گفت چونی گفت مُردم گفت شکر/ شد ازین رنجور پر آزار و نکر
اولین نمایشی که در آن بازی کردم، حکایت «به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور»، از مثنوی بود. 9 ساله بودم و ناشنوای حکایت را که مولانا نگفته بود زن بوده، پیرزنی کردند تا من که دختر و به سن تکلیف رسیده بودم، روسری و چادر بر سر بگذارم و نقشاش را باز کنم. هر واژهای که از دهانام بیرون میآمد، بچههای تماشاچی را به خنده میانداخت. آن نمایش آنقدر خوب از کار درآمد که چند بار دیگر هم در همان مدرسه و مدرسه دیگری آن نقش را بازی کردم. همه کودکان آن سالها که پای این نمایش نشستند، به ناشنوایی خندیدند که نمیدانست بیمار رنجوری که بر بالین او رفته چه میگوید. ناشنوایی که لبخوانی نمیدانست و با شکر و مبارک باد بر حال بد بیمار رنجور، او را خشمگین کرده بود: «چون عیادت بهر دلآرامیست/ این عیادت نیست دشمن کامیست» من بازیاش کردم و کودکان به ناشنوا میخندیدند. آموزگاران آن سالها برایمان نگفتند قصد مولانا از سرودن و گفتن این حکایت چه بود و مفهوم درستِ تربیت یا تربیتِ درست چیست.
چکیده روایت در شعر مولانا این است که به ناشنوایی خبر میدهند چه نشستهای که همسایهات بیمار و رنجور است. او هم برای اینکه حق همسایگی را به جا آورد به عیادت همسایه میرود. پیش از عیادت او با خودش سبک و سنگین میکند که اگر بپرسم حالات چهطور است، او در پاسخ خواهد گفت خوبام و من شکر خواهم گفت. اگر بپرسم، غذا چه خوردهای او میگوید شربت و آش و من میگویم نوش جانات. اگر بپرسم حکیم تو کیست او نام کسی را میآورد و من خواهم گفت قدماش مبارک باشد. اما وقتی به بالین بیمار میرود او از حال بد و خوردن زهر به جای غذا و آمدن عزرائیل به بالیناش میگوید و پاسخهای ناشنوا، بیمار را برآشفته میکند.
مولانا حکایت را اینجا به پایان میبرد و پند خود را آغاز میکند که بسیاری کسان هستند که عبادت میکنند آشکارا اما در پنهان به گناه روی میآورند. کسانی به گمان خود به همسایه خدمت میکنند اما ستم کردهاند و میان ما و دیگران گفتوگوهایمان میتواند چه اندازه پر از کژفهمی باشد. مولانا میگوید گوش غیب ما کر است و ما حسهای محدود و فهم ناکامل خود را سنجه همه چیز میدانیم اما همه ناشنوا و نابینا هستیم به حقیقت: «گوش حس تو به حرف ار درخورست/ دان که گوش غیبگیر تو کرست»
او از ما میخواهد که برای درک جهان و دیگری و آفریدگار، به زبان دیگری برای فهمیدن روی آوریم و بیاندیشیم و خودمان را سنجه هر درستی و نادرستی ندانیم و بدانیم این زبان برای ارتباط کافی نیست و باید برای دوستی، زبانی دیگر را آزمود، مانند دارکوبان کتاب «2+18 دارکوب*» که میاندیشند و درمییابند که برای دوستی باید زبان دیگری برگزینند.
2 اگر کم است/ اما زبان دیگر است!
داستان با صدا آغاز میشود، با دار دار دارکوبان بر شاخه و درخت، دار داری که آهنگ جنگل است:
«20 دارکوب
بر شاخه و درخت
جنبان و خوش،
اینجا صدای داررر و داررر،
آهنگ جنگل است.»
روایت دارکوبان با تصویرهایی همراه است که متن را در برابر چشمان ما روشنتر میکنند. تصویرها دارکوبها را بر فراز درختان نشان میدهد.
در تصویرهای بعدی در میانهی این درختها، و در میانهی آهنگ دارکوبها، 20 کودک در ساحل کنار دریا زندگی میکنند. اینبار تصویر در نمایی بازتر، تمامی قامت درختها نشان میدهد تا این جنگل روییده در ساحل دریا و کودکان در چشماندازی روشن دیده شوند:
«20 کودکاند
جایی که دریاست.
جایی که حنگل است.
بازی او و او
آهنگ داررر و داررر
بازی ما و ما
گردش و چرخش است.»
در این فضا، رقص و آهنگ دارکوبان و کودکان همگام با آهنگ واژهها و تصویرها حس میشوند.
در این جنگل و ساحل، همه جا پر از صداست، صدای موج، مرغها و پرندهها و خندهها. کودکان با دارکوبها دوست هستند:
«این دارکوب دل من است!
این دارکوب دل تو است!
تو دارکوب منی!
من دارکوب توام!»
شیرینی این دوستی همچنان از پیوند واژهها و تصویرها جاری است. تا این جای روایت، هیچ رخدادی نیست که نشان دهد داستان میخواهد به کدام سو برود. انگار واژگان و تصویر در کنار هم هستند تا داستانی تک خطی و بدون گره را روایت کنند. اما هنگامی که متن میگوید:
«این 20 نیست، این 2 است
گوشهایی که خاموشاند
بی داررر داررر چه میکنند؟»
گره یا پرسشی در داستان پیدا میشود. داستان میپرسد این 2 کودکی که نمیشوند بدون شنیدن چگونه حس میکنند، چگونه میتوانند بدون شنیدن آهنگ دار دار دارکوبان با آنها دوستی کنند؟ چگونه دوستی و عشق میان این دو کودک خاموش و دارکوبان پرصدا شکل میگیرد؟ گره داستان در همین است، شگفتی داستان در همین خاموشی و صداست.
لینک خرید کتاب 2+18 دارکوب
18 کودک برای دارکوبان خود نامی گذاشتهاند و با آنها سرگرم بازی هستند:
«18 دارکوب و نان
هر نام چه خوشنوا!
دارک، بیا بیا!
کوبک، بکوب بکوب!
بر دل بکوب و چوب!»
دارکوبان با دوستی و عشقشان بر دل کودکان شور میریزند و بر دل میکوبند. اما:
«این 2 چه بیصدا!»
تصویر، دو دارکوب را بر کناره ساحل نشان میدهد که به دو کودک ناشنوا نگاه میکنند. آنها ساکت هستند، چون دوستی میانشان شکل نگرفته و به نامی خوانده نشدهاند و کودکان برایشان نامی نگذاشتهاند. این دو ساکت هستند مانند کودکان ناشنوا و 18 دارکوب دیگر: «18 چه پر صدا!»
هر بیست دارکوب روی شاخهها مینشینند و میاندیشند:
«این 2 بدون نام
18 صدا و نام»
سپس هر 20 دارکوب در کنار هم به پرواز درمیآیند، 2+18 دارکوب. آنها همه بر درختها میکوبند داررر و داررر و داررر و کودکان را فرامیخوانند. هنوز نمیدانند راز خاموشی دو کودک در چیست:
«18 و 2 کنار هم، داررر داررر میزنند
اما چرا چرا؟
این خانه بیصداست؟
این راز خاموشی کجاست؟»
در این جا تصویری از جنب و جوش دارکوبان و کودکان را میبینیم، نمای زیبای تصویر که از بالا همه چیز را نشانمان میدهد.
دارکوبان که ناامید شدهاند دیگر بر درختها نمیکوبند اما:
«بینام و بینشان، تنها 2 پَر بر بالِ باد میدهند.»
و آن پر، کلید گشایش این راز میشود، دو کودک ناشنوا دو پر را به نشانهی دوستی با دارکوبان بر دست میگیرند و تکان میدهند، زبانی دیگر میان آنها و دارکوبان شکل گرفته است:
«اینجا 2 دست 2 نام
بالها اینجا به کار،
این یک زبان دیگر است
از من به تو سلام!
از تو به من سلام!»
ناشنوایی کودکان، ناتوانی و نقص آنان نبود، تنها برای ارتباط و دوستی به زبان دیگری نیاز بود. کتاب به خواننده خود نشان میدهد که گاهی تنها چیزی که سبب میشود ما از هم دور شویم و میان ما دوستی شکل نگیرد این است که ما زبان درست گفتوگو با یکدیگر را نمیدانیم یا آن زبان دیگر را نمیدانیم. ممکن است شمار کسانی که زبانی متفاوت با ما داشته باشند در میانمان کم باشد اما تک تک آنها با ما برابرند:
«2 اگر کم است
اما زبان دیگر است!
18 اگر زیاد
کم با زیاد برابر است!»
کم با زیاد برابر است
من کودک بودم و حق داشتم که ندانم حکایتی از مثنوی را نباید دستمایه خندیدن و خنداندن کرد، نمیدانستم ناشنوایی، ناتوانی نیست. نمیدانستم ما با هم برابریم. تصور کنید که به جای بازی در آن حکایت، داستانی مانند کتاب «2+18 دارکوب» را بهانهای برای نمایش میکردیم و من بارها و بارها در سالهای پس از آن برای کودکان دیگر اجرایاش میکردم. در ذهن من و کودکان همسن من چه درکی از دیگری و کودکان متفاوت از ما شکل میگرفت؟
چه اندازه ما توانا میشدیم به دوستی و درک یکدیگر. داستان کتاب «2+18 دارکوب» داستان ناتوانی ماست از درک دیگری که زبان دیگری را نمیدانیم، نه داستان کمتوانی آن دو کودک ناشنوا. کتاب به زیبایی این ناتوانی را به ما برمیگرداند که ما باید بیاندیشیم. آنکه متفاوت است ما هستیم نه آنها! آنکه ناتوان است ما هستیم که نمیتوانیم و نمیخواهیم زبان دیگری برای درک یکدیگر برگزینیم که نمیخواهیم از خودمان بیرون بیاییم و دیگری را ببینیم: «گوش حس تو به حرف ار درخورست/ دان که گوش غیبگیر تو کرست»
حکایت آن نمایش، حکایت روزانه زندگی ماست از دیدارها و برخوردهایمان با دیگرانی که متفاوت از ما فکر و زندگی میکنند که درکشان نمیکنیم و از دیگری دشمن میسازیم. داستان کتاب «2+18 دارکوب» داستان ارتباط است و مدارا و دوستی و برابری، داستانی که جهان را زیبا میبیند، بی کمبود و نقصان، اگر آنها که بیشترند، یاد بگیرند با آنها که کمترند، حقوق برابر دارند و راه ارتباط را آنها که بیشترند باید بگشایند.
*نویسنده: محمدهادی محمدی
تصویرگر: سلیمه باباخان
ناشر: انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان (کتاب تاک)