گزیدههایی از کتابهای کودک و نوجوان
گزیدههایی از کتاب | |
---|---|
![]() |
همهی حیوانها با هم بگومگو میکنند و دعوا راه میافتد. آنها سرشان را با عصبانیت تکان میدهند. چیزی نمیگذرد که همه سر یکدیگر داد میکشند: «تو اصلاً چیزی سرت نمیشود! همهتان دارید اشتباه میکنید!» اما کدامشان درست میگفت؟ |
![]() |
خانهی بلبلهگوش روی یک تپه بود. آنجا بلبلهگوش استخوان را زمین گذاشت و خوب نگاهاش کرد. بعد رو به استخوان گفت: «چهقدر تو نازی! عاشق توام، خودت میدانی!» |
![]() |
مربی باید از مهارتهایی که کودکان را جذب میکند، آگاهی داشته باشد. پس: تخیل داشته باشید، از ته دل بازی کنید، در قصهگویی هیجان داشته باشید، هنگام نقش بازی کردن از تمام وجودتان بهره بگیرید، در گفتوگوهایتان با کودکان همهچیزدان نباشید، کودک بودن را تمرین کنید. |
![]() |
«باورتان بشود یا نشود، اگر بشود که شده، اگر نشود که نشده، چه بشود یا نشود! چرخ قصه که شروع به حرکت کرد، جانوران بودند[...] از جانوران که بگذریم، گروهی دیگر توی قصه بودند که کم هم نبودند و نام آنها پانِوَر بود. پانوران از آن آفریدگانی بودند که هم بودند و هم نبودند...» |
![]() |
یادت میآید آن دو روباه تصادف کردند و آمبولانس نیامد؟ ما خیلی ناراحت بودیم. کنارشان زانو زدیم. آنها نمیدانستند میخواهیم چه کار کنیم. یکی از روباهها فوری وصیتنامهاش را نوشت. آن را توی پاکت گذاشت و از توی یک چمدان کوچک، موم درآورد و با آن مهرومومش کرد. روباه دیگر دنبال تمبر گشت. ولی پیدا نکرد و شروع کرد به گریه کردن. بعد روباه اولی وسط پاکت نوشت خیلی فوری، و وقتی روباه دیگر آن را دید، خیالش راحت شد و فهمید که وصیتنامه حتماً به مقصد میرسد. ما قول دادیم هیچوقت آن دو روباه را فراموش نکنیم. |
![]() |
من همیشه هیولایم را میشناختهام. او همیشه اینجاست. و همه چیز را دربارهی من میداند. شاید هیولایم همزمان با من به دنیا آمده. شاید هم وقتی راه رفتن و حرف زدن یاد گرفتم، پیدایش شده. یادم نیست. |
![]() |
صدای آقابزرگ از حیاط آمد: «هنوز خنک است!» با ترس پایین آمدیم. آقابزرگ در کُلمن را باز کرده و دیده بود مثل پارچ آب نیست که یخها آب بشود و فریاد میزد: «هنوز یخ دارد! هنوز خنک است!» صبح ناشتا همه شربت بهلیمو خوردیم. حالا با دلپیچه کاری نداریم، ولی چیز عجیبی بود. |
![]() |
مامان و بابا سر هر مسئلهای جروبحث میکنند. آنها سر اینکه چطور مسائل را حل کنند جروبحث میکنند. دربارهی آینده... دربارهی گذشته... دربارهی من جروبحث میکنند. و هیچطوری نمیتوانم جلویشان را بگیرم. دلم میخواهد سرشان داد بکشم. بگویم در جنگل گم شدهام و میخواهم بیایند مرا پیدا کنند. |
![]() |
من نوئمی هستم. فقط همین: نوئمی. هیچوقت نام خانوادگیام را نمیگویم، چون خیلی زشت و بیریخت است. اسمی مرکب از دو کلمه که هیچکدامشان به آن یکی نمیآید... ماجرای من در هفتسالگیام اتفاق افتاد؛ زمانیکه در کلاس دوم درس میخواندم... |
![]() |
آن دست توی دستش امن و مطمئن بود، او را پیش میبرد. از کورهراه خارج شدند، از لای درختانی با تنههای قطور پیش رفتند. زمین ناهموار بود. تن سیلویا به تنهی درختان کشیده میشد. زیر شاخهها خم میشد. از بین سایه و مهتاب میرفت. لحظهای آن دست راهنما دستش را محکمتر گرفت. سیلویا عقب کشیده شد. هر دو بیحرکت ایستادند. |
![]() |
خوکی برندهی مسابقه شده بود، اما نمیدانست چگونه! مرغها قدقدکنان و با صدای بلند گفتند: «خوکی اول شده و بهترین است!» خوکی کمی از خودش صدای خوک درآورد. اما دیگر مسابقه دادن برایاش مهم نبود. |
![]() |
باید از قلهای پربرف، درهای عمیق و رودی درخشان میگذشتم. بالای یکی از کوهها از حال رفتم. خوشبختانه موشخرمای کوهی از آنجا میگذشت و من را به خانهاش برد. زمان زیادی گذشت تا دوباره توانستم روی پاهایام بایستم. آلما، موشخرمای کوهی، خیلی مهربان و دوستداشتنی بود. |
![]() |
در کتاب «پادشاه سوئد» میخوانیم: «رزاموند نوشته بود چیزی که گم کرده مثل من باهوش به نظر میآید و دماغ خیلی درازی دارد. داشتم به سرنخی میرسیدم که هیچ ازش خوشم نمیآمد. رزاموند یک ترول گم کره بود. من، کارآگاه زبل، نه شبیه ترول هستم، نه شبیه ترولها فکر میکنم، نه کارم شبیه آنهاست!» |
![]() |
اطلس کتابی است از نقشهها، نقشهها تصاویریاند که دربارهی مکانهای مختلف به ما اطلاعات میدهند. آنها همه نوع اطلاعات سودمند دربارهی اطلاعات کشورها را فراهم میکنند. نقشهها برای نشان دادن کوهها، درهها، اقیانوسها و دریاچهها از رنگهای گوناگون و نمادها (علامتها) و خطها استفاده میکنند. در بیشتر نقشههای این اطلس، رنگها نیز برای نشان دادن ارتفاع زمین از سطح دریا مورد استفاده قرار گرفته است. |
![]() |
همیشه از کسانی که نمیشناسی فاصله بگیر تا به خطر نیفتی! این خیلی مهم است! و یادت باشد: کسی که دستش به تو نرسد نمیتواند تو را بگیرد! |
![]() |
من اینجا سوار کشتی بادبانیام میشوم و به اقیانوس میروم. سوار شتر دوکوهانهام میشوم... لباس چیندار میپوشم و ملکهی این قصر باشکوه میشوم. |
![]() |
آن دورها، پشت کوهها، گرگی کوچک زندگی میکند. گرگ کوچولو کتابهای سنگین میخواند. دنبال کشف ستارههای تازه است و روی گیاهان مطالعه میکند. میخواهد همه چیز را بداند. چون خیلی میداند به او میگویند گرگ کوچولوی دانا. |
![]() |
برای شام امشب یه فکر خوبی دارم فقط باید کتاب آشپزی رو بیارم یه روز خوب و عالی تو باغچهی خونهمون ایستادهام رو تپه، خوشحال و شاد و خندون |
![]() |
بدشانسی پیرزن این است که مردم آنقدر قصهی کدو قلقلهزن را وقت خواب و بیداری برای بچههایشان تعریف کردهاند که به گوش شیر و پلنگ و گرگ هم رسیده! ولی پیرزن میخواهد هر جور شده از جنگل رد شود. انگار او باید اینبار نقشهی تازهای بکشد. اما چه نقشهای؟ |
![]() |
برای من امروز روز ماندگاری است. مرد میشوم اما نمیدانم برای چندمینبار. اولینبار که شنیدم کسی گفت: «حالا برای خودت مردی شدهای» کی بود؟ شاید روزی که زمین خوردم و خط خونینی از ناخنهای آسفالت روی زانو و آرنج دستم نقش بست. شاید هم... |