مهشید امیرشاهی

وقتی ویلبر به دنیا آمد یک خوک زردنبو و لاغر بود برای همین آقای ارابل صاحب او تصمیم گرفت او را سر به نیست کند چون یک چنین خوکی دردسر ساز است. اما فرن، دختر آقای ارابل با خواهش و البته گریه فراوان پدرش را راضی کرد که در تصمیمش تجدید نظر کند. پدر هم مسئولیت نگهداری ویلبر را به عهده فرن گذاشت. فرن با ویلبر دوران خوبی را گذراند اما فقط برای مدتی کوتاه. ویلبر به سرعت بزرگ می شد و حالا دیگر خوک سرحال و چاقی شده بود که نگهداری از او خرج زیادی برای خانواده داشت و پدر به فکر فروش او افتاده بود و این برابر بود با خطر دوباره برای ویلبر.
یکشنبه, ۲۱ تیر