عید ما با پهن شدن سفره نوروزی مادر بزرگ در سرتاسر اتاق بزرگ خانه درندشت روستایی شروع میشد. سفره، قبل از تحویل سال پهن میشد و تا پایان عید هم جمع نمیشد. دراتاق میهمان انواع و اقسام شیرینی و آجیل بود به علاوه بشقابهای لعابی پر از سمنوی خشک شده که مرتب روی رفهای دوطبقه اتاق چیده شده بود. سمنوهایی که لواشک شده بودند.
پس از سال تحویل، روز اول عید، میهمانها به شکل گروهی میآمدند عید مبارکی. با آمدن آنها شادی ما هم دو چندان میشد چون همراهشان وارد اتاق میشدیم و مادر بزرگ دیگر نمیتوانست چیزی به ما بگوید و ما هم شکمی از عزا در میآوردیم. این ماجرا ادامه داشت تا پایان عید، اما پایان عید هم ماجرا تمام نمیشد.
مادر بزرگ پس از عید جعبههای دربسته شیرینی را در صندوقی میگذاشت و یک قفل هم روی آن میزد تا کسی ناخنک نزند. میگذاشت بماند که اگر روزی میهمانی آمد آبروداری کند و ما هم که میهمان نبودیم.
ما و بر بچههای فامیل کل تابستان را به روستا میرفتیم و شیرینیهای توی صندوق میان وعدههای خوبی برای من و پسر داییام بود.
اتاقی که صندوقها در آن جا گرفته بودند آن طرف حیاط خانه پشت درختان بود. ما مخفیانه به سراغ صندوق شیرینی میرفتیم و یکی با یک چوب گوشه در صندوق را بالا میزد و یکی هم که من بودم با دستهای نوجوانی به شیرینیها دستبرد میزدم. ناخنک که چه عرض کنم. یک مشت شیرینی را بیرون میکشیدم و از خانه بیرون میزدیم. نمیدانم چقدر از آن شیرینیها را در طول تابستان میخوردیم و فکر میکردیم مادر بزرگ نمیفهمد، حالا که سالهای سال از نبودن او میگذرد مطمئنم که او میفهمیده کار، کار چه کسانی بوده و مهربانیاش نمیگذاشته که مچ گیری کند.
عید ما از اولین روز فروردین هر سال شروع میشد و ادامه داشت تا آخرین روزهای تابستان.