مگ راسوف در حومهی بوستون بزرگ شد و در سال ۱۹۸۹ برای ادامه زندگی به لندن رفت. پیش از این که نخستین رمان خود به نام «حالا چگونه زندگی میکنم» را بنویسد به مدت پانزده سال در زمینهی تبلیغات کار کرد. «حالا چگونه زندگی میکنم» با استقبال زیادی روبهرو شد و بیش از یک میلیون نسخه از آن به فروش رسید. این کتاب برنده ی جایزهی گاردین و پرینتز شد و فیلمی هم از روی آن ساخته شد. شش رمان بعدی او نیز همگی یا جایزه بردند یا به فهرست نهایی برگزیدگان راه یافتند. آخرین کتاب مگ Jonathan Unleashed نام دارد. او در سال ۲۰۱۶ جایزهی یادبود آسترید لیندگرن را به دست آورد. مقالهای که در ادامه می خوانید مقاله ای است دربارهی مگ راسوف و داستان نویسنده شدن او و این که چگونه نخستین داستانش را نوشت. این مقاله در شمارهی مارس ۲۰۰۵ نشریهی اسکول لایبرری چاپ شده است.
مگ راسوف مدتی طولانی به رویای عمیقش نیاندیشید. او زمانی تغییر کرد که یکی از عزیزانش را از دست داد و سرانجام نوشتن را آغاز کرد.
نوشتهی مگ مککافی ویراستار مجلهی کتابخانهی مدرسه
زمانی که مگ راسوف سرانجام پشت میز رایانهاش نشست، کتاب «اکنون چگونه زندگی میکنم» (انتشارات رندم وندی لمب) از او منتشر شد؛ در ژانویهی سال ۲۰۰۳، زمانیکه راسوف امریکاییتبار که در لندن زندگی میکند با مرگ ناباورانهی خواهرش دبی روبهرو شد. این مسئله موجب شد که همیشه درگیر این باشد که چگونه زندگی کند. با وجود این که از زمانی که دختر جوانی بود تصمیم داشت نویسنده شود اما مگ راسوف ۴۶ ساله مسیر دیگری را رفته بود. احساس میکرد سالها کار در تبلیغات وقتش را بیهوده به هدر داده است، و از زندگیاش خسته شده بود. مگ به خاطر میآورد: «فکر میکردم زندگی این نیست که من میکنم، بلکه زندگی به تعویق افتاده است.»
او هم مانند تک تک ما، رویایی داشت که به دلایل نامعلومی به تاخیر افتاده بود. اما مرگ دبی به دلیل ابتلا به سرطان سینه در دسامبر ۲۰۰۱ و تشخیص همین بیماری در لیز، خواهر دیگر مگ، زنگ خطری برای مگ راسوف بود. برای همین یک شب، وقتی دختر ششسالهی خود، گلوریا را خواباند، شروع به نوشتن کرد.
بیشتر شبها، از ساعت ۱۰ شب تا یک صبح مینوشت. آوریل ۲۰۰۳، دستنوشتهی راسوف پایان یافت. «اکنون چگونه زندگی میکنم»، که آن را به دبی تقدیم کرد، در آگوست ۲۰۰۴ در امریکا و انگلستان منتشر شد. کتاب راسوف خیلی زود بازار داغی پیدا کرد و فراتر از دریای آتلانتیک هم سفر کرد. مارک هادون، نویسندهی کتاب حادثهی عجیب سگ در شبهنگام، کتاب مگ راسوف را کتابی بیهمتا معرفی کرد که لحنی جادویی، مطمئن و بیاشتباه دارد. مجلهی مردم آن را مورد تعریف و تمجید بسیار قرار داد و نخستین کتاب راسوف را کتابی برای همهی سنین نامید. این کتاب چند جایزهی دیگر دریافت کرده است: جایزهی گاردین ۲۰۰۴، و جایزه میشل پرینتز برای بهترین کتاب نوجوان. افزون بر آن جایزهی کتاب کودک وایت برد را از آن خود کرده است.
این کتاب آمیختهای از غم، عشق، بیماری کماشتهایی، خودیابی، رشد و بزرگ شدن، جنگ (مبارزه و پیکار)، روزگار نو، تلاش برای بقا و در نهایت، عشق بیقید و شرط است. داستان از نگاه یک دختر پانزدهساله به نام دیزی روایت میشود؛ نوجوانی گرفتار که پدر و نامادری «شرورش» را -که او را داوینای بدجنس مینامد- ترک میکند و برای تغییر زندگیاش از شهر نیویورک به شهری در انگلستان سفر میکند. رهایی او با آشنایی با دو عموزادهی انگلیسی عجیب و غریبش همراه میشود. پایپر ۹ ساله و ادموند ۱۴ ساله. دیزی با نجات آنها خود را نجات میدهد.
اگر فکر میکنید موضوع کتاب به درد خواندن بعد از مدرسه میخورد، دوباره فکر کنید؛ انتظار نداشته باشید پایان کتاب برادی بانچ را داشته باشد -کتابی که از زبان یک آدم دیوانه ولی باهوش و مضحک روایت میشود که در مدت حضور کوتاهش روی زمین با ناملایمتهایی روبهرو میشود- داستان کتاب حسابی دلتان را میشکند. گاهی حسابی شاد و مسرتبخش است، و دست مگ راسوف درد نکند که راوی اول شخص به کار برده است.
دیزی با تصمیم نامادری باردارش برای فرستادن او به خارج از کشور متوجه میشود که اگر کوچکترین تلاشی بکند تا از او بدگویی کند، یک صفر کلهگنده میگیرد. دیزی پس از دزدیدن نقشهی مهم بیتفاوت رفتار میکند تا حال کتابداران را بگیرد و کاری کند که قیافهشان در هم برود. «من کاری را کردم که هر آدم اهل نیویورک سالهاست این کار را در کتابخانههای عمومی میکند، صفحهی مورد نظر را پاره کردم و آن را زیر لباسم مخفی کردم.»
برای دریافتن این که چگونه راسوف رمان «اکنون چگونه زندگی میکنم» را نوشته است باید به گذشتهی او بازگردیم. زمانی که راسوف کوچک بود در نیوتون امای در حومهی منطقهی متمول شهر بوستون بزرگ شد. راسوف میگوید: «خیلی خوب ارتباط برقرار نمیکردم و زیاد هم موفق نبودم. در ورزش هم خوب نبودم و موهای کوتاه و فرفری داشتم.» راسوف دختر آقای چستر، جراح، و لویس، مددکار اجتماعی و روانکاو بود. راسوف دختر باهوشی بود که عاشق خواندن بود. کتابهای موردعلاقهاش «چینی بر زمان» اثر مادلین لنگل، «زیبای سیاه» اثر آنا سیول، «بیخانمان» اثر هکتور مالو، «خانهی کوچک پریان» اثر لورا اینگال وایلدر بود. او میگوید: «ندای درونیام میگفت در سن شش یا هفت سالگی به نوشتن روی بیاورم. در تمام زندگی همه از من خواستهاند رمان بنویسم. اما از شما چه پنهان هیچگاه در نوشتن طرح داستانی خوب نبودم.»
راسوف پس از سه سال خواندن زبان انگلیسی و تحصیل در رشتهی هنرهای زیبا در دانشگاه هاروارد (پس از آن که از دانشگاه پرینستون پذیرش نگرفت) فرصت و فراغتی پیدا کرد و از سال ۱۹۷۷ تا ۱۹۷۸ در دانشکدهی هنر و طراحی سنتمارلین در لندن حضور پیدا کرد. آنجا بود که متوجه شد موطن اصلی و معنوی خود را یافته است. با وجود این که دلش میخواست در لندن بماند، به امریکا بازگشت تا مدرکش را بگیرد و درسش را تمام کند و در سال ۱۹۸۰ رهسپار نیویورک شد. به عنوان ویراستار مشغول به کار شد و در دپارتمانهای خلاقانهی برخی از آژانسهای تبلیغاتی بزرگ از جمله جی. والتر تامپسون، اوگیلوی و یونگ روبیکام کار کرد. از آنجایی که نسبت به تواناییها و برتریهایش شک داشت و درآمدش راضیاش نمیکرد، دائم اخراج میشد. به یاد میآورد: «واقعا آن شرایط اسفناک بود. حس میکردم مانند قطاری هستم که از خط ریل خارج شده است.» سرانجام در سال ۱۹۸۹ پس از سالها عقب ماندن آرزوها، راسوف برای کار به مدت سه ماه در یک شرکت تبلیغاتی در لندن درخواست داد و درخواستش پذیرفته شد. از آن موقع به بعد در لندن ماند و اکنون با همسرش پل هاملین که نقاش و تصویرگر است و دخترش زندگی میکند.
در انگلستان برای راسوف چشمانداز جدیدی گشوده شد که بنمایهی کتاب «اکنون چگونه زندگی میکنم» بود. در اوایل دههی ۱۹۹۰ وقتی جنگ در یوگسلاوی سابق شدت گرفت، حس میکرد انگار جنگ در حیاطخلوت خانهی خودش درگرفته است. افزون بر آن متوجه شد که «جنگ چیزی است که برای آدمهایی مثل ما رخ میدهد. همین مسئله باعث شکلگیری داستانی در ذهن من شد. در امریکا احساس میکنی دنیا یک مسیر طولانی و دوردست است و آن جنگ همیشه در جای دیگری رخ میدهد. دیگر چنین حسی نداشتم.»
جنگ جهانی دوم همیشه موجب رنج راسوف است و هنگامی که در محلهی نزدیک کینگ کراس قدم میزند و کلیساهای بمبارانشده و آثار نابودی جنگ را میبیند احساس ناراحتی میکند. «تجاوز امریکا به عراق درست مانند آخرین مهرهی دومینو بود که افتاد و موجب شد داستان «اکنون چگونه زندگی میکنم» را بنویسم.» راسوف دلش میخواست برای نوجوانان بنویسد زیرا باعث میشد فکر نکند که بزرگسال است. نخست در تابستان سال ۲۰۰۲ داستانی نوشت دربارهی اسبها و آن را به دوست شوهرش، کاترین کراک که مسئول آژانس ادبی فلسیتی برایان بود نشان داد. داستان به دل او نشست و گفت: «چقدر جالب است!» این جمله، جملهی تاثیرگذار و اغواکنندهای بود که برای راسوف بخت و اقبال را به همراه داشت. «البته فکر نمیکنم هر کسی را که میشناسم بتواند نماینده و مجری چاپ کتابهایم باشد.» کراک داستان را نخرید، اما راسوف را تشویق کرد تا چیز دیگری بنویسد. «قوانین خاص نوشتن برای نوجوان را نمیدانستم و به این فکر میکردم شاید نمیشود در مورد رابطه ی جنسی برای نوجوانان نوشت. » اما کراک پیشنهاد خوبی به او داد. به او گفت :«نگران قوانین نباش، بهترین کتابی را که میتوانی بنویسی، بنویس.»
راسوف میدانست آغاز و پایان داستان را چگونه بنویسد، اما باید لحن گفتار دیزی را تغییر میداد. «در مورد دیزی فکری به سرم زده بود و میدانستم دیزی شخصیتی است که داستان را به پیش میراند.» به نظر میرسد روزهای کسلکننده در شهر نیویورک بالاخره به یک دردی خورد. راسوف مدتی پیش از آن که نوشتن را آغاز کند، در منهتن به دیدار یکی از دوستانش که دختری داشت میرود. «یک دختر تحملناپذیر و لوس دیدم که حسابی قاطی کرده بود و عاشق شده بود و اصلا متوجه نبود. آنجا بود که دیزی متولد شد.»
یک بار دیگر خواهر راسوف، دبی، الهام بخش او بود. «دبی همیشه به این فکر میکرد که چرا کودکان باید همیشه همه چیز داشته باشند، زیرا داشتن همه چیز انسان بار نمیآورد. آنچه آدم را انسان میکند، سختی و مشقت است.» راسوف به تخیل یا حافظهاش نیازی نداشت که پایش را در کفشهای یک نوجوان کند. راسوف با خنده میگوید: «اینجور نوشتن بزرگترین تقلب در کتاب است. یکی کردن این که پانزدهساله باشی و این که چهلوششساله باشی، یک جورهایی ضرر دارد و چیزی را از دست میدهی.» نتیجهی آن تولد یک شخصیت اصلی نوجوان باورپذیر است که با جملههای نفسگیر مداوم خود را ابراز میکند و به نظر میرسد نسبت به پرسشها و علامت سؤالها حساسیت دارد. پس نویسنده برای نوشتن این سبک خاص و ویژه از کجا الهام گرفته است؟ از وینی د پو. «لحن دیزی به سرعت حرکت میکرد و دلم نمیخواست آن را قطع کنم. دلم میخواست سیلان ذهن را حفظ کنم.»
بتی کارتر مدیر کمیتهی جایز پریتز ۲۰۰۵ به خاطر میآورد که نمیتوانست کتاب را زمین بگذارد. «دیزی به من اجازه نمیداد.» کارتر مدرس ادبیات نوجوان در مدرسهی کتابداری دانشگاه زنان تگزاس است. او میگوید: «شخصیت دیزی چنان مرا گرفته بود که رهایم نمیکرد زیرا هر چه میگفت برایش اهمیت داشت و من باید به تمام حرفهایش گوش میکردم.» موفقیت راسوف با نقطهی عطف دیگری در زندگیاش همراه بود. سال ۲۰۰۴ تشخیص داده شد که مبتلا به سرطان سینه است و در ژانویه ۲۰۰۵ آخرین دورهی شیمی درمانیاش را انجام داد. همین مسئله موجب شد مرگ را جور دیگری ببیند. «از مرگ نمیترسم.» بیشتر نگران زندگی دخترش است تا زندگی خودش . دلیل دیگر نهراسیدن او از مرگ این است که این نویسنده به ندای درونیاش پاسخ مثبت داده است. راسوف این روزها حالش خوب است و حسابی روی رمان بعدی خود کار میکند. فقط میگوید که رمان دربارهی پسری است که ذهنش درگیر سرنوشتش است و دائم به این فکر میکند که سرنوشتش روزی او را به چنگ میاندازد. نخستین کتاب تصویری او با نام دیدار با گراز وحشی که آن را از گلوریا الهام گرفته است، در ماه می منتشر خواهد شد. تصویرگری آن را سوفی بلکبل به عهده گرفته است، سوفی دوست دورانی است که راسوف در شرکت تبلیغاتی در لندن مشغول به کار بود. در ضمن، شرکت پشن پیکچرز حقوق تهیهی فیلمی از رمان «اکنون چگونه زندگی میکنم» را خریداری کرده است و راسوف اکنون روی فیلمنامه کار میکند. یک اتفاق دیگر هم در راه است. او و همسرش عاشق بارسلونا شدهاند. «حالا میتوانیم هر جا بخواهیم زندگی کنیم چون او نقاش است و من نویسنده.»
در حال حاضر راسوف از زندگی در روزهای آفتابی در خانهی دهه ۱۹۲۰ در هایبری که باغ بزرگی دارد احساس رضایت میکند. خانه به همان سبک زندگی استاندارد انگلستانیها ساخته شده است. او در آن خانه با کاشتن یک عالمه درخت و پیاز گل لاله غم از دست دادن دبی را مهار کرد و اکنون آن باغ مهد جانورانی چون دارکوب، اسب کوچک و روباه است.
«در حال حاضر در یک دفتر کوچک کار میکنم که روبهروی خانه است و آن را با همسرم شریک شدهایم. البته نه زیاد از روی میل. این جا محلی است که آدم را پاسبان محله میکند و باعث میشود رفت وآمد محله را زیر نظر بگیرم.» به نظر میرسد راسوف زندگی پرباری برای خود درست کرده است. شاید چون نویسنده است دلش بخواهد آن را روی کاغذ بیاورد و اکنون او این گونه زندگی میکند.
منبع اسکول لایبرری ژورنال مارس ۲۰۰۵
Reference: School Library Journal , March ۲۰۰۵