سالهاست نزدیک عید که میشویم و هوا از عطر ریه درختها و سبزهها پر میشود، خاطرهای غریب تمام ذهنم را پر میکند. خاطرهای که قدرت جادویی بنفشهها، تخممرغهای رنگی، کلوچههای خانگی، سمنوها و سبزههای هفتسین، هوپهوپ خندههای کودکی و حتی آوای بوی عیدی فرهاد هم نتوانستهاند زهرش را بگیرند و پاکش کنند از حافظهام.
آنوقتها عمه زنده بود و یازده تا بچه داشت. یعنی سهتای دیگر هم قبل از اینها داشته که بیبی وقتی زنده بود، میگفت دوتاشان بارش رفتهاند و یکیشان هم یکی دو هفته زنده مانده و بعد یرقان و بعد خلاص. یعنی عمه میتوانست هنوز زنده باشد و چهارده بچه داشته باشد مهران، فرزند آخر عمه دو سال از من بزرگتر است. رفیق نیستیم اصلاً و مگر سالی یک بار تصادفی، در عزایی، عیدی، عروسیای چیزی ببینمش. روایت نوروزی من، قطعات پراکندهای از گذشته است که اگر سفت بهشان نچسبم و روی کاغذشان نیاورم مثل پروانههایی از جنس دود و مه میگریزند و در عدم ناپدید میشوند. اما مهران و عمه و قصابی و آن باغ درندشت و خانهٔ دو طبقه خشتی، اجزای جداییناپذیر این روایتند. چند تکه لباس رنگارنگ که توی تشت ذهنم خیس خوردهاند و بعد از دو و نیم دهه، مدام به هم رنگ پس میدهند. سبز به سفید، قرمز به آبی و آبی به سفید.
من و مهران غروبهای تابستان همراه پسرهای دیگر پای دیوار قصابیِ پسر ارشد عمه مینشستیم و درباره اجنه و حمام و زنها حرف میزدیم و البته جخ سبیلمان داشت نیش میکشید. عین دانههای ریز ماش که بخوابانند توی تشت پلاستیکی برای سبزه عید. قصابی چسبیده بود پشت دیوار باغ و باغ در واقع حیاط درندشت خانه عمه بود که شوهرش توی ده ملاک محسوب میشد. عمه تا آخرین روز زندگیاش در ده زندگی کرد. روزی که مُرد، من بعد از چند سال مهران را دیدم. توی کوچه تکیه داد بود به دیوار آجری، پیراهن پیچِسکِن سیاه پوشیده بود و پشت کتفهایش خاکی بودند و چشمهایش سرخ. نه او از من خوشش میآمد و نه من از او. آخرین حرفهای دوستانه ما برمیگشت به ۱۳ سالگی و بعد از آن یک عمر غریبه بودیم با هم.
من تحصیلکرده بودم و همه باهام غریبگی میکردند و میکنند هنوز و خبر دارم که حتی در خلوت به افکار و رفتارم پوزخند میزنند. فوجفوج فامیلهای دیگر میآمدند و دستی میفشردند و تسلیتی میپراندند و میرفتند. هیچکدام نتوانستند او را از گارد خشکش، پای دیوار آجری جدا کنند. اما مهابت مرگ، زندهها را آسیبپذیر و ترحمبرانگیز میکند. چشمش که خورد به من شانههایش وا رفتند. پا تند کرد و آمد طرفم. تسلای واقعی میخواست و من نمیفهمیدم چرا من؟ بغلم کرد و هقهقش بلند شد. من گریه نمیکردم چون گریهای نداشتم بکنم. خاطره عمه خیلی دور بود و سرد. سالی یک بار به ضرب و زور عیددیدنی صله رحم به جا میآوردیم. اما مهران، آخرین فرزند عمه، یکهو طفلکی شده بود و بیپناه، پنج دقیقهای بی حرف توی بغلم زار زد و بعد رفت کنار دیوار و شد همان غریبه همیشگی و یادم نمیآید این پونزده سالی که میگذرد بیشتر از هفت هشت کلمه با او حرف زده باشم. سلام… خوبی؟ آها... بله... خوبیم شکر!
ما خمین زندگی میکردیم و فاصله خانهمان تا روستا حدود ۱۵ کیلومتری میشد. طبق سنتی اجدادی هر ساله برادرها موظف بودند برای خواهرها عیدی ببرند. چهار خواهر و دو برادر. سهم هر برادر، عیدیِ دو خواهر. سهم ما هم عمه سلطان بود و عمه حاجی. هر دو هم از آن اسمهای منحصر به فرد منسوخ شده. من به عنوان پسر ارشد خانواده چند سالی بود به نمایندگی بابا، عیدی عمه را میبردم خانهشان. چند روز قبل از عید شال و کلاه میکردم. بسته کادوپیچی از چادر چیت، یا شلیتهٔ گلدار آبی و یا فقط نیم طاقه پارچه و جعبهای شیرینی مربایی. بسته عیدی را خیلی مکانیکی میگذاشتم جلوی عمه و او میگفت دستت درد نکند و بعد لبخندی تصنعی میزد و روکش طلای دندان جلویی بالا و دندان نیش چپش برق میزد. ده بیست تا تک تومنی یا دو تا اسکناس ده تومنی عیدی میگذاشت گوشه کرسی و من دوباره خیلی مکانیکی برشان میداشتم و حتی بلد نبودم بگویم سال خوبی داشته باشید چون آدم حرف زدن با پیرها نبودم هیچ وقت.
آخرین عیدیای که خوب در ذهن مانده فکر کنم سیزده سالم بود که برای عمه بردم. عصر رسیدم و عمه بعد از سالها یک لایه از سردی و بیتفاوتی چهرهاش برداشت و مهربانتر شد و گفت برف نشسته روی جاده و شب بمانم بهتر است و من هم خلاف قاعده همیشه ماندم. طبقه پایین مطبخ بود و طویله بزرگ و بعد شاهنشین و انباری. طبقه بالا نوسازتر بود و ایوان داشت و نردههای چوبی با گلمیخهای زنگ زده و جاگلدانیهای حلقوی فیروزهای خالی. شمعدانیها را گذاشته بودند پشت شیشه اتاق پشت مطبخ و شمعدانیها از پشت بخار شیشه میتوانستند ته باغ را ببینند که پنجره پشتی قصابی را رو به آن باز کرده بودند. عمه شاممان را داد (استانبولی یا کته سیبزمینی به گمانم) و به عادت هر شب حول و حوش نُهِ شب رختخوابش را پهن کرد.
قرص زیر زبانیاش را بالا انداخت و خوابید. ما رفتیم بالا که تلویزیون ببینیم و من ذوق زده بودم و عاشق تلویزیون رنگیای که تا سه سال بعد همچنان نداشتیم. شوهر عمه حاجی بود و سونی مکهای ۲۰ اینچ آورده بود و سونی مکهای ۲۰ اینچ برای من قبله آمال بود چون تصویرش صاف و آینه بود حتی با آن پوشش مزخرف صدا و سیما در روستاها. هانیکو دیدیم یا ارتش سری یا همچین چیزی. توی خانه از دخترها فقط فاطی مانده بود که ده سال بزرگتر بود از من. باقی همه رفته بودند خانه بخت. کرسی گرم و امن و آرامشبخش بود. چای خوردیم و یک بشقاب پر، شیرینی. تخمه شکستیم و درباره جنها و حمام ده حرف زدیم. پاسور آوردند که من بلد نبودم و بابا گفته بود دستم ببیند خونم مباح است و من محض شکستن خطوط قرمز، دستم میگرفتم اما هیچوقت محبوبم نبوده و نیست. حالا هم دو سه تا بازی بیشتر بلد نیستم و موقعی که باید ببُرم نمیبُرم و آسها روی دستم باد میکنند.
فاطی پاسورها را برگرداند توی جعبه چوبی و گفت داور میشود تا نون بیار کباب ببر بازی کنیم و تندتند تخمه چرقاند و اصرار و الحاح که باید بازی کنیم. بیرون برف میآمد و کرسی گرم بود و شیرین و رخوتِ خواب یک پرده نازک و نرم ابریشمی کشیده بود روی چشمهام. آدم چلمبهای نبودم، زبر و زرنگ و چالاک هم نبودم. جثه متوسط، هوش متوسط، اما تخیل فوق سرعت نور. دلم میخواست باز هم حرف بزنیم. از اجنه و حمام و زنها و اینچیزها. اما مرا انداختند وسط معرکه و خامم کردند و بعد حتی آوانس دادند که اول آنها نان بیاورند و من کباب بهشان بدهم. و عاقبت، وَقعتِ الواقعه!
من در همان ضربه اول نان را از کف دادم و کباب روی دست خودم ماند و نوبت رسید به مهران. انگشتهایش کمِکم دو سانتی بلندتر بود. اولین کباب را چسباند پشت دستم… پشت نانم… پوزخند زدم و گفتم این تصادفی بوده که ناغافل دومی را هم چسباند… گفتم نوبت من هم میرسد. هوشیار شدم و پرده رخوتِ ابریشمی بخار شد. حالا بازی مضحک تبدیل به جدالی حیثیتی شده بود و من خشمگین بودم و نفرت در خونم جوش میزد. فقط در فکر انتقام بودم و از کجا باید میدانستم در دام هیولاها گرفتار شدهام؟ داور تخمه میچرقاند و ریسه میرفت و کرسی به لرزه در میآمد از لگد پراندنهای سرخوشانهاش. جلاد یکی پس از دیگری پشت دستم میکوبید و مجال تنفس نمیداد. خون توی صورتم دویده بود و دستهای لرزانم سرخ و کبود شده بود. اما سمج ماندم و با همین سماجت و عناد موروثی بود که انرژیام ته کشید. نه راه پیش بود و نه پس. نان آوردم و کباب بردم و بردم و بردم فاطی دیوانهوار میخندید و من شکستخورده بودم و تحقیر شده. شاگرد اول همیشه مدرسه در تمام سالها.
آنها سواد خواندن و نوشتن هم به زور داشتند و حالا تسمهای از کینه اختلاف فرهنگی بود انگار که روی دستهای لاغر من میکشیدند. تلافی شهرنشین بودن و کتابخوان بودن من. حتی شاید بغض کرده باشم آن زمان. شاید حافظهام این رنج مضحک، این وضعیت پوچ را تخریب کرده تا درست نتوانم بازیابیاش کنم. فقط یادم است بهانه دستشویی تراشیدم و از پلههای سیمانی آمدم پایین. زیر چراغ کم نور سر در انباری ایستادم و به باغ تاریک زل زدم و هقهق گریه کردم و کینه کور در خونم جوش زد. دستهای بیحس شدهام را مالیدم و به خودم لرزیدم. حتی میخواستم همان شبانه بزنم به جاده برفی و برگردم خانه. بیرون صدای زوزه گرگ و شغال میآمد. اما دلم نمیخواست برگردم بالا و چشم در چشم هیولاها بشوم. ناگهان عمه از اتاقش بیرون آمد. بیدار بود. صدا زد: تویی؟ چشمهاش توی آن نور کدر، آن قدر سو نداشت که صورتم را ببیند. برگشتم، اشکهایم را پاک کردم. گفتم ها! و بعد پی حرف را نگرفتم. پلههای سیمانی را دو تا یکی رفتم بالا و زور زدم طبیعی و سرحال باشم. هیولاها لرزش دستهایم را میدیدند.
گلادیاتوری بودم وسط کولوسئوم و تماشای چاکچاک شدن تنم سرمستشان کرده بود. توطئه خواهر برادری؟ شیاطین نیمهشب؟ نه! آنها شرور نبودند. فقط داشتند کمی تفریح میکردند اما تفسیر من شر مطلق بود از آن وضعیت. حالا که فکر میکنم یاد داستانهای پل استر میافتم. آدمها در موقعیتهایی کمدی تراژیک و ابزورد گرفتار میشوند و مثلاً یکی وادارشان میکند دیواری بیهوده را بچینند و بالا ببرند یا در اتاقی تنها بمانند و متصل یادداشت بنویسند یا کسی را تعقیب کنند که هرگز نمیدانند کیست. حافظه شاید دارد فریبم میدهد و برخی بخشهای لطیف و مفرح آن شب را که قطعاً رخ دادهاند، حذف میکند. نمیدانم… ذهن ما تا چه اندازه و چه قدر خاطرهها را نابود میکند؟ چه قدر به یاد میآورد اما به رو نمیآورد؟
گاهی فکر میکنم کاش زمان به عقب برمیگشت. نیم طاقه پارچه و یک شلیته بلند گلدار آبی و یک جعبه شیرینی مربایی میخریدم و میرفتم خانه عمه. او هنوز زنده بود و تسلیم سرطان نشده بود و با دیدن عیدی برادرش لبخند میزد. سکهها یا اسکناسهای عیدی را از گوشهٔ کرسی برمیداشتم. خندهکنان از خانه عمه بیرون میزدم و برف قشنگ و شاعرانه میبارید و بالاخره ماشینی از راه میرسید و برمیگشتم خانه. اینطوری شاید تنها خاطرهای که در سرم میماند این بود که آن شب عیدی را تحویل دادهام و با احساس مهم بودن و بیست تومن پول خرد برگشتهام خانه. اما تقدیر این طور برایم رقم زده که آن شب بمانم، سالها بعد نویسنده بشوم و اینها را بنویسم و شما بخوانید. اگر حوصلهتان کشیده باشد و تا این نقطه پایان تاب آورده باشید.