خلاصه داستان:
پسری از تنهایی و تاریکی میترسد. او همیشه نگران است که گرگ سراغش بیاید. مادرش همیشه به او میگوید که گرگ به شهر و آپارتمان نمیآید و در جنگل است. اما این حرف پسر را راضی نمیکند. روزی مادر به او سیبزمینی سرخ کرده میدهد و از پسر میخواهد اگر گرگ به او هم سیبزمینی بدهد. پسر به اتاقش میرود و مشغول خوردن سیبزمینی میشود که صدایی از کمد لباس میآید که میگوید گرسنهاش است. گرگ بین لباسهاست و از پسر میخواهد که از او نترسد و فقط بهش سیبزمینی بدهد. پسر و گرگ با هم سیبزمینیخورند، بازی میکنند، نقاشی میکشند و گرگ برای پسر قصه میگوید و پسر در آرامش به خواب میرود.
- نویسنده و تصویرگر: نیره تقوی
- انتشارات نظر
داستان با راوی دانای کل روایت میشود اما لحن متن و همگامیاش با شخصیت کتاب، باعث شده تا زاویه دید و صدا یکی باشد و فاصلهای میانشان نباشد. یکی بودن نویسنده و تصویرگر به همگامی متن با تصویر یاری رسانده. برای مثال متن نوشتاری از این چیزی نمیگوید که چرا پسربچه از گرگ میترسد و چرا کابوس گرگ در سر دارد اما تصاویر، کتابی را روی زمین نشان میدهد که نقاشی گرگ روی آن است. در صفحات پایانی میخوانیم که کودک قصه شنگول و منگول را بلد است و این کتاب میتواند همان قصه باشد.
گرگ در کابوسهای کودک حضور دارد و به نمادی برای ترسهایش بدل شده است. کتاب با انتخاب راهکاری درست و کودکانه، کودک را با ترسش مواجه میکند اما سپری برای او در مواجه با این ترس در نظر میگیرد. مادر که در بیرون راندن کابوس گرگ از فکر کودکش ناکام میشود، راهکاری جدید بهکار میبرد. او بشقابی از سیبزمینی سرخ کرده به پسر میدهد و از او میخواهد که اگر گرگ پیشش آمد آن را با هم بخورند. تا قبل از این، مادر کابوس گرگ را نفی میکرد با این استدلال که گرگ به آپارتمان و آشپزخانه و خانه نمیآید اما اینبار با باور کودکش همراه میشود و همین همراهی، سلاحی برای کودک میسازد در مواجه با ترسش و دربرابر ترس کودک، «امنیت» ایجاد میکند.
کودک به اتاقش میرود و سیبزمینی میخورد که صدای گرگ را از قفسه میشنود که میگوید گرسنهاش است. گرگ کودک را نمیخورد! و به جایش سیبزمینی میخواهد. همان چیزی که مادر به کودک گفته: «اگر آمد حتما مثل تو گرسنه است و تو به او از این سیبزمینیهای خوشمزه خواهی داد.» پسر و گرگ بعد از خوردن سیبزمینی با هم دوست میشوند!
آنها با هم بازی میکنند و اینقدر سرو صدا میکنند که مادر از پسر میخواهد کمی آرامتر باشد و پسر میگوید دارد با گرگ بازی میکند و مادر میگوید پس به آقا گرگه هم بگوید که کمتر شلوغ کند. همین باور مادر است که باعث میشود کودک با ترسش به آسانی مواجه شود و مهارش کند و یا به تعبیری امنیت حضور مادر!
بعد از اینکه با هم نقاشی میکشند، پسر از گرگ میخواهد برایش قصه بگوید. خود پسر برای گرگ قصه شنگول و منگول را میگوید. قصهای که در ان گرگ بچهها را میخورد. اما گرگ قصهای از جنگلی میگوید پر از قفسه لباسهای رنگ و وارنگ. کودک که پیش از این از ترس گرگ نمیخوابیده، اینبار با قصهگویی گرگ به خواب میرود و گرگ به درون قفسه لباس برمیگردد، به آرامی!