دیدار با وحشی
تاکنون با وحشی درونتان دیدار داشتهاید؟ میدانید این دیدار چه اندازه مهم است و میتواند پایههای شخصیت شما را بسازد؟
کتاب «وحشی» با این جمله آغاز میشود: «تقدیم به آنهایی که وحشی درون خود را کشف کردهاند.» چرا کتاب به کسانی تقدیم شده که وحشی درونشان را کشف کردهاند؟ چرا کشف وحشی درون مهم است؟ وحشی درون چیست؟ از ابتدای تولد درون هر یک از ما وجود داشته؟ اگر پاسختان آری است، از چه زمانی سروکلهاش در زندگی ما پیدا میشود؟ و اگر نه، چهطور و از کجا سروکلهاش درون ما پیدا میشود؟
زندگی بلو بیکر، پسر کتاب «وحشی» به یکباره دگرگون میشود. مرگ پدرش به او ضربهای وارد میکند، به رواناش و بلو دچار روانزخم یا تروما میشود. پدر سپر محافظ زندگی بلو بوده و اکنون پدر رفته است. بلو هم باید مراقب مادر و خواهرش باشد و هم مراقب خودش در برابر هاپر. هاپر پسر قلدری است که در محلهٔ آنها زندگی میکند و بلو با پدرش بارها دربارهٔ او صحبت کرده. پدر همیشه به او گفته که از هاپر فاصله و نادیدهاش بگیرد. راهکار پدر، همیشه حذف هاپر بوده. هاپری که بلو هر روز او را میبیند و ناسزاهایاش را میشنود. پدر به او گفته بود که هاپر به زندگی بلو حسودی میکند، به زندگی شاد او.
اکنون که پدر مرده، بلو هم زندگی شادش را از دست داده و هم پدری را که سپرش دربرابر هاپر بوده. پدر پیش از مرگ، به خانهٔ هاپر رفته و از او خواسته که از پسرش فاصله بگیرد. پس از مرگاش، همین اتفاق بهانهای میشود تا هاپر، بلو را مسخره کند: «اون بابات هفته پیش آمده بود در خانهمان... من هم بهش گفتم برو بمیر. باورت میشود؟ و دیدی که همین شد.» و وجود بلو آکنده از نفرت میشود. بلو وقتی از هاپر برای خانم مولوی میگوید او همان توصیه پدر را به بلو میکند، نادیدهاش بگیرد و احساساتاش را بنویسد. اما بلو نمیتواند و شروع به نوشتن داستان «وحشی» میکند. اما وحشی از کجا زاده میشود؟ و چرا بلو داستانی دربارهٔ وحشی مینویسد؟
برای پاسخ به این پرسش، باید بدانیم تروما یا روان زخم چیست و با ما چه میکند؟ یک رخداد تروماتیک، هرگونه محرک قدرتمندی است که میتواند از سپر محافظ روان ما عبور کند. در داستان «وحشی» این رخداد، همان مرگ پدر بلو است. اما مرگ پدر تنها یک زخم بر روان بلو نیست، این رخداد بلو را با خودش آشنا میکند.
این روانزخمها سبب تفاوت آدمها از یکدیگر میشود. روانزخمها، نشان میدهند که ما چه کسی هستیم و هویت یا شخصیت ما را میسازند.
هرکسی تروما یا روان زخمهای خود را دارد که هویت شخصی او را تعریف میکند. اکنون با این تعریف، بهتر میتوانیم ببینیم که برای بلو چه اتفاقی میافتد. مرگ پدر، ترومای زندگی بلو است، سپر محافظ را از او برداشته و چیزی درون بلو خالی شده است: «یکدفعه بدون هیچ پیش زمینهای همه چیز عوض شد. یک روز که خانوادگی دور هم جمع بودیم، پدرم قلباش از کار ایستاد و از پیشمان رفت.» برداشته شدن این سپر، نه تنها بلو را با زندگی روبهرو میکند، بلکه سبب میشود بلو با خودش هم، درون خودش هم، دیدار کند با وحشی دروناش!
بلو نمیخواهد مرگ پدر را به یاد بیاورد: «دلام نمیخواهد درباره تشییع جنازه و اینجور چیزها بنویسم... نمیخواهم بنویسم که آن روزها چه حالی داشتم.» این کابوس چنان زندگی بلو را به هم ریخته که توصیههای خانم مولوی برایاش بی معناست: «مهم نیست خانم مولویهای دنیا چه میگویند. هیچوقت هیچکس نمیتواند احساساتاش را آنطوری که واقعاً هست، روی کاغد بیاورد.» و با همهٔ اصرارهای خانم مولوی نمیتواند و نمیخواهد از احساساتاش بنویسید: «از من میخواست افکار و احساساتام را بنویسم. او میگفت هدفاش از این کار این است که من دردهایام را بشناسم و در زندگیام همیشه پیشرفت کنم. مدتی سعی کردم اما کم کم خواستهاش به نظرم احمقانه آمد و همین باعث شد که حس بدتری پیدا کنم.» چرا حس بدتری پیدا میکند؟ چون این روانزخم به روشی که خانم مولوی به بلو میگوید، روی کاغذ نمیآید. با واژههایی که خانم مولوی انتظار دارد که بلو آنها را بنویسید و بگوید شناخته نمیشود. مرگ پدر، برای بلو قابل درک نیست، تروما برای هیچکس قابل درک نیست. بلو برای اینکه بتواند این رخداد را درک کند باید کار دیگری انجام دهد.
اما بلو باید چهکار کند؟ زندگی برای بلو، همه چیز هست منهای مرگ پدر! همه چیزهایی که پیش از این داشته، هنوز هستند جز پدر. این مرگ، یک جای خالی تاریک در وجود بلو است که باید پر شود. پس در این جای خالی، داستان «وحشی» آفریده میشود: «یک روز همه چیزهایی را که در مورد خودم نوشته بودم پاره کردم و در دفتر یادداشت کهنهای شروع به نوشتن داستان وحشی کردم.»
بلو با کمک این داستان فانتزی، تجربه تروماتیک خود را قابل درک میکند، به این تجربه در درون خودش معنا میدهد و و بلو کم کم خودش را میشناسد و این تروما را درک میکند: «وحشی دستاش را دور من حلقه کرد و با هم گوش به تاریکی سپردیم. آن وقت بود که من صدای پدرم را شنیدم. با من صحبت کرد، گفت: بلو بلو خوشحال باش پسرم. من همیشه با تو هستم.» وحشی در قلباش و پدر در روحاش است. او بعد از نوشتن داستان وحشی و به واقعیت درآمدن این داستان در زندگی واقعیاش، میتواند از این رخداد عبور کند و این روانزخم را بشناسد: «حالا دیگر وقتاش است که موضوع را فراموش کنم داستان را با دیگران شریک بشوم و به زندگی عادی برگردم.»
اما چرا داستان «وحشی» که بلو نوشته، مشابهتهایی با زندگی خود او دارد؟ چون بلو برای غلبه بر این رخداد تروماتیک، داستان یا فانتزیای را سازگار با جهان خودش میسازد: «تند تند و بدخط مینوشتم و صفحهها در دفترم شکل داستان به خود میگرفت، هر چند که خطام خرچنگ قورباغهای بود و نقاشیهایام هم درهم و برهم. شاید همه اینها فقط گند زدن به دفتر بود اما گندی که برای من معنی داشت، گندی که روی صفحه و در ذهن من مثل دنیای واقعی روشن و واضح بود.» این گند برای او معنا دارد و این دنیای واقعی در ذهناش، تمامی نشانهها از دنیای واقعی در بیرون از ذهناش را دارد.
برای دیدن این نشانهها، بیایید با هم کتاب «وحشی» را در واژهها و تصویرهایاش بخوانیم تا ببینیم که ملاقات با وحشی چهگونه ممکن میشود و چگونه وحشی جان میگیرد و وارد دنیای واقعی میشود.
«شاید باور نکنید ولی واقعیت دارد. من داستانی نوشتم به اسم وحشی درباره یک بچه وحشی که در خرابههای کلیسایی قدیمی در دل جنگل برجس وودز زندگی میکرد تا اینکه بچه وحشی جان گرفت و وارد دنیای واقعی شد. من این داستان را بالافاصله پس از مرگ پدرم نوشتم.» نوشتن این داستان هم برای بلو ناباورانه است و هم از ما میخواهد که باور کنیم چون او به ما نشانه میدهد از محل زندگی وحشی و آمدناش به دنیای واقعی. چرایی نوشتن شدن این داستان را هم میگوید، مرگ پدرش! داستان وحشی پر از اشتباههای نگارشی است: «میدانم که داستانم پر از غلطهای املایی است اما خب، آن زمان سنی نداشتم.» این اشتباهها فقط بهخاطر سن کم بلو نیست و ناآشنا بودن او با نگارش درست واژهها. بلو اشتباه مینویسد، چون واژههایاش از جای دیگری میآیند، از همان تاریکی و روان زخمی که بلو دچارش شده است.
این واژهها تصویرهایی میشوند برای نشان دادن آنچه در درون بلو است. این اشتباههای نگارشی، خودشان تصویرهای کج و کولهای هستند از دنیای درون بلو، نشانههایی که این دنیا را کم کم برای ما تصویر میکنند. و بلو برایمان از وحشی میگوید: «او نه خانوادهای داشت و نه دوستی،..» دو جملهٔ بعدی مهم است: «اصلن نمیدانست از کجا آمده. او هتا نمیتوانست حرف بزند.» وحشی از کجا آمده و چرا نمیتواند حرف بزند؟ گمان میکنم پاسخ این دو پرسش را میدانید. وحشی تصویری از روانزخم بلو است تا بلو بتواند مرگ پدر را همراه با نوشتن داستان وحشی برای خودش قابل بیان و درک کند.
وحشی نمیتواند حرف بزند، چون از جایی که او میآمده، واژهها کارایی ندارند. وحشی از مکانی بدون واژه آمده. مکانی که زبان تسخیرش نکرده است و واژههای بلو، اشتباههای نگارشیاش، تصویرهایی برای نمایان کردن وحشی پیش چشم خودش و ماست. زبان و واژههایی که ما به کار میبریم، برای بیان دنیای واقعی کاربرد دارند. اما این زبان برای نوشتن داستان وحشی برای بلو ناکارامد میشود. این زبان از بیان این داستان الکن است و دنیای وحشی بلو واژههایی دیگر میخواهد که بلو خود آنها را میآفریند.
به تصویر نگاه کنید. ابتدا شاخ و برگهایی از جنگل. تصویر دنبال وحشی میگردد در میان این شاخ و برگها و وقتی او را پیدا میکند، نزدیک و نزدیکتر میشود. ابتدا او را از دور میبینم، سپس نزدیک و در تصویر صفحهٔ دوم، سرو حالت چهرهٔ وحشی را. او روی تخته سنگی چمباتمه زده و به ما نگاه نمیکند. انگار منتظر آمدن به این دنیا است، دنیای بلو و بلو در حال خلق اوست.
بلو باز هم نشانههایی از دنیای واقعی به ما میدهد: «غزایش میوهها و ریشههای جنگلی و خرگوش بود و همینطور ته ماندهٔ خوراکیهایی که از سطل زبالهٔ پشت مقازهٔ رست هوم پیدا میکرد... اصلحهاش چند تا چاقوی کهنهٔ آشپزخانه، چند تا جنگال و یک تبر بود که از پشت فروشگاه فرانکی فینیگین دزدیده بود.» مغازه رست هوم و فروشگاه فرانکی فینیگین! اینها همه مکانهایی در زندگی واقعی بلو هستند.
«اگر یک وقت کسی او را میدید، او تعقیبش میکرد. میکشتش، گوشتش را میخورد و استخانهایش را داخل چالهای قدیمی میریخت. او وحشی بود واقعن وحشی بود.» چرا اینقدر وحشی خشن است؟ چون وحشی است؟ مگر وحشی درون بلو نیست؟ بلو که پسر خشنی نیست؟ پاسخ را در ادامه میبینیم.
پیش از آن به این جمله دقت کنید: «استخانهایاش را داخل چالهای قدیمی میریخت.» چرا چاله و چرا قدیمی؟ این استخانها برای چه کسانی است؟ کسانی که وحشی میخورد؟ این خوردن در ذهن بلو چه معنایی دارد؟ در ادامه بیشتر درباره بلو و زندگیاش میبینیم. بلو داستانی به این همه خشونت مینویسد چون: «از جادوگرها و پریها و یکی بود یکی نبود و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند اصلاً خوشم نمیآمد.» به این جمله دقت کنید: «اینها شکل زندگی واقعی نیستند.» و: «من از خون و ماجرا و دل و جرئت داشتن خوشم میآمد و چیزی هم که نوشتم درباره همینها بود.» بلو داستاناش را به هیچکس نشان نمیدهد: «این داستان مال خودم بود، فقط خودم.»
بلو از خودش و زندگیاش میگوید: «من با مادر و خواهر کوچکم جس در خیابان آیدان در حاشیه شهر زندگی میکنم. الان وضعمان بد نیست اما آنوقتها اینطور نبود. یک خانواده شاد معمولی بودیم بدون هیچ غم و غصهای.» یک خانواده شاد و معمولی که میتواند خانواده هرکسی باشد. اما: «اما یکدفعه بدون هیچ پیشزمینهای همه چیز عوض شد.» و پدر بلو میمیرد: «فقط و فقط میگویم که آن روزها بینهایت وحشتناک بودند.» و بلو فحش میدهد چون فحش دادن را راهی برای ابراز احساساتاش میداند از وضعیتی که گرفتارش شده است.
بلو میخواهد پول دربیاورد و قوی باشد. قوی بودن برای بلو چه نشانههایی دارد: «یک روز آستینهایام را بالا زدم و در اتاق نشیمن شروع کردم به مشت زدن در هوا... بعد عضلههایام را نشان دادم و گفتم ببینید چهقدر بزرگ شدهاند (که اصلاً هم بزرگ نبودند.) مادرم بغلم کرد و گفت: تو فعلاً فقط پسر بچه باش. همین. این تنها کاری است که الان باید بکنی.» واکنشهای مادر بلو به رفتار او بسیار زیبا است. او بلو را درک میکند، حتی هنگامی که وحشی میشود. او میداند بلو باید از این مرحله عبور کند و خودش را بشناسد. در ادامه دربارهٔ رفتارهای مادر بیشتر برایتان میگویم.
مشکل بزرگ بلو، هاپر است: «او چند سالی از من بزرگتر بود. خانهشان هم از خانه ما خیلی دور نبود. تصویر یک جمجمه را روی پیشانیاش خالکوبی کرده بود و دوتا خالکوبی عشق و نفرت پشت دستش داشت. او سیگار میکشید و تف میکرد و به بقیه فحش میداد و مسخرهشان میکرد... او به همه گیر میداد مخصوصاً به آدمهای استخوانی و لاغر مثل من... با اسمهای بد صدایم میکرد.» بلو لاغر و استخوانی است و چند سالی کوچکتر از هاپر. پس اگر بخواهد با هاپر بیادب و قلدر روبهرو شود باید از او خشنتر و قویتر باشد. برای همین وحشی را خلق میکند با رفتاری بسیار خشن و خونخوار.
این اغراق در رفتار وحشی برای این است که بلو مطمئن باشد که هاپر نمیتواند آسبی به وحشی برساند و وحشی حتماً او را شکست میدهد. پس از مرگ پدر، بلو دربارهٔ هاپر با دوستان و خانم مولوی صحبت میکند اما هیچکس نمیتواند به او کمک کند پس سروکلهٔ هاپر در داستان وحشی پیدا میشود. حتی وحشی هم در یک نگاه از هاپر متنفر میشود: «وحشی هیچوقت همچی آدمی ندیده بود. چرا او جوری به سیگار پک میزد که انگار میخاست تا ته دلش را بسوزاند؟... بنابراین وحشی فهمید او احمق است.» وحشی دلاش میخواهد هاپر را تکه تکه کند اما برخلاف همه کسانی که خورده، او بدش میآید که هاپر را بخورد: «چون حس میکرد مزه گندی میدهد.» وقتی هاپر میرود، بوی او در هوا میماند و همین بوی بد، یک نشانی میشود برای وحشی تا هاپر را پیدا کند. بو در این داستان مهم است چون وحشی وقتی جس و بلو را نزدیک غارش میبیند، بوی خوبی از آنها به مشاماش میرسد. این بو، نشانهٔ بد یا خوب بودن آدمهاست.
بلو مینویسد و مینویسد و یک شب مادر بلو دفتر او را میبیند و بلو برایاش یکی از داستانهای وحشی را میخواند. مادر حتی جس را هم میآورد تا با هم داستان را بشنوند. مادر بلو را باور دارد و رفتارش وحشیگونه او را درک میکند.: «مثل اینکه پشت گاو نشسته باشم دور اتاق شروع به دویدن کردم. دستم را در هوا تکان میدادم مثل وحشی که تبرش را در هوا تکان میداد.» بلو این نمایش را برای جس بازی میکند و گریه جس تمام میشود و میخندد و مادر به بلو میگوید: «تو پسر شجاع و باهوشی هستی. چشمکی زد و ادامه داد: وحشی هم هستی.»
با اینکه وحشی داستان بلو رفتارهای بسیار بدی دارد اما همین وحشی رفتارهای هاپر را زشت میداند: «به یاد بوی گند و سورت زشتش افتاد و یادآوری این چیزهای خیلی بد او را عسبانی و وحشی کرد.» برای همین بلو وحشی شده است، بهخاطر هاپر!
و یک شب وحشی به سراغ هاپر میرود و او را حسابی تنبیه میکند و فردایاش بلو حس میکند که خودش درون داستان وحشی است. همان صداها از دهاناش بیرون میآید و همان رفتارهای وحشی را در مدرسه دارد. وقت آن رسیده که بلو به دیدار وحشی برود، به دیدار خودش و آن غار تاریک را ببینید. جایی که بلو را شگفتزده میکند.
این فصلهای پایانی را به دقت بخوانیم، از ابتدای کتاب بخوانیم و طعم واژهها را حس کنیم و تصویرهای بینظیرش را ببینیم. رویاروی میان بلو و وحشی ما را شگفتزده میکند وقتی میبینیم روی غاری که وحشی در آن زندگی میکند چه تصویرهایی وجود دارد. اینجاست که ما هم مانند بلو، رخداد تروماتیک مرگ پدرش را درک میکنیم و صدای پدر را میشنویم و انتظار مادر را برای برگشت پسرش از وحشی به بلو میبینیم: «مادر با خنده به من اشاره کرد و گفت: نگاه کن جس و ادامه داد: این هم همان وحشی. زنده و توی دنیای واقعی.... این هم از ویژگیهای مامان است که همیشه میگوید باشد و راضی شده که منتظر بماند.» برای گذر بلو از این روانزخم مادر صبر میکند، منتظر میماند و با او همراه میشود. دفتر را تا زمانی که بلو به او بدهد، از او نمیخواهد. حتی نمیخواهد که بلو برایاش چیزی را تعریف کند، خلاف خانم مولوی که همیشه اصرار داشت که بلو بگوید و بنویسد.
اما داستان وحشی کجا تمام میشود: «من نوشتن داستان را تا آنجا ادامه دادم که در آن آخرین روز در غار چه اتفاقی افتاد. آنجا پایان داستان بود.» و بلو سالها بعد که تصمیم میگیرد فراموش کند، داستاناش را با ما شریک میشود: «حالا وقتش است داستان را با دیگران شریک شوم و...» و به زندگی عادی برمیگردد.
به دیدار وحشی درونتان بروید و درون غارش را ببینید.