مژده شانزده و مژگان هفده سال دارد و دو دخترخاله هستند. آن دو به همراه خانواده هایشان به سفر می روند. پدر که فراموش کرده داروی خود را بیاورد و مژگان را مقصر می داند و او را سرزنش می کند. فردای آن روز مژگان ناپدید می شود.
خانواده همه جا را جستجو می کند و معلوم می شود که او تمام مدت در کمد پنهان شده است. خانواده هنوز طعم خوشحالی پیدا شدن مژگان را نچشیده که این بار با گم شدن مژده روبرو می شوند. پس از پی گیری آشکار می شود که او توسط یکی از دوستانش و به بهانه بردن او نزد مژگان دزدیده شده و به خانه ای امن برده شده است. مجرمان پس از رو به رو شدن با پلیس و فرار به دلیل سرعت زیاد تصادف می کنند و مژده قطع نخاع می شود. هر بخش داستان را یکی از افراد خانواده که در ماجرا درگیرست نقل می کنند و تلاش می کند دلیل وقوع این حادثه را ریشه یابی کند.
داستان به فرار دختران از خانه و برخی از علل آن توجه دارد. اثر به نوجوانانی که دوران حساس بلوغ را سپری می کنند و درگیر ماجراهایی مشابه با خانواده خود هستند یادآوری می کند که فرار راه حل نیست.
دو خانواده ی متوسط را فرض کنید که دو دختر نوجوان دارند وهر دو دختر را هم مژی صدا می کنند. حالا فرض کنید یکی از مژی ها گم شود. همه فکر می کنند که او فرار کرده است، اما ظاهرا حادثه ی دیگر در راه است. این مقدمه ی خوبی است برای وارد شدن به یک قضیه ی تکراری، اما هنوز مهم و بحرانی: فرار دختران نوجوان از خانه.
وقتی صحبت از دختران فراری به میان می آید، معمولا به دخترانی فکر می کنیم که در خانواده های از هم پاشیده با والدینی معتاد یا بسیار بد رفتار بزرگ شده اند، اما شاید این تصور خیلی هم صحیح نباشد. گاهی کمی خشونت یا بی مهری هم می تواند دختران را در سن بلوغ به فکر کارهای خطرناکی بیندازد.
پدر ومادر ها معمولا فکر می کنند باهوش ترین وبا استعدادترین کودکان دنیا بچه های آن ها هستند و به همین دلیل هم انتظار بهترین نمره و نتیجه ها را از فرزندان شان دارند. مشکل از جایی شروع می شود که با توانایی های واقعی و حتی ضعف های بچه های شان روبرو می شوند.
«وقتی مژی گم شد» هشدار خوبی است برای یادآوری چنین موقعیت هایی؛ هم برای دختران نوجوان، که بدانند بیرون از خانه کسی دروازه های بهشت را برای شان باز نکرده، و هم برای پدران و مادران، که بدانند حتی کمی بی توجهی نسبت به فرزندان شان، می توان چه تاثیری بر آن ها داشته باشد. خانواده ها، به ویژه خانواده های متوسط یا مرفه، معمولا فکر می کنند اتفاق های ناخوشایند فقط برای افرادی از طبقه یا قشری خاص می افتند وآن ها هیچ وقت با چنین چیزهایی مواجه می شوند، آن هم در حالی که نطفه ی اتفاقی ناخوشایند مدت ها پیش در زندگی شان بسته شده است.
«وقتی مژی گم شد» به ما کمک می کند که چشم های مان را به موقع باز کنیم؛ وقتی که شاید هنوز خیلی دیر نشده باشد.
گفت و گوی محمدهادی محمدی با حمیدرضا شاه آبادی درباره کتاب «وقتی مژی گم شد»