای معروف قدیمی هنوز توی شهر زندگی میکرد. دیوید پیترسون شنیده بود که او هنوز همان اطراف است.۳۴» دیوید پترسون شخصیت محوری زمان حال داستانی ۳۵ است که به دنبال کشف راز کشتی اردک سیاه برای تهیهی مقالهای دربارهی آن است و در حقیقت مشغول تمرین خبرنگاری است.
شخصیت محوری زمان گذشتهی داستانی روبن هارت است که دیوید پترسون برای گفتوگو با او تلاش میکند: «یکی گفته بود بهتر است در این مورد از فروشگاه جلو کلیسا پرس وجو کنید چون اگر هم زنده باشد حالا بیشتر از هشتاد سال دارد و احتمالاً توی یکی از خانههای سالمندان میشود پیدایش کرد. اما بالاخره معلوم شد که این طور نیست. او توی شهر زندگی میکرد و اسمش هم روبن هارت بود. شمارهای که در دفترچهی راهنمای تلفن شهری نوشته شده بود، قطع بود، اما نشانیاش موجود بود.۳۶»
ترسیم خانهی روبن هارت هشتاد ساله، ورود به منطقهای مرموز و مخفی مانده در حافظهی پیرمرد را فضاسازی و مقدمهچینی میکند، در عین حال که نویسنده در این توصیف از ایجاد رعب پرهیز میکند: «ساختمان خاکستری رنگی به زحمت از پشت بوتههای بزرگی که مقابل پنجرهشان روییده بودند، دیده میشد. دیوید اصلا تعجب نکرد. معمولا خانه افراد سالخورده همین شکلی بود. تزئینات باغچهشان محدود میشد به یک سری شمشاد به عنوان پرچین و بوتههایی که هرازگاهی گل میدادند و اگر در موقع مناسب به آنها رسیدگی نمیشد به کلی از کنترل خارج میشدند..۳۷» روبن هارت پس از یکبار دست به سر کردن دیوید سرانجام بار دوم راضی میشود که دیوید را به وسیلهٔ خاطراتش در نوشتن داستانی جالب برای روزنامهی محلی یاری کند: تبدیل شد. او در قطعهی پایانی این فصل روایت زمان گذشتهی داستانی را شروع میکند و زمینهای میچیند تا در فصل بعد به تمامی وارد زمان گذشتهی داستانی شویم: «خب بهتر است از جدی مک کنزی شروع کنیم. من و او با هم بزرگ شدیم. پدرش رئیس پلیس شهر بود... این مسئله خیلی قدیمی است. در واقع مربوط به زمانی است که موضوع قاچاق در اوج خودش بود. دولت قانون مبارزه با قاچاق را تصویب کرده بود و پلیس مسئول مبارزه با آن بود. خیلی خنده دار بود.
از اولش معلوم بود که چه اتفاقی می افتد. بگذریم... آیا تا به حال یک جسد را از نزدیک دیدهای؟... ما یکبار جسدی را که دریا به ساحل کالتر ۳۸ آورده بود دیدیم... بهار سال ۱۹۲۹ قاچاق در اوج خود بود. هر ماه هزاران جعبه پر از اجناس قاچاق به ساحل میرسید. بوی پول مشام همه را پر کرده بود. مردم با حسرت از آن روزها یاد میکنند، اما در اشتباهاند. قاچاقچیان مثل کرم همهی وجود آنها را گرفته بودند، بدون اینکه مردم متوجه باشند چه به سرشان میآید.۳۹».
فصل بعد با عنوان «در ساحل کالتر جسد را باد به ساحل آورده بود» شروع زمان گذشتهی داستانی است که شخصیت محوری آن روبن هارت است. لازم است همینجا یادآور شویم از جهت تودرتو بودن دو داستان، این رمان از الگوی ادبیات پلیسی - جنایی تبعیت میکند.
تودوروف برای داستان کارآگاهی خلاصهای از مختصات بیست گانهٔ ذکرشده از سوی س. س. دایت (۱۹۲۸) را در هشت نکته میآورد:
۱- رمان باید حداکثر یک کارآگاه و یک جانی و حداقل یک قربانی (یک جنازه) داشته باشد.
۲- متهم نباید جانی حرفهای و نباید همان کارآگاه باشد؛ او باید به دلایل شخصی دست به قتل بزند.
۳- عشق جایی در قصهی کارآگاهی ندارد.
۴- متهم باید آدم مهمی باشد: الف) در زندگی: نباید سرخدمتکار یا کلفت باشد. ب) در کتاب: باید یکی از شخصیتهای اصلی باشد.
۵- همه چیز باید به طور منطقی توضیح داده شود: خیالبافی مجاز نیست.
۶- نه برای توصیف جایی هست نه برای تحلیل روانشناختی.
۷- در خصوص اطلاعات مربوط به داستان، تساوی زیر باید رعایت شود: نویسنده: خواننده = جانی: کارآگاه.
- ۸از موقعیتها و راهحلهای پیش پا افتاده باید پرهیز شود.۴۰
از آنجایی که ژانت تیلور لایل نمیتواند به تمامی به مختصات داستان «تریلر» یا نوآر وفادار باشد و بایستی برای مخاطب نوجوان از ایجاد وحشت و قتل و عشق شرم آور تا حد امکان پرهیز کند، دو داستان تودرتو را از داستان کارآگاهی برمیگیرد. داستان اول نوشتن داستان مهیجی است که دیوید پترسون در پی آن است که داستان کم اهمیتی است و چالش اندکی دارد؛ کشف داستان «کشتی اردک سیاه» از سوی دیوید. داستان دوم کشف راز جسد کنار ساحل است که روبن هارت نقش کارآگاه را در آن دارد و در ادامهی داستان «کشتی اردک سیاه» و ماجرای تیراندازی به سرنشینان آن.
این داستان از مختصات داستانهای تریلر یا نوآر استفاده میکند، اما ابداعات خاص خود را به آن میافزاید. نقشهای شخصیتها صورتی تلطیفیافته از سنخشناسی شخصیت در نوآر است، اما دو داستان کارآگاهی از سویی تلطیف یافته است؛ زیرا همان طور که تودوروف بارها تأکید میکند، ژانر نوآر یا تریلر میباید از خشونت و عشق شرم آور برخوردار باشد و از سوی دیگر فاصلهی زمانی قابل توجهی که میان دو داستان تودرتو وجود دارد، آن را از الگوی داستان کارآگاهی - خواه هودانیت و خواه تریلر یا نوآر - متمایز میکند.
به فراخور آنکه این ژانر برای نوجوانان بازتعریف شده است، البته یکی از کارآگاهها (روبن هارت) در معرض آسیب جدی قرار میگیرد، اما بر خلاف کارآگاه نوآر که نمونهاش در فیلیپ مارلو چندلر وجود دارد، هیچ یک از کارآگاهها شخصاً وارد درگیری نمیشوند و در پایان نیز هر دو انسانهای قانون مدار و خوبی نشان داده میشوند. در این فصل که به زمان گذشتهی داستانی گذر دارد، روبن هارت دوست دوران نوجوانیاش جدی را معرفی میکند؛ شخصیتی که در تک گویی کوتاه آغاز کتاب به نحو مرموزی پرسش برانگیز مینمود و البته مؤلف به فراخور مخاطبشناسی اثر هر دو (روبن و جدی) را انسانهای قانون مداری نشان میدهد: «از ظاهرش معلوم بود که چیست. جعبهی بستهبندی قاچاق که قبلاً هم نمونهاش را توی ساحل دیده بودیم. اگر کمی شانس داشتی که ما هیچ وقت چنین شانسی نداشتیم، شاید چیزهایی را که ته جعبه جا مانده بودند پیدا میکردی، که البته همیشه هم قیمتی بودند. البته من و جدی هیچ کدام اهل قانونشکنی نبودیم. هیچ وقت هیچ کار خلافی از ما سر نزده بود، اما مثل همهی مردم ساحلنشین اگر پول مفتی سر راهمان قرار میگرفت آن را پس نمیزدیم.۴۱» در این فصل راوی داستان دوم، روبن هارت که نقش کارآگاه را نیز دارد، در ضمن شرح ماجرای کشف جسد از سوی خودش و دوستش جدی، شخصیت پدرش را معرفی میکند و بر جنبههای تربیتی او تأکید میکند:«پدرم کارل هارت مدیر فروشگاه بزرگ رایلی بود. مرد بزرگی بود و شخصیت قوی و محکمی داشت و همیشه منصفانه معامله میکرد و با کسی هم رودربایستی نداشت. بعضی وقتها بدون اینکه آقای رایلی متوجه بشود، دریافت بدهیهای معوقهی مردم را عقب میانداخت تا زمانی که توانایی پرداخت آن را داشته باشند و منتّی هم سر کسی نمیگذاشت. برای همین هم بعضی از صبحها وقتی مادرم در خانه را باز میکرد یک ماهی تازه صید شده یا یک کیک سیب پشت در میدید که کسی آن را برای تشکر آنجا گذاشته بود... پدرم در مورد تربیت من خیلی سختگیر بود. اعتقاد عجیبی به نظم و انضباط و کار سخت داشت. حتی خیلی بیشتر از چیزی که واقعاً لازم بود یا دست کم برای بچهای به سن من! هیچ وقت صمیمیتی که بین بچهها و پدرشان بود، بین من و او دیده نمیشد. اما در مورد یک چیز هیچ شکی نداشتم و آن هم اینکه آدم شریفی بود.۴۲»
مادرهای روبن و جدی از نوجوانی دوست بودهاند، اما مادر جدی به علت بیماری شدید زودهنگام از دنیا میرود. روبن ضمن توضیح دوستی عمیقش با جدی به موازات معرفی پدر خودش، پدر جدی را نیز معرفی میکند: «پدر جدی سرپرست یک مرغداری محلی بود، اما بلافاصله این کار را رها کرد و مشغول رفت وآمد به پورتسموث شد. او آنجا دورههای آموزشی پلیس را میگذراند. پلیس محلی، تازه کارش را شروع کرده بود. این کار باعث شد تا رفته رفته ارتباطهای گذشتهاش حتی با خانوادهی ما کمرنگ شود. شاید خودش هم همین را میخواست. حتی یک سال بعد وقتی رسماً در نیروی پلیس استخدام شد باز هم سعی نکرد روابط را دوباره به شکل اولش برگرداند. او هیچ وقت در مورد از دست دادن همسرش با کسی درد دل نمیکرد ولی نمیدانم اینکه وجود قدرتی در وجود همسرش بود و او از آن بهرهی چندانی نداشت آزارش میداد یا نه؟ هر کسی که با مک کنزیها در ارتباط بود با تعجب میدید که آثار وجود مادر خانه چه طور در همه جای آن حفظ میشد.۴۳» این فصل از کتاب در حالی به پایان میرسد که روبن و جدی با تصور اینکه صندوق خالی اجناس قاچاق را یافتهاند و به طرف آن میروند به پایان میرسد.
فصل بعد در ادامهی زمانی این فصل با عنوان «سوراخی که حاشیهی آن سیاه بود» مواجههی روبن و جدی با جسد را توضیح میدهد: «دستی با ساعت طلای گران قیمت، حلقهی ازدواج و ناخنهای تازه گرفته شده، وقتی ما به حوضچه نزدیک میشدیم با آب بالا و پایین میرفت. کمی آن طرفتر شانهای که بیشتر به شانهی یک عروسک پلاستیکی شبیه بود، میان انبوهی از جلبکهای دریایی دیده میشد و بالای آن هم صورتی خاکستری رنگ با چشمانی باز به چشم میخورد. روی گلویش هم چیزی بود: «سوراخی که حاشیهی آن به سیاهی میزد.۴۴» نخستین مواجهه با شخصیت مارینا (دختر خوب - بد داستان) که خواهر جدی است نیز در این فصل روی میدهد: «من سعی میکردم با او چشم در چشم نشوم. مارینا مک کنزی با آن موهای بادزده و گونههای سرخ از سرما خیلی زیبا شده بود. من هم در آن سن از نگاه کردن به یک دختر زیبا خجالت میکشیدم.۴۵» روبن و جدی به خانهی جدی میروند و برای پیدا کردن رئیس پلیس که پدر جدی است به ادارهی پلیس تلفن میکنند.
فصل بعد در امتداد زمانی دو فصل پیشین در زمان گذشتهی داستانی همراه شدن روبن و جدی و مارینا با مأموران پلیس برای شناسایی جنازه را روایت میکند. چارلی مدمور پلیسی که برای شناسایی جسد آمده است، علاقهای به پرونده ندارد و پیشاپیش مشخص است که قصد دارد موضوع، سربسته بماند. مک کنزی رئیس پلیس هم که بعد به آنها میپیوندد، همین عقیده را دارد. جسد یافته نمیشود و شب هر کسی به خانهاش میرود. شخصیت مارینا در این فصل پررنگتر میشود: «مارینا قبل از ما از راه میانبر رسیده بود و پیشبند سفیدش را هم بسته بود. وقتی سوار دوچرخه شدم از پنجرهی آشپزخانه مرا دید و برایم دستی تکان داد. این کارش کمی آرامترم کرد. همیشه برای روحیه دادن بهترین کسی بود که میشناختم. به راحتی بلد بود هر چیزی را به شکلی قابل تحمل کند.۴۶»
فصل بعد با نام « گفتوگو» ادامهی زمان حال داستانی است. روبن هارت پیر داستان را قطع میکند و اولین جلسهی خاطرهگویی او برای دیوید پترسون به پایان میرسد. بدون پاساژ یا گذر داستانی خاصی جلسهی دوم در ادامه روایت میشود. این خصیصه تا پایان کتاب حفظ میشود. بیاهمیت بودن داستان اول را از این شتابزدگی در بازگشت به داستان دوم میتوان دریافت. از زندگی شخصی دیوید، اتاقش، منزلش، روابطش با خانوادهاش و مسائلی از این قبیل که میتوانست داستان اول و دوم را به موازات پیش ببرد، به کلی پرهیز شده است.
فصل بعد ادامهی زمان گذشتهی داستانی است، با کاشتی که در پایان فصل پیش وجود دارد. روبن هارت پیر در پایان فصل پیش میگوید: «تمام آن روزها سر نخ پیش من بود و خودم هم خبر نداشتم.۴۷» روبن پیپ و کیف توتونی را که در جیب جنازه بوده است، دور از چشم جدی برداشته است. فصل بعد با جهشی زمانی در زمان گذشتهی داستانی با نام «ساحل تیلر ۴۸» ماجرای شبی را روایت میکند که پدر روبن فراموش میکند داروی خانم لوویت را برایش ببرد و شب دیرهنگام، روبن با دوچرخه برای بردن داروی خانم لوویت بهانهای پیدا میکند که به کنار ساحل برود و دزدانه تخلیهی بار قاچاق را ببیند. بنابراین روبن برای نخستین بار اردک سیاه را میبیند. فصل بعد در تداوم زمانی ماجرا در زمان گذشتهی داستانی با نام «راز» از لحظهای آغاز میشود که در دیرگاه شب روبن به خانه بازمی گردد و هیجان دیدن اردک سیاه را با خود مرور میکند و با خود عهد میکند که این موضوع را مثل یک راز نزد خود نگاه دارد و با کسی در میان نگذارد. در فاصلهی این فصل و فصل بعد، از بریدهی روزنامه برای بازگشت به گره اصلی ماجرا یعنی درگیری اردک سیاه با پلیس استفاده میشود و گذری به زمان گذشتهی واقعی صورت میگیرد. بریده روزنامهای از روزنامهی نیوپورت دیلی ژورنال به تاریخ ۳۱ دسامبر ۱۹۲۹ با عنوان «به گفتهی مقامات پلیس، کشته شدن سه تن از سرنشینان اردک سیاه اجتناب ناپذیر بوده است».
در زمان گذشتهی داستانی حکم یک حرکت به آینده را دارد: «د. و. هینگل فرمانده گارد ساحلی نیوپورت مدعی است که قایقهای گشتی گارد ساحلی قبل از شلیک آتش به سمت اردک سیاه به آن فرمان ایست داده بودند، اما با دیدن بی اعتنایی سرنشینان اردک سیاه و اقدام آنها برای فرار، قایق گشتی گارد ساحلی فرمان آتش صادر میکند. هینگل شب گذشته در سخنانی گفت: مرگ این سه نفر در این رویارویی غم انگیز است، اما چارهی دیگری هم نبود؛ قوانین ایالات متحده امریکا روشن و واضح است و قانونشکنان باید در انتظار چنین پیامدهایی هم باشند؛ در واقع این مجرمیناند که مسئول چنین حوادث ناگواری هستند...۴۹» این وسیلهی روایی هم زمان که مقداری اطلاعات نالازم و داستانی را به خواننده عرضه میکند، برخی از شخصیتهایی را که در ادامه به زمان گذشتهی داستانی وارد میشوند، معرفی میکند.
فصل بعد در ادامهی زمان حال داستانی با عنوان «گفت وگو» گفت وگوی دیوید پترسون با روبن هارت پیر را دربارهی اتفاقی که برای کشتی اردک سیاه افتاده است نقل میکند. همچنین غیاب همسر هارت پیر در پایان این فصل به نحوی ضمنی یادآوری میشود. این غیاب که به تناوب در میانهی زمان حال داستانی از سوی نویسنده به طرز کم و بیش نامحسوسی تکرار میشود زمینه چینی برای پایان کتاب است:« پیشخوان آشپزخانه پر بود از بشقابهای کثیف، لیوانهای نشسته و ظرفهای استفاده شده. این طور که معلوم بود آقای هارت برای خودش غذا درست میکرد، اما زحمت شستن ظرفها را به خودش نمیداد.۵۰»
«فرار از مدرسه» عنوان فصل بعد است که در ادامهی زمان گذشتهی داستانی روی میدهد. خانوادههای جدی و روبن آن دو را از صحبت کردن دربارهی جسد ناپدیدشده نهی کردهاند و کلانتر مک کنزی پدر جدی او را برای کار در یک مرغداری معرفی کرده است، اما معمای جسد ناپدید شده از سر روبن خارج نمیشود: «چیزی که سر درنمی آورم این است که چه طور جسد را از آنجا بردهاند؟ آب آن قدر پایین آمده بود که هیچ قایقی به جسد نمیرسید. اثری از کشیده شدن جسد یا ِرد پایی هم که توی ساحل نبود. انگار یک جوری آن را از زمین بلند کردهاند.۵۱». آن دو تصور میکنند که هواپیمای کوچکی که در مسیر رفتن به ساحل دیدهاند، جسد را برداشته است و برای تحقیق بیشتر تصمیم میگیرند پیش «تام موریسون» یک چشمی که کلبه خرابهای در ساحل دارد و کم وبیش دیوانه است بروند.
فصل بعد با نام «تام موریسون » ادامهی روایت در زمان گذشتهی داستانی است و رازگشایی جسد ناپدید شده در این فصل صورت میگیرد: «چند مدتی بود که این ساحل را زیر نظر داشتند. در تمام طول هفته، قایق پرسرعتی در امتداد ساحل بالا و پایین میرفت. انگار توی ساحل دنبال چیزی میگشت. بعد سروکلهی هواپیما پیدا شد... معلوم بود آدمهای خلافی هستند... مسلسل داشتند. دو نفرشان از هواپیما پیاده شدند و درحالیکه تا سینه توی آب بودند و اسلحههایشان را بالای سرشان نگه داشته بودند، تا بالای سر جسد آمدند. یکی از آنها جسد را به رگبار بست. مرده را دوباره کشت! بعد هر دو زدند زیر خنده. وقتی خندهشان تمام شد جنازه را کشیدند توی هواپیما و راه افتادند.۵۲»
در فصل بعد که تداوم زمانی را با فصل پیش از خود حفظ میکند، با عنوان «بازگشت قاتلها» دیدار جدی و روبن را در کلبهی تام با گنگسترها توصیف میکند. پس از یک فصل با نام «گفت وگو » و بازگشت به زمان حال داستانی، فصل «خروس جنگیها» ادامهی داستان دوم را پی میگیرد. جدی که با هشدار پدرش از ماجرا کناره گرفته است، در ادامه جایش را به مارینا میدهد. فصل بعد با عنوان «کار خلیج براون» حکایت ربوده شدن و سپس آزاد شدن روبن از سوی گنگسترها است، چون گمان میکنند رسید بار قاچاق، نزد روبن است. «قهر» فصل بعدی است که تیره شدن روابط روبن و جدی را روایت میکند. «فشار» ادامهی فصلهای پیش است و در پایان فصل، روبن، شیء قیمتی مورد نظر گانگسترها را در کیف توتونی که از جیب جنازه برداشته است پیدا میکند؛ اسکناسی نصف شده است که در حکم رسید اجناس قاچاق بوده است و نیم دیگر آن در اختیار صاحب بار مانده است.
فصل بعد با نام «اسکناس» در ادامهی روایت قرار دارد. فصول اخیر در ضمن، حکایتی از وقوف روبن به فسادی را دربردارد که تمامی شهر را فرا گرفته است؛ به طوری که همدستی پلیس و رئیس پدرش و دیگران را با قاچاقچیان درمی یابد. پس از فصل بعدی با نام «گفت وگو» ادامهی داستان دوم با نام «مهمان تام موریسون» پی گرفته میشود. روبن به همراه مارینا به کلبهی تام موریسون در کنار ساحل میرود و با بیلیَبردی مواجه میشود: «در کلبهی تام باز شد و بیلیَبردی یکی از پسرهایی که چند سالی از من بزرگتر بود و او را میشناختم از آن بیرون آمد. تا چند سال پیش او و خانوادهاش در شهر ما زندگی میکردند اما حالا به هاروستون نقل مکان کرده بودند. مارینا هم او را میشناخت. سال پیش از دبیرستان محلی فارغ التحصیل شده بود.۵۳»
پدر بیلی که اخیراً در یکی از کشتیهای حمل قاچاق کشته شده است، از دوستان سابق تام موریسون بوده است: «پدرم چند صد تا صندوق کالای قاچاق توی کشتی داشته. البته وقتی به گارد ساحلی برمیخورند بیشترش را توی آب میریزند. اما روز بعد گارد ساحلی برمی گردد و هر چیزی را که پیدا میکند با خودش میبرد. مطمئنم که برای او و کالاهایش تله گذاشته بودند... نه فقط برای کالاهایش! گارد ساحلی از قبل هم دنبال او بود...۵۴» پس از این دیدار، مارینا و روبن به همراه یکدیگر بازمیگردند. فصل بعد با نام «تسلیم شدن» ادامهی زمانی فصل پیش است و توصیفی که روبن از اوضاع خانوادگیاش میدهد.
فصل بعد با نام «تعمیر و نوسازی خانهها» روایتی اجمالی از درگیر شدن خانوادههای روبن و مارینا با کار قاچاق و تعمیراتی است که در خانههایشان طی تعطیلات تابستان صورت میدهند». مسیر جدید باد «فصل بعدی است که دوری روبن و مارینا در تعطیلات را توصیف میکند: «در تمام طول تعطیلات جشن شکرگزاری، مارینا در هاروستون بود و جدی و پدرش در ورمونت. «روبن مجدداً مارینا را ملاقات میکند و اطلاعات جدیدی دربارهی گنگسترها و محمولهای که پولش پرداخت شده، اما رسیدش دست روبن است، میگیرد. روبن درمییابد که مارینا اطلاعاتش را از بیلیَبردی گرفته است. چهرهی مارینا در مقام دختر خوب - بد ماجرا از این فصل آشکار میشود؛ از زمانی که روبن احساس میکند رابطهای پنهانی میان مارینا و بیلیَبردی وجود دارد: «از لحنش فهمیدم که از طرز صحبت من خوشش نیامده. بدجوری حالم گرفته شد. دلم هم نمیخواست با بیلیَبردی بی سروپا تماس داشته باشد. فکر میکنم تمام آن سالهای دوستی و شبهایی که در خانهشان شام خورده بودم، به نوعی به من احساس مسئولیت داده بود.۵۵»
در ادامهی داستان از بریدهی روزنامه برای انقطاع زمان از گذشتهی داستانی به گذشتهٔ واقعی استفاده شده است. بریده روزنامهای از روزنامهی نیوپورت دیلی ژورنال به تاریخ ۱ ژانویه ۱۹۳۰ با عنوان «بازماندهی اردک سیاه گارد ساحلی را متهم میکند که پیش از شلیک هیچ هشداری نداده بودند.» در داستان دوم حرکت به آینده است و در داستان اول تلویحاً گزارشی از اسنادی است که دیوید برای داستانش مجزا از گفتوگو با روبن هارت تهیه میکند: «بنا به گفتهی ریچارد دلوکا دیده بان اردک سیاه که پس از به رگبار بسته شدن کشتی در صبح روز یکشنبه تنها بازماندهی آن است، گارد ساحلی پیش از شلیک هیچ نوع هشدار یا ایستی به کشتی آنها نداده بود. سه نفر از خدمهی کشتی و همکاران دلوکا در این سانحه که خون بارترین درگیری گارد ساحلی طی سالهای اخیر بوده کشته شدهاند. دلوکا میگوید مه غلیظی بود و ما قبل از این که بفهمیم، مقابل گارد ساحلی درآمدیم و حتی ممکن بود با آنها برخورد کنیم. او این حرفها را در حالی میزد که بر اثر جراحت ناشی از اصابت گلوله روی تخت بیمارستان خوابیده بود. او ادامه داد ما اصلاً نمیدانستیم که این یک شناور دولتی است. آنها هم هیچ هشداری برای ایست ندادند و تیر هوایی هم شلیک نکردند. فقط از لحظهی اول ما را به رگبار بستند. من مطمئنم که این کار با برنامهریزی قبلی صورت گرفته است.۵۶».
ادامهی داستان با نام «گفت وگو» در فصلی مجزا حرکت به زمان حال داستانی یا داستان بسیطی است که آن را داستان اول نامیدیم و سپس فصل بعد با نام «موتور بی صدا» ادامهی داستان را روایت میکند. رفته رفته شخصیت مستقل مارینا که در ابتدا یک شخصیت خوب در جناح کارآگاه (روبن) بود در هالهی ابهام فرو میرود. به عبارتی، مطابق الگوی دختر خوب - بد، مارینا مطابق قواعدی که خودش وضع کرده است عمل میکند و دربارهی قواعدش به هیچکس حتی کارآگاه توضیح نمیدهد. مطابق قواعد ژانر البته میتوان دانست که در نهایت مارینا در جناح کارآگاه میماند اما این موضوع و فهم ما نسبت به آن تا آخرین لحظههای داستان در حالت تعلیق باقی میماند:«آن روز عصر وقتی از فروشگاه درآمدم، به خاطر کار زیاد و عصبانی بودن از دست مارینا اصلاً حال و حوصله نداشتم. اگر عقلم میرسید، یکراست میرفتم خانه و میخوابیدم.۵۷»
روبن در سردرگمی فرو رفته است. در واقع نظام ارزشهای او به کلی دستخوش تزلزل و تغییر شده است. او به چشم خود میبیند که پدرش، مالک فروشگاهی که پدرش مدیر آن است، کلانتر مک کنزی پدر جدی و مارینا، دستیار کلانتر چارلی پوپ، بیلیَبردی و حالا احتمالاً مارینا در کار قاچاق دستی دارند و در سود قاچاقچیان شریک شدهاند: «فکر میکردم توی این شهر فسقلی گیر افتادهام. مارینا، هاروستون و بوستون را دیده بود؛ حداقل بخشی از این دنیای بزرگ را؛ اما من چه میکردم؟ بشکههای ترشی را از این انبار به آن انبار روی دوش میکشیدم. حتی پدرم هم دیگر توجهی به من نداشت و اصلاً نگاهم هم نمیکرد. انگار از فکر اینکه روزی من چیزی بشوم به کلی دلسرد شده بود و به آن فکر هم نمیکرد. پوزخندی زدم؛ از آن خندههای آقای کالپ. تصمیم گرفتم کمی دوچرخه سواری کنم. اصلاً مدتی گم شوم [...] عصر کوتاه فوریه رو به تمام شدن بود و شب در راه! من هم که از همه چیز و همه کس عصبانی بودم؛ حتی از تام موریسون یک چشم! او که اصلاً دیگر دوست من نبود. دوست بیلی و قبل از آن هم دوست پدرش بوده. زندگی آزادی هم که داشت از سر واماندگی و ضعف بود. هیچ نشانی از قدرت در او وجود نداشت که بخواهد سرمشقی برای من باشد. مثل هر کس دیگری در مقابل باد خم میشد. و این باد هم باد ضعیفی نبود؛ بیلیَبردی بود با آن هیکل چهارشانهی قدبلند و افتخار داشتن سگ لابرادورش و اردک سیاه افسانهای و برخورد گرمش که به مذاق هر کسی خوش میآمد.۵۸»
در پایان این فصل روبن سوار بر دوچرخهاش با اتومبیلی تصادف میکند و او را میربایند. در فصل بعد با عنوان «بلیت کجاست؟» شرح بازجویی گنگسترها از روبن دربارهی بلیت یا همان اسکناس پنجاه دلاری نصفه است و روبن دراین باره چیزی به آنها نمیگوید. فصل بعد با عنوان «دیدن ستارهها» ادامهی فصل پیشین است. گنگسترها ضمن آنکه با سهلانگاری روبن را زخمی میکنند، محل زندانی کردن روبن را تغییر و به بازپرسی از او ادامه میدهند: «فکر میکنم دوباره از حال رفتم چون چیزی که بعدش به یاد میآورم این بود که مرا از ماشین درآوردند و به خانهی دیگری بردند. اتاقی که این بار مرا در آن زندانی کردند در طبقهی بالای خانه بود. اتاقی مثل اتاق زیرشیروانی. هنوز خونریزیام ادامه داشت. و مدام از حال میرفتم و دوباره به هوش میآمدم. یکی از این دفعهها مردی که یک طرف صورتش کمی فرو رفته بود به دیدنم آمد. به نظرم رسید که باید یکی از رؤسا باشد چون کت او را میگرفتند و از سر راهش کنار میرفتند و برایش صندلی میگذاشتند و خلاصه احترام خاصی برای او قائل بودند.۵۹»در حقیقت قاچاقچیان نیویورکی به رهبری لاکی لوچیانو، روبن را از گنگسترهای خردهپا دزدیدهاند تا بلکه بتوانند بلیت را از او بگیرند. اما مابین جلسات بازپرسی از دریچهی نزدیک به سقف بیلیَبردی برای نجات روبن سر میرسد و او را نجات میدهد: «بعد از این همه مدت بسته بودن، جز آرام رفتن، کار دیگری هم از من برنمیآمد. آرام، عرض اتاق را طی کردم و پایم را لرزان روی یکی از پلههای نردبان گذاشتم. خیلی آرام و کند پایین رفتم تا به زمین رسیدم. بلافاصله بیلی هم پشت سرم آمد و کنارم ایستاد. به شدت نفس نفس میزد. از حیاط تاریک رد شدیم و به جاده رسیدیم. تقریباً توی جاده بودیم که کسی از پشت سرم از لای بوتهها بیرون پرید و لولهی اسلحه را روی گردنم گذاشت و در گوشم گفت: خدا را شکر! اصلاً نیازی نبود که برگردم تا بدانم کیست. مارینا مک کنزی بود.۶۰»
نقش دوپهلو و توأمان خوب و بد مارینا در اینجا تکمیل میشود. نجات یافتن روبن به دست بیلی توأمان هم معنای تحقیرآمیزی دارد و هم میتواند نشانهی محبت باشد و این کارکرد شخصیت دختر خوب - بد در داستان نوآر یا تریلر است. خصوصاً که روبن در حقیقت چهرهی اهریمنی بسیاری از آدمهای اطرافش را در جریان ربوده شدن و پیش از آن دیده است و تصاویر از ریخت افتادهای که از مردم شهر در ذهنش نقش بسته، امکان نتیجه گیری قطعی دربارهی مارینا و نیز اعتماد کردن به او را از وی گرفته است: «به مارنیا نگاه کردم. دلم میخواست بدانم که از نقش پدرش در ربودن من اطلاع داشته یا نه. حدس زدم که چیزی در این مورد نمیداند. من هم حرفی نزدم. راستش خودم هم در مورد نقش پدر او خیلی مطمئن نبودم. میدانستم که او در این بازی سهیم است، اما اینکه نقش واقعیاش چه بوده اطلاعی نداشتم. ولی اطمینان داشتم که زنده بودن من برای او هیچ اهمیتی نداشت. از مارینا پرسیدم: پس تو این روزها برای اردک سیاه کار میکنی؟ البته میدانستم که او از این ارتباط لذت میبرد، اما تا آن لحظه نمیدانستم که تا چه حد در این بازی مشارکت دارد. مارینا در پاسخ گفت: البته که نه! من فقط سعی میکنم آنها را از دردسر دور نگه دارم. از این حرف او همه خندیدند.۶۱»
روبن از بروز دادن ماجرای بلیت یا همان اسکناس پنجاه دلاری نصفه به مارینا و بیلیَبردی خودداری میکند. بیلی و مارینا او را به کلبهی تام موریسون میبرند. فصل بعد با عنوان «پناهگاه امن» ادامهی روایت در زمان گذشتهی داستانی و در امتداد فصل پیش است. روبن جوان از هوش رفته، هنگامی که به هوش میآید خود را در کنار تام موریسون و سگ تام میبیند. روبن مدتی از زمستان را نزد تام میماند: «دسامبر هم تمام شد و کریسمس از راه رسید. ولی حتی کریسمس هم در آن کلبه معنی خاصی نداشت. تقویم تام با همهی دنیا متفاوت بود. یک روز یکی از افراد بیلی آفرد بیگز به دیدن ما آمد و برای من ژاکتی از طرف مادرم که خودش بافته بود و کتابی از طرف خاله گریس به عنوان هدیهی کریسمس آورد. در کلبهی تام نه از درخت کریسمس خبری بود و نه از خوراک بوقلمون.۶۲» و روزی اردک سیاه به ساحل نزدیک کلبهی تام میآید. فصل بعد با نام «مه» در ادامهی ماجرای آمدن مارینا و بیلی به دیدن روبن را توصیف میکند. مارینا و بیلی بدون هیچ همراهی سوار بر اردک سیاه به کلبهی تام میآیند: «در آن روز گرم و زیر آن آسمان آبی فقط بیلی و مارینا توی کشتی بودند. وقتی دیدم که آنها با همکاری هم لنگر انداختند و بعد قایق پارویی کوچک را پایین آوردند و در سطح آب قرار دادند فهمیدم که معمولاً وقت زیادی را با هم میگذرانند. در میان امواج نزدیک ساحل بیلی پارو میزد و نزدیک میشد. وقتی پیاده شدند مثل دو بچه به چیزی با صدای بلند میخندیدند. آن روز با دیدن آن صحنه ناامید شدم. البته امید کلمهی مناسبی برای این مورد نیست. شاید باید گفت: دلخور. از دست بیلی نه عصبانی بودم و نه به او حسادت میکردم. من در بهترین حالت هم نمیتوانستم مثل او باشم. آنها چنان مشغول خنده بودند که اصلاً سلام من را نمیشنیدند.۶۳» مارینا از شهر خبرهایی برای روبن آورده و از جمله اینکه خانوادهاش گمان میکنند او نزد برادرش است. در عین حال مارینا دربارهی خلافکاریهای پدرش کلانتر مک کنزی اطلاع بیشتری پیدا کرده است و جدی نیز میداند که پدر در بعضی کارهای خلاف دست دارد اما سعی میکند چشمش را ببندد. این با باورهای جدی اصلاً سازگار نیست. البته خود من هم مثل او هستم. اوایل پدر گاهی در مقابل لطفهای کوچک بعضیها به آنها لطفهای کوچکی میکرد. مثلاً فلان شب به فلان ساحل نمیرفت یا مثلاً وقتی کامیون قاچاق قرار بود رد شود، گشت جاده را در پاسگاه نگه میداشت اما الان از این حرفها گذشته و فکر میکنم که با یکی از گروههای بزرگ یکی از شهرهای بزرگ بدجوری قاتی شده و خودش هم نمیداند چه طور باید خودش را بیرون بکشد.۶۴» بیلی به روبن پیشنهاد میدهد که به گنگسترها بپیوندد و پول خوبی دربیاورد، اما روبن این خواسته را نمیپذیرد.
فصل بعد با عنوان «گفت وگو» بازگشتی به زمان حال داستانی است و پس از آن از شیوهی روایی بریدهی روزنامه برای حرکت به زمان گذشتهی واقعی استفاده شده است. بریدهی روزنامهای از روزنامهی نیوپورت دیلی ژورنال به تاریخ ۲ ژانویهٔ ۱۹۳۰ با عنوان «خبری در مورد اردک سیاه به گارد ساحلی میرسد» در حقیقت شک و شبههی قانونیای را که دربارهی تیراندازی به اردک سیاه وجود داشته است از بین میبرد؛ عملی که در مجموع تمامی روایت روبن هارت پیر در جهت آن حرکت میکند: «بنا به گفتهی فرمانده کشتی گارد ساحلی ناخدا راجر کمپبل که روز یکشنبه صبح زود به طرف اردک سیاه شلیک کرد یکی از فرماندهان پلیس محلی، محل احتمالی تردد اردک سیاه را به آنها اطلاع داده بود. کمپبل گفت: گزارش قبلی که نشان میداد برخورد دو کشتی با هم تصادفی بوده صحیح نبوده است. ما از یک رئیس پلیس محلی اطلاعات دقیقی کسب کردیم که اردک سیاه در آن ساعت در آن حوالی خواهد بود. ما میدانستیم که برای رسیدن به ساحل در آن مه غلیظ، راحتترین راه برای آنها دنبال کردن مسیر شناورهای دریایی است و ما هم درست کنار شناور دریایی به کمین نشستیم تا اینکه حوالی ساعت ۳ بامداد آنها رسیدند. کمپبل از افشای نام پلیس مزبور خودداری کرد. او باز هم روی این نکته پافشاری کرد که قبل از شلیک گلوله همه نوع هشدار و اخطاری به کشتی اردک سیاه داده شده بود.۶۵» این شرح مقدمهای است برای روایتی که از حملهی پلیس به اردک سیاه در فصل بعد با عنوان«۲۹ دسامبر ۱۹۲۹» آمده است.
در آن شب بیلیَ بردی به روبن پیشنهاد میدهد که همراه با سرنشینان اردک سیاه به دریا برود، اما مارینا از همراه شدن روبن با بیلی ممانعت میکند. (دختر خوب - بد همواره در وهلهی نهایی طرف کارآگاه است.) بقیهی شرح ماوقع مربوط به کشتی اردک سیاه نشان دهندهی آن است که در آن شب فرمان ایست از جانب پلیس داده شده است. در اینجا راز کشتی اردک سیاه گشوده شده است و فصل بعد با نام «آخرین گفت وگو» فرود روایت است؛ اما نویسنده گرهی را برای گشودن در یک فصل پایانی قرار داده است. در فصل پایانی با عنوان «بازگشت» دیوید پترسون روایت میکند که رفت وآمدش به منزل روبن هارت پیر را پس از گفت وگوهایش قطع نکرده است و در پایان کتاب روشن میشود همسر روبن هارت پیر که به مسافرت رفته بوده همان مارینا است.
مختصاتی که نشان میدهد این داستان یک داستان نئونوآر است فراوان است. اگر الگوی تودوروف را مد نظر قرار دهیم، داستان با محوریت داستان دوم پیش میرود. گذشته از اینکه بر خلاف داستانهای تریلر، در اردک سیاه فاصلهی زمانی قابل توجهی میان داستان اول و داستان دوم وجود دارد، باید گفت در این کتاب خود داستان دوم یعنی داستانی که روبن هارت جوان شخصیت محوری آن است و روبن هارت پیر آن را روایت میکند، یک تریلر مجزا است که در آن داستان کشف ماجرای واقعی جسدی که در ابتدای قصه طرح میشود، داستان اول و داستان مواجههی روبن با بیلیَبردی و تیراندازی به کشتی اردک سیاه در حکم داستان دوم است. به عبارت دیگر کتاب اردک سیاه از دو داستان تریلر متداخل تشکیل شده است. علاوه بر اینکه شخصیت محوری نئونوآر نوجوان نمیتواند فمفتل باشد، چون تیپ فمفتل قابل طرح و شرح برای نوجوانان نیست و ارائهی آن پیچیدگیهایی را به داستان میافزاید که درخور بزرگسالان است، نه نوجوانان. بنابراین مطابق الگوی نئونوآر شخصیت زن محوری یک دختر خوب - بد یعنی مارینا است و چنانکه نشان دادیم مارینا تمامی ویژگیهای دختر خوب - بد را آنگونه که متناسب با رمان نوجوانان باشد دارد. به اندازهی کافی مستقل، مرموز و دوپهلو است و گرهگشایی از جانبداری او نسبت به روبن هارت جوان به قدر کافی به تأخیر میافتد.
از سوی دیگر شباهتها و تفاوتهایی میان اردک سیاه و بیلی بتگیت وجود دارد؛ از جمله اینکه بیلی بتگیت به دلیل نداشتن محدودیتهای مربوط به مخاطب نوجوان، به رغم آنکه از راوی نوجوان برای داستان استفاده میکند، امکان دارد که شخصیت درو واینبرگ را در قامت فمفتل ترسیم کند و از این گذشته در ترسیم خشونت و عشق - به تعبیر تودوروف - «شرم آور» پرهیز نکند. اینها عناصری است که در اردک سیاه قابل دستیابی نیست. به همین جهت است که بیلی بتگیت به دلیل در هم آمیختن عناصر چند ژانر با یکدیگر یک رمان پست مدرن است، اما اردک سیاه یک رمان نئونوآر است.
پانوشت ها:
۱ -VISTA (Volunteers in Service to America)
۲ - The Dancing Cats of Applesap
۳ - Afternoon of the Elves
۴ - Premio Andersen
۵ - Zilveren Griffel
۶ - Notable
۷ - Best Book
-۸ American Library Association
۹ - The Crying Rock
۱۰ - The Art of Keeping Cool
۱۱ - Femme fatale
۱۲- Anja Christine Rornes Tucker
۱۳ - Teen Noir: A Study of the Recent Film Noir Revival in the Teen Genre
۱۴ - Heathers
۱۵ - Veronika Mars
۱۶ - Wolfenstein
۱۷ - Leithes
۱۸- Rornes Tucker, Anja Christine. 2008. Teen Noir: A
Study of the Recent Film Noir Revival in the Teen Genre. Master Thesis. University of Bergen. Department of Foreign Languages. May 2008. p. 25
۱۹ - homebuilder
۲۰- Ibid
۲۱ - Girl-next-door
۲۲ - The Maltese Falcon
۲۳ - Sam Spade
۲۴ -Ibid. pp
۲۶-27. 25 - Blue Dahlia
۲۶ -Ibid. pp
۲۷-29. 27 - Spicer, Andrew. Film Noir. Essex, England. Person
Education Limited, 2002. p. 91.
۲۸ - Fatal character
٢٩ - تیلور لایل، ژانت، اردک سیاه، ترجمه ی نسرین وکیلی و پارسا
مهین پور، تهران: افق، ص ۸-۹، .۱۳۹۲
۳۰ - Boardwalk Empire
٣١ - همان، ص ۱۱
۳۲ - Jeddy
٣٣ - همان، ص ۱۳
۳۴ - همان، ص ۱۵
۳۵ - با یاء نسبت خوانده شود.
۳۶ - همان، ص ۱۵-۱۶
٣٧ - همان، ص ۱۶
۳۸ - Coulter’s beach
٣٩ - همان، ص ۲۳-۲۴
۴۰ - همان، ۱۹۴
۴۱ - همان، ص ۲۵-۲۶
۴۲ - همان، ص ۲۸-۲۹
۴۳ - همان، ص ۳۱
۴۴ - همان، ص ۳۴
۴۵ - همان، ص ۴۲
۴۶ - همان، ص ۵۶
۴۷ - همان، ص ۶۱
۴۸ - Tyler’s Lane
۴۹ - همان، ص ۸۰-۸۱
۵۰ - همان، ص ۸۵
۵۱ - همان، ص ۸۹
۵۲ - همان، ص ۹۹-۱۰۰
۵۳ - همان، ص ۱۷۱
۵۴ - همان، ص ۱۷۳
۵۵ - همان، ص ۲۱۲
۵۶ - همان، ص ۲۱۶-۲۱۷
۵۷ - همان، ص ۲۲۳
۵۸ - همان، ص ۲۲۴-۲۲۶
۵۹ - همان، ص ۲۴۳
۶۰ - همان، ص ۲۴۷
۶۱ - همان، ص ۲۵۰-۲۵۱
۶۲ - همان، ص ۲۶۱
۶۳ - همان، ص ۲۶۴
۶۴ - همان، ص ۲۶۸
۶۵ - همان، ص ۲۷۹