نقدی بر کتاب «بنبست نورولت»اثر جک گانتوس
- نام کتاب: بن بست نورولت
- نویسنده: جک گانتو
- مترجم: کیوان عبیدی آشتیانی
- ناشر: افق نوبت چاپ: اول، ۱۳۹۲
- تعداد صفحات: ۳۶۰ ص
- شمارگان: ۲۲۰۰
- قیمت: ۱۴۰۰۰ تومان
دوران کوتاه کودکی و نوجوانی، بهترین فرصت یاد گرفتن مهارتهای مهم زندگی است. این مهارتها تنها به مسائل مادی و محسوس مربوط نمیشوند، بلکه بخش مهم آن به شکلگیری جهانبینی انسان مربوط است.
در این سنین یاد گرفتن اینکه دانستن چه چیزهایی اهمیت بیشتری دارد و به خصوص پی بردن به اهمیت این موضوع و درک آن، ضرورت بسیاری دارد. برای نمونه، احترام به محیط زیست چیزی است که در کودکی باید در ذهن کودکان کاشته شود زیرا در سنین جوانی و پس از آن قرار است این دانستهها به مرحلهی عمل برسد و دیگر فرصتی برای این آموزشها نیست.
آگاهی از هویت فردی، اجتماعی و تاریخی شاید از مهمترین مهارتهایی است که باید در سنین کودکی آموخته شود. این مهارتها در همهی کشورهای جهان در قالب سرفصلهای درسی مدرسه به کودکان ارایه میشود، اما حقیقت این است که در بسیاری موارد کودک هرگز نمیفهمد چرا باید این دروس را بخواند. از طرفی جذابیتهای این دروس به دلیل روشهای اشتباه آموزشی و همچنین شکل رسمی اجباری، آنها ناتوانتر از آن چیزی است که بتواند کودکان و نوجوانان را آنچنان مشتاق یادگیری کند که برای همیشه این آموزهها در ذهنشان بماند. از همین رو بسیاری از این آموزهها هرز میرود و کودک پس از رسیدن به سن جوانی، همهی آنها را به فراموشی میسپارد. اینجا دقیقا جایی است که نقش و اهمیت آموزشهای فرامدرسهای مثل آموزش از طریق رفتار و گفتار بزرگترها و همچنین کتابهای غیردرسی آشکار می شود.
این دست آموزهها برای کودکان حکم شربتهای تلخی را دارند که کودک هنوز ضرورت تحمل این تلخی را درک نمیکند؛ بنابراین باید به چیزی شیرین و لذتبخش آمیخته شود و این شیرینی را بیشتر از هر چیز در قالب بازیهای دوران کودکی، قصه و داستان می توان یافت، زیرا تمایل به این دو در ذات بشر نهفته است.
رمان «بنبست نورولت» با این دید و دقیقا با این هدف نگاشته شده است که به نوجوانان نشان دهد چرا باید تاریخ را بیاموزیم. جک گانتوس، نویسندهی این اثر از نام خودش برای شخصیت اول داستان استفاده کرده و همچنین تاریخ واقعی شهر نورولت را مایهی اصلی داستان قرار داده است. او در سال ۲۰۱۲ جایزهی مهم مدال طلای نیوبری را به خاطر نوشتن این کتاب از آن خود کرد. او جز نویسندههای کتاب ماه کودک ونوجوان مشهور نوجوانان محسوب میشود.
خلاصهی رمان «بنبست نورولت»
جک پسر نوجوانی در آستانهی دوازده سالگی است. تابستان شروع شده است و جک برای تعطیلاتش کلی نقشه دارد. اولین روز تعطیلات مجبور میشود ساعت شش صبح بیدار شود و به خانهی همسایه برود زیرا دوشیزه ولکر به کمک او احتیاج دارد. جک از این موضوع خوشحال نیست اما نمیتواند حرف مادرش را گوش نکند. او به دوشیزه ولکر که به خاطر روماتیسم دستش نمیتواند کار کند، کمک میکند تا آگهی فوت افراد قدیمی و اصیل شهر را بنویسد.
از این افراد فقط هشت نفر ماندهاند و دوشیزه ولکر طبق قولی که به موسس شهر داده است باید تا زنده بودن آخرین نفر در شهر بماند و به آنها کمک کند. چند روز بعد از نوشتن اولین آگهی جک به خاطر خطایی که مرتکب میشود تنبیه میشود و مادرش به او میگوید که تمام تابستان را باید در اتاقش بماند. از حالا به بعد جک آرزو میکند دوشیزه ولکر از او کمک بخواهد تا به این بهانه بتواند از اتاقش خارج شود. این آرزو برآورده میشود، برای اینکه افراد پیر شهر به شکل مرموزی یکی یکی میمیرند و جک باید آگهیهای دوشیزه ولکر را برایش بنویسد. مرگ افراد شهر ریشه در ماجرایی عشقی و جنایی دارد.
درونمایهی رمان «بنبست نورولت»
اصلی ترین درونمایهی این اثر، جنگ و تبعات آن است. جک گانتوس از همان اولین صفحات به روحیهی جنگ طلبانهای اشاره می کند که در فضای جامعهی آمریکا و همچنین در سینمای این کشور موج میزند. نوجوانان و از جمله جک معمولا گرایشی ناخودآگاه به سمت این روحیه دارند. این گرایش را در میل جک به بازی با غنیمتهایی که پدرش از جنگ با ژاپن آورده، میتوان دید و همچنین در علاقهی او به تماشای فیلمهای جنگی.
با اینکه زمان زیادی از جنگ جهانی دوم نگذشته و وحشت از جنگهای اتمی هنوز در دل مردم موج میزند، اما میبینیم که جک به صورت ناخودگاه در بازیهای کودکانهی خودش با نیروهای ژاپنی میجنگد. جک سمبل همهی نوجوانان آمریکایی است که گانتوس سعی دارد به آنها بگوید نباید مثل پدرانشان میل به جنگجویی داشته باشند.
مردم نورولت که هنوز ماجرای بمباران اتمی هیروشیما را از یاد نبردهاند، مدام با این وحشت زندگی میکنند که مبادا کشوری مثل روسیه این بلا را سر خود آنها بیاورد. این ترس تا جایی است که وقتی پدر جک با هواپیمای کوچک خود برسر شهر به پرواز درمیآید، یکی از پیرزنان شهر از تصور اینکه این هواپیمای روسیه است غش میکند. در پایان کتاب هم وقتی جک به همراه پدرش این پرواز برفراز شهر را تجربه میکند و بادکنکهای پر از رنگ قرمز را که خودشان بمب مینامند، بر سر شهر میریزند، می بیند که مردم چراغهای ماشینشان را روشن کردهاند و با وحشت از شهر خارج میشوند و یا با دست هواپیمای آنها را به هم نشان میدهند.
این قسمت شبیه یک شوخی کوچک است با مقولهی جنگ و بمباران شهرها. جک و پدرش با لذت بادکنکهای رنگی را به سمت پردهی سینمای روباز شهر رها میکنند و همه جا را رنگ سرخ می پوشاند، انگار که خون آدمهاست که همه جا را میگیرد و به تعریض به این مسئله اشاره میشود که برای کسی که شهرها را بمباران میکند، شاید مسئله خیلی بامزه باشد، ولی کسانی که آن پایین هستند، اوضاعشان فرق میکند. هر چند جک خیلی زود پشیمان میشود و میترسد دوباره تنبیه شود، اما لذتی را که از این کار برده، پنهان نمیکند. یکی از کسانی که به اصرار میخواهد فجایع جنگ در یاد مردم بماند، دوشیزه ولکر است که گویی وجدان بیدار شهر است. او در ستون تقویم تاریخش در روزنامه همانقدر که افتخارات گذشته را نقل میکند، اشتباهات احمقانهی گذشته را نیز متذکر میشود. در مقالهای که در سالروز بمباران شیمیایی هیروشیما برای روزنامهی محلی مینویسد این واقعه را دوباره یادآوری میکند و از آن به عنوان بی رحمانه ترین عمل تاریخ یاد میکند و در بخشی از آن میگوید: «آن کسی که در جنگ برنده میشود مسلماً خشنتر و ظالمتر از دشمنش است. برندهی جنگ، میزند، میکشد، آتش میزند و همه چیز را نابود میکند. این قانون تاریخی برنده بودن است. نگاه کنید ما چه بر سر ژاپنیها آوردیم.» (ص ۲۹۳) این دست مقالهها برای سربازان جنگ، مانند پدر جک خوشایند نیست، زیرا فکر میکند که بهتر است این فجایع فراموش شوند.
البته این ظاهر امر است، زیرا اگر پدر جک به واقع میخواست جنگ با ژاپن را فراموش کند، غنیمتهای آن را نگه نمیداشت. در واقع پدر جک نمیخواهد جنگ فراموش شود، بلکه میخواهد بخش منفی آن از یادها برود تا افتخاراتش پس از مدتی ارزش بیشتری پیدا کند؛ همان طور که جک در ابتدای رمان میگوید پدرش فکر میکند این غنیمتها در آینده خیلی قیمتی میشوند. در بخش بادکنکهای پر از رنگ نیز میبینیم که برخلاف جک، پدر او از این کار پشیمان نمیشود و از آن بسیار لذت میبرد. برای کسی که در یک جبههی واقعی جنگیده، این عمل یعنی اینکه از آن جنگیدن نه تنها پشیمان نیست که میتواند دوباره آن را تکرار کند.
اما دوشیزه ولکر با اصرار میخواهد که مردم بپذیرند که اشتباه کردهاند و این اشتباه را نباید فراموش کنند. جک در توجیه این فکر دوشیزه ولکر به پدرش میگوید: «شاید به نظر دوشیزه ولکر این یادآوریها خوب باشد، چون وقتی کسی کار بدی میکند و فراموشش میکند، احتمالش هست دوباره آن کار بد را تکرار کند. ولی اگر همیشه یاد کارهای بدش بیافتد شاید دیگر آنها را فراموش نکند.» (ص ۲۹۴) و این از نظر جک گانتوس، دقیقاً همان اهمیت یادگیری تاریخ است. همانطور که پیش از این هم اشاره شد، دیگر درون مایهی اصلی داستان، تاریخ و اهمیت دانستن آن است. جک در طول تعطیلات تابستانیاش یاد میگیرد که تاریخ چیز مردهای نیست که فقط مربوط به گذشتگان باشد. او با نوشتن آگهی فوت افراد که دوشیزه ولکر برایش دیکته میکند، میآموزد که در پس ظاهر سادهی هر آدمی سرگذشتی نهفته است که نباید آن را دستکم گرفت.
جک هر صبح با علاقه ستون کوچک تقویم تاریخ روزنامه را مطالعه میکند و مادرش میگوید وقتی او هم نوجوان بوده، این ستون را با علاقه دنبال میکرده است. بنابراین، این وقایع تاریخی سالهاست که در شهر کوچک نورولت تکرار میشوند. جک گانتوس معتقد است که ملتی که گذشتهی خود را فراموش نمیکند، میتواند آیندهی بهتری بسازد، زیرا اگر تاریخ پرفراز و نشیب و طولانی که همهی ملتهای با تمدن کهن به آن مینازند، نتواند کمکی به ساخت آینده بکند، به چه دردی میخورد. البته تاریخ آن گونه که جک گانتوس در کتاب خودش برای نوجوانان در طول یک قصهی طولانی، تفسیر میکند تنها محدود به گذشتههای خیلی دور و آدمهای خیلی مهم نیست. تاریخ در سراسر زندگی ما گسترده شده است. از قرنها پیش و ماجراهای خونین جنگهای بیرحمانه گرفته تا تاریخ سالهای زندگی یک آدم ساده و تاریخ روزهای نزدیک پشت سر خودمان.
جک در تجربیات سادهی زندگی روزمره هم این مسئله را فراموش نمیکند. او به تدریج یاد میگیرد که تجربیات کوچک دیروز باید جلوی اشتباهات سادهی امروز را بگیرد و در آخرین صفحهی کتاب پس از اینکه مادرش او را میبخشد و از ادامهی تنبیه او صرف نظر میکند، خود را از مرتکب شدن به اشتباهی دوباره بازمیدارد و تصور میکند که در روزشمار تاریخی این روز، دوشیزه ولکر چنین مینویسد: «صبح روز ۱۷ آگوست، دوران حبس خانگی جک گانتوس به پایان رسید. اما این آزادی دوامی نداشت چون احتمالاً در ۱۸ آگوست دوباره به حبس برمیگشت... مگر آنکه تاریخ را فراموش نکرده باشد.»
در پسَ همهی این مسایل، جک گانتوس چیزی عمیقتر و بسیار تلخ نهاده است. اگرچه او مدام تکرار میکند که یادآوری تاریخ جلوی تکرار اشتباهات احمقانه را میگیرد، ولی انگار میداند که در عمل این رویا تحقق نمییابد. برای نمونه با اینکه تاریخ آمریکا سالهای طولانی است که در ستون تقویم تاریخ میآید، پس چرا پدر جک و بسیاری دیگر از افراد نورولت با افتخار در جنگ با ژاپن شرکت کردهاند؟ گانتوس اگرچه به صورت آشکار این مسئله را مطرح نمیکند و اگرچه با امیدواری از نوجوانان میخواهد که از خشونت پرهیز کنند، ولی معتقد است در زمانی دیگر دوباره همه چیز فراموش خواهد شد؛ اما شاید بتوان با کمک تجربه گرفتن از تاریخ، فاصلهی تکرار این اشتباهات را زیاد کرد.
گانتوس به صورت زیرپوستی نشان میدهد که انسان نمیتواند خطا نکند و این حقیقتی است که با آن باید کنار آمد و گریزی از آن نیست؛ چیزی که مهم است این است که انسان بتواند از این خطاها درس بگیرد و با فراموش نکردن آنها از تکرارشان بپرهیزد . در پایان داستان وقتی مادر جک او را میبخشد و از ادامهی تنبیهش صرف نظر میکند، جک میگوید: «خواندن آن همه کتاب باعث شده باهوشتر بشوم. میتوانم بگویم غیرممکن است که دیگر کار احمقانهای ازم سر بزند.» و مادرش پاسخ میدهد: «در مورد کلمهی غیرممکن محتاط باش.» (ص۳۵۱) و این یعنی اینکه مادر میداند که سرزدن اشتباهات دیگری از جک غیرممکن نیست.
شخصیتهای اصلی رمان «بن بست نورولت»
شخصیتهای اصلی رمان «بن بست نورولت» عبارتند از: شهر نورولت، جک، دوشیزه ولکر، آقای اسپیز و آقای هافر. میتوان گفت مهمترین شخصیت کتاب، شهر کوچک نورولت است. جک گانتوس آنچنان دربارهی این شهر حرف میزند، انگار نبض آن را حس کرده. شهر نورولت مثل آدمهای پیرش، زندگینامهای دارد: تاریخ تولد، روزهای خوش، روزهای سخت و حالا هم روزهای پیری و کهولت. نورولت که زادهی یک نیاز بوده، در دورانی بنا شده که بحران اقتصادی، آمریکا را از پا درآورده بود و دولت قصد داشته با دادن زمینهای حاصلخیز به مردم کمک کند تا آنها مایحتاج روزانهی خود را از کشت و کار به دست بیاورند.
دوران اوج این شهر را جک و همینطور ما نمیبینیم، اما از حرفهای دوشیزه ولکر میتوان فهمید که روزگاری برای خودش شهر زیبا و پررونقی بوده؛ اما حالا پیر و ضعیف است. بیگانگان (جوانان شرور غیرنورولتی) به آن تعرض میکنند و خانههایش را به آتش میکشند و کسی نیست از آن دفاع کند. مردمش ترکش کردهاند و تعداد آدمهای جوان و بچههای آن، روز به روز کمتر و کمتر میشود. آقای هافر خانههایش را میفروشد و پدر جک این خانهها را به شهرهای دیگر منتقل میکند. نورولت به بنبست رسیده است. عمق ضعف و درماندگیاش را میتوان دید. حالا تنها چیزی که میخواهد این است که فراموش نشود.
جک یکی دیگر از شخصیتهای اصلی رمان «بنبست نورولت» محسوب میشود. ما به آدمها و ماجراها از دید جک نگاه میکنیم؛ اما نمیتوان گفت جک قهرمان رمان هم هست. اصولاً این کتاب قهرمانی ندارد، چون در نهایت کسی نمیتواند جلوی نابودی شهر نورولت را بگیرد. از همان اوایل داستان میبینیم که جک پسر ماجراجویی است. او به تاریخ علاقهی زیادی دارد و حتی پیش از آشنایی با دوشیزه ولکر هم کتابهای تاریخی میخواند. بخشی از ماجراهای کتاب مربوط میشود به نقطه ضعف جک. او وقتی میترسد خون دماغ میشود. این نقطه ضعف هم روحی است و هم جسمی و برای او خیلی عذابآور است، زیرا ظاهراً این مسئله بیش از هر چیز مانع ماجراجوییهای جک میشود، زیرا همهی ماجراجوییهای دنیا اندکی ترس با خود دارند. اما به نظر میرسد این مشکل جک، تنها بهانهای است برای خطر نکردن. در پایان داستان جک میتواند مشکل خون دماغ شدنش را حل کند ولی ترسو بودنش را نمیتواند درمان کند. از همان ابتدای داستان میبینیم که جک پسری ضعیف و ترسو است، شاید همین ترسو بودن اوست که ماجراجوییهایش را به خواندن کتابهای پرماجرا و تاریخی، دیدن فیلمهای جنگی و بازی با تفنگ پدرش در انبار خانه محدود میکند، درحالیکه در عمل حتی از دیدن یک جنازه و دست زدن به آن هراس دارد.
جک در برابر نقطه ضعف ترسو بودن، یک نقطهی قوت بزرگ دارد و آن مهربانی و احساس مسئولیت است. از لحظهای که جک در برابر دوشیزه ولکر احساس مسئولیت میکند، دیگر نمیتواند نسبت به او، مشکلاتش و سرنوشتش مقاومت کند.
این نقطهی قوت اگرچه از جک پسری دوستداشتنی میسازد، اما باعث میشود بزرگترها خواسته یا ناخواسته، از او سواستفاده کنند. مادر جک به راحتی به او میگوید که او را به همسایه قرض داده است. یا اینکه پدر جک او را مجبور میکند تا ذرتهای کاشته شدهی مادرش را نابود کند، چون خودش جرأت این کار را ندارد و مادر هم، چون نمیتواند پدر را تنبیه کند او را تنبیه می کند، درحالیکه میداند تقصیر جک نیست. پدرش او را مجبور میکند بخش بزرگی از باغچه را برای ساختن یک پناهگاه با بیل بکِند و بعد از مدت زیادی کار کردن از او میخواهد دوباره پرش کند. آقای اسپیز او را مجبور میکند برایش سم حشرهکش بخرد و به کسی هم نگوید.
خانم ولکر او را مجبور میکند که یواشکی وارد خانهی مردم شود، چون اگر خودش این کار را بکند آبرویش می رود. یعنی واقعاً نویسنده از نوجوانان میخواهد چنین شخصیتی داشته باشند؟ آیا به نظر گانتوس یک آدم ترسو و بیآزار بهتر از آدمهای جسور و خشونتطلب است؟ ظاهراً اینطور است. زیرا جک اگرچه قهرمان رمان نیست، ولی شخصیت محبوب آن هست. این شخصیت به شکل غیرمستقیم خوانندگان را به آرامش و دوری از خشونت دعوت میکند. جک نمونهی یک پسر خوب است، اما باید گفت میتواند اینطور هم نباشد. زیرا در نهایت میبینیم که این خصوصیات نتیجهی خوبی نمیدهند و جک ناخواسته باعث ارتکاب جنایت میشود. این شخصیت شاید به نوعی نقد نسل جدید آمریکا باشد. نسلی که پرخاشگری و جنگطلبی از آنها گرفته شده است، اما نمیتوان به نتیجهی آن در آینده خوشبین بود.
شخصیت مهم دیگر رمان، دوشیزه ولکر، پیرزنی است که در همسایگی جک زندگی میکند و از وقتی خواهرش از نورولت رفته تنها شده. او جز اولین ساکنان نورولت است و به شکلی نماد و سمبل این شهر در این داستان محسوب میشود. او عاشق نورولت است و دلش نمیخواهد مرگ آن را ببیند، اما نورولت هم مثل او پیر شده و نمیتوان جلوی مرگش را گرفت.
نکتهی باریکی که دربارهی دوشیزه ولکر وجود دارد، این است که او با اینکه خیلی بر سر شهر نورولت تعصب نشان میدهد، اما به واقع از مرگ ساکنان قدیمی شهر چندان ناراحت نمیشود و حتی پس از مرگ آخرین نفر از آنها نفس راحتی میکشد. گویی قولی که او به النور روزولت داده تمام مدت بر شانههایش سنگینی میکرده است. مسئولیتهای او در شهر هیچوقت اجازه نداده است او به فکر خودش باشد، اما حالا که این مسئولیتها به پایان رسیده، احساس آرامش میکند. انگار دوشیزه ولکر علیرغم آنچه نشان میدهد، مرگ نورولت را پذیرفته است.
دوستی دوشیزه ولکر و جک به شکل سمبولیک پیوند تاریخ است با آینده. دوستی پیرمردان و پیرزنان با کودکان سوژهی بسیاری از داستانها و فیلمها بوده و هست زیرا که این نوع ارتباط برای رشد یک جامعه الزامی است و نسلهای جدید تنها با اتکا بر نسلهای گذشته میتوانند آیندهی بهتری بسازند. از این گذشته تقابل پیری و جوانی، باتجربگی و بیتجربگی، سکون و حرکت، آرامش و هیجان که در این سوژه وجود دارد کمک بسیاری به خلق اثری پرتحرک و پرکشش میکند.
آقای اسپیز، آدم دوستداشتنی نیست. دست کم جک، پدر و مادرش و دوشیزه ولکر او را دوست ندارند. او پلیس افتخاری و آتشنشان افتخاری شهر است و از این َسمتها استفاده میکند تا بر دیگران اعمال قدرت و مدام آنها را تهدید کند. با این همه عاشق دوشیزه ولکر است و این علاقه باعث شده که هرگز ازدواج نکند؛ شاید همین صبر طولانی مدت اخلاق او را تلخ و گزنده کرده. با این همه آزار و اذیتهای آقای اسپیز، شکل محبت کردن او، شیطنتهایش، دلیل ارتکاب جنایتهایش و حتی شکل این ارتکاب بچهگانه است. این بچه بودن او در تأکیدهای مکرر بر وسیلهی نقلیهاش که یک سهچرخه است، بیشتر نمایان است و همچنین سلاح جنگ او که یک چوب بیسبال است.
به شکلی نویسنده میخواهد بگوید او به اندازهی کافی بزرگ نشده و در بچگیاش مانده. اهالی شهر و مخصوصاً جک او را به خاطر وسیلهی نقلیهاش مورد تمسخر قرار میدهند. او با وجود سن زیادش شکلات هدیه میدهد و حتی پیرزنهای نورولتی را با سم حشرهکش به قتل میرساند، آن هم به این هدف کودکانه که به وصال دوشیزه ولکر برسد. اما آقای اسپیز با همهی بدجنسیهایش، هرگز مانند آقای هافر به دنبال منافع مالی نیست، او هر چه نباشد پلیس و آتشنشان داوطلب است و مثل آقای هافر به دنبال تصاحب زمین مردم نورولت نیست و اگرچه هر دوی این افراد آرزوی مرگ اهالی اصیل نورولت را دارند، اما هدف آقای اسپیز رسیدن به عشق جوانیاش است و هدف آقای هافر رسیدن به منافع مالی است و همین سادهدلی آقای اسپیز در نهایت او را گرفتار میکند، درحالیکه آقای هافر بی هیچ مشکلی به تصاحب زمینهای نورولت ادامه میدهد.
آقای هافر، صاحب تنها موسسهی کفن و دفن نورولت است. در واقع او از مردن و عزاداری مردم ارتزاق میکند و از آنجایی که آدم پولدوستی است، پس مردن آدمها او را خوشحال میکند. این پول دوستی در چند صحنهی کوچک و جزیی نشان داده شده که یکی از آنها برخوردی است که با تنها دخترش دارد که از او میخواهد برای به دست آوردن پول بلیط سینما، شیرینی بفروشد. آقای هافر نمایندهی آن قشری از هر جامعهای است که هر چیزی را حاضر است بفروشد تا پولی به دست بیاورد. او بعد از مرگ هر یک از اهالی اصیل نورولت و خالی ماندن خانههایشان، این خانههای پیش ساخته را به مردم شهر نزدیک به نورولت میفروشد. اما هدف نهایی او، خالی کردن کامل شهر است تا بعد از آن مجموعهی بزرگی بسازد و از این راه پولدار شود. او تا میتواند از اشتباهات دیگران سود میبرد. یکی از این اشتباهات، کشتن اهالی اصیل نورولت است که آقای اسپیز برای رسیدن به معشوقهاش مرتکب میشود و سود آن در جیب آقای هافر میرود. یکی دیگر از این اشتباهات، رها کردن شهر نورولت است از سوی ساکنانش که دسته دسته شهر را ترک میکنند تا به جای بهتری بروند.
شخصیتپردازی رمان «بن بست نورولت» به طور کلی، دقیق و ظریف است. هیچکس صد درصد خوب یا بد نیست. اشتباه از هر کسی سر میزند، اما این به دلیل شیطانصفت بودن افراد نیست. با این حال همهی شخصیتها دست به دست هم داده و خواسته و ناخواسته در نابودی شهر نورولت با هم همکاری میکنند. آدمها با شخصیتهای مختلف جامعهای ساختهاند که در عملکرد این جامعه بسیار اهمیت دارد، زیرا اگرچه تفاوت اخلاق، رفتار و سلیقه در آن وجود دارد، اما منجر به رخ دادن یک اتفاق واحد که همان مرگ شهر نورولت است، میشود.
ساختار رمان «بن بست نورولت»
راوی رمان «بنبست نورولت» اول شخص است و روایت آن خطی است. اما این روایت خطی به بهانههای مختلف شکسته میشود و به گذشته فلاش بک میخورد یا اینکه در دل آن بخشی یا خلاصهای از کتابی که جک در حال خواندن آن است، میآید. علاوه بر این آگهیهای فوتی که دوشیزه ولکر مینویسد و یا ستون تقویم تاریخ روزنامه که جک هر روز میخواند، در بخشهای زیادی از کتاب روایت را قطع میکند.
فلاش بکهایی هم که در دل قصه میآید، ماجراهای کوچکی است که جک از گذشته به یاد میآورد و البته به ماجراهای زمان حال نامرتبط نیستند. اینها همهی تدابیری هستند که جک گانتوس به کار گرفته تا این رمان قطور ۳۵۸ صفحهای خستهکننده نباشد.
در اکثر موارد این شکستن روایت از قبل اعلام میشود و در دل خود ماجرا روی میدهد. برای نمونه راوی به ستون روز تقویم تاریخ و مطالعهی آن اشاره میکند و بعد آن ستون یا بخشی از آن در ادامه میآید، اما گاهی هم این بخشها به صورت جملات معترضه در توضیح یک شخصیت یا یک واقعه میآید. برای نمونه، سه صفحهی اول فصل پنجم با توضیحاتی دربارهی دوست جک، بانی هافر شروع میشود و ماجراهای آشنایی و خاطراتی کوتاه دربارهی او نقل میشود و بعد ناگهان راوی به سراغ زمان معمول قصه برمیگردد که البته برای گیج نشدن نوجوانان این دو بخش با ستارهای کوچک جدا شدهاند.
در مواردی هم در دل یک ماجرا و گاهی درست وقتی که یک گفتوگو بین جک و دیگران برقرار است، جک خاطرهای را به یاد میآورد که نقل آن باعث میشود گفتوگوی زمان حال متوقف شود و پس از نقل خاطره که اغلب هم طولانی است به آن بازگشته میشود. مثل ماجرای شکار آهو که جک در میان گفتوگو با پدرش به یاد آن میافتد و طی ۱۰ صفحه این ماجرا نقل میشود و بعد دوباره به گفتوگو با پدرش بازمیگردد و آن را ادامه میدهد.
روایت رمانهای کودکان و نوجوانان باید تا حد ممکن ساده باشند تا خوانندهی کمتجربهی خود را گیج نکنند. اما جک گانتوس تلاش کرده که این روایت را از شکل خطی و یکنواخت دربیاورد و با خردهماجراهایی به آن تحرک ببخشد. این مسئله مخصوصاً با محتوای رمان ارتباط مستقیم دارد، زیرا رمانی که دربارهی اهمیت تاریخ و رخدادهای گذشته است، نمیتواند خالی از این دو باشد.
در پایان جا دارد به نکتهای حاشیهای اما قابل تأمل اشاره شود؛ در اینکه رمان گانتوس، کتاب خوبی است، هیچ شکی نیست، اما رخدادهای این کتاب برای یک نوجوان ایرانی نمیتواند به اندازهی یک نوجوان آمریکایی جذاب باشد. زیرا با این تاریخها و اشخاص آشنایی ندارد. برای نمونه کندی، یکی از رئیسجمهورهای آمریکا، برای نوجوانان آمریکایی شناخته شده است، پس وقتی ماجرایی از قهرمانیهای او در دوران جنگ و پیش از ریاست جمهوریاش در میانهی کتاب میآید، برای آنها از جذابیت فوقالعادهای برخوردار است؛ درحالی که برای یک نوجوان ایرانی هیچ مفهومی ندارد. همین باعث میشود که رمان جک گانتوس گاهی خستهکننده به نظر بیاید و مخصوصاً ممکن است تعریف ماجراهای تاریخی و قطع ماجراهای خطی زمان اصلی رمان برای خوانندهی ایرانی جالب نباشد و او را کسل کند. اینگونه رمانها معمولاً از موفقیتی که در کشور خودشان به دست میآورند، در کشورهای دیگر برخوردار نمیشوند.
رمان «بن بست نورولت» میتواند بیش از هر چیز الگویی باشد برای نویسندگان ایرانی تا بتوانند با توجه به تاریخ سرزمین خودمان برای نوجوانان رمان بنویسند. زیرا در کشور ما، مردم و به خصوص نوجوانان به شدت با تاریخ کشورشان غریبه هستند و از آن بدتر دانستن آن را غیرضروری و زاید میدانند و بچهها در مدرسه تاریخ را بدون رغبت و تنها از روی اجبار میخوانند و خیلی زود به فراموشی میسپارند. از همهی اینها گذشته، رمان جک گانتوس حتی اگر بتواند نوجوانان ما را به دانستن تاریخ کشور خودمان علاقهمند کند، کتابهای چندانی برای پاسخ به این علاقهمندی وجود ندارد که این مشکل بزرگی است.