آنچه در رویارویی با زندگی به آن نیاز داریم
برای زیستن به چه چیزهایی نیاز داریم؟ آب، غذا، جایی برای زندگی، کار و پول؟ چه چیزهای دیگری میخواهیم یا برای زیستنمان لازم است؟ کتاب «جادو» پاسخی است به این پرسش.
در کتابهای تصویری خوب که نویسنده و تصویرگر یک نفر هستند، واژهها، تصویر میشوند و تصویرها، واژه. کتاب «جادو» هم چنین است. در تصویرهایاش پر از واژه است برای خواندن و همزمان دیدن.
روی جلد کتاب، دختری را میبینیم که چتری سیاه را به سمت سایهای گرفته و ما فقط یکی از پنجههای بزرگ این سایه را میبینیم. دختر، پابرهنه است و در چهرهاش نشانهای از ترس نیست. این کتاب دربارهی نبرد است و جنگجوی این کتاب، این دختر است نه پدر جنگجویاش! پدر او به نبرد با غول میرود و دختر به نبرد با سیاهی برای روشن کردن زندگی خودش، پدرش و دیگران.
«روزی روزگاری دخترکی با پدرش که جنگجو بود در جزیرهای میان دریا زندگی میکردند.» در تصویر، جزیرهی سیاهی را میبینیم که یک خانه روی آن قرار داد که پرچمی قرمز روی سقفاش دارد. رنگ قرمز را در این کتاب دنبال کنید! راهنمای ما در این کتاب است.
در پایین این جزیره، قایقی بسته شده است. پس در جزیره یک خانه است و یک قایق. در خانه، یک دختر است با پدرش. به «یک»ها دقت کنید.
سایهی جزیره توی آب افتاده است، انعکاس آن! به این انعکاس هم دقت کنید. معنایاش در این کتاب بسیار مهم است.
در جزیرهای میان دریا، با یک خانه و یک قایق، فکر میکنید چرا باید روزنامهای وجود داشته باشد؟ در دست پدر دختر دو تصویر دوم، روزنامهای است و او انگار در این روزنامه خبری را دربارهی یک غول میخواند: «یک روز پدرش گفت: عزیزم، یک غول خطرناک دارد آدمها را به سنگ تبدیل میکند. باید راه بیافتم و به جنگ او بروم. در این مدت باید کارهایات را خودت انجام دهی.» دختر لباسی قرمز بر تن دارد. روی میزشان، دو فنجان است و یک تکه نان و چاقو. تصویرگر فضا را خالی گذاشته است! این خالی، در کنار جزیرهای با یک خانه، یک قایق و یک جنگجو و یک دختر، معنا پیدا میکند. او همه چیز را کم کرده، حتی وسایل روی میز! بهنظرتان چرا؟ رنگ قرمز لباس دختر را دنبال کنید و پر قرمز روی کلاهخود پدر را!
اما چرا روزنامه؟ در پشت جلد کتاب نوشته شده که داستان جادو با الهام از یک اثر کلاسیک نوشته شده است. نویسنده و تصویرگر این کتاب، فضایی آفریده میان افسانه و دنیای مدرن با کمترین عناصر دیداری. هرچیزی که در این کتاب آمده، معنا دارد چه در واژهها چه در تصویر. پس کتاب را با دیدن و خواندن تک تک واژهها و جزئیات تصویرهایاش باید بخوانیم.
خطها در این کتاب، یک عنصر دیداری مهم هستند که هم فضا میسازند هم تضاد میان روشنی و تاریکی را نشان میدهند. هم آرامش و آشفتگی را و هم راه را و حرکت را! خطها بیش از هر نشانهی دیگری، همراه ما میشوند در سفر این کتاب.
پدر با شمشیرها و تفنگهایاش برای جنگ میرود. میبینید! همزمان هم تفنگ دارد هم شمشیر! این فضایی است که کتاب در هر صفحه میان دنیای افسانه و مدرن میسازد. در تصویر، دختر را میبینیم که از پنجره رفتن پدر را با قایق نگاه میکند. روی میز یک فنجان است و زیر میز، قایقهای کاغذی! انگار با همان روزنامه درست شدهاند. دختر هنوز از جایاش بلند نشده است.
«اکنون دیگر دخترک در خانه تنها بود. روزها سرش را به کارهای خردهریز خانه گرم میکرد و چشمِ انتظار به دریا میدوخت. اما قایقی دیده نمیشد.» در تصویر، آینهای را میبینیم در لب پنجره! چرا آینه؟ دختر تنهاست و دیگر کسی نمانده که با او حرف بزند. دیدن خودش در این آینه، که بعد در ادامه میبینیم چهقدر معنا دارد، میتواند تنهایی او را کم کند.
«شب که میشد در آینه به خود شببخیر میگفت.» جملههای بعدی را به دقت بخوانید و به آنها فکر کنید: «و میاندیشید اگر غول به آینه نگاه کند چه خواهد شد؟» به خطها و فضایی که کتاب برای نشان دادن تاریکی و روشنی آفریده، دقت کنید. بسیار زیباست و دقیق. این کتاب با کمترین رنگ و واژه و عناصر دیداری، فضای عجیب و معماگونه میآفریند برای ساختن فلسفهی زندگی!
در تصویر بعدی، دختر را میبینیم با شمعی در دست که به فضای بیرون پنجره مینگرد. فضایی در سیاهی که هیچ چیز در آن پیدا نیست. او روزها و شبها مانده و خبری از پدر نشده است.
«یک شب شمع تا آخر سوخت و خاکستر شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت.» و تاریکی همه جا را فراگرفت. چهقدر این جمله زیبا و پرمعناست در این کتاب! تصویر را ببینید. خطهای سفید باریکی که در میانهی این سیاهی، سایهای از دختر را بازنمایی میکنند.
و چه میشود؟ دختر در این سیاهی به جستوجوی پدر میرود! چرا در روز راهی سفر نمیشود؟ چون نبرد دختر، نبرد با تاریکی است و سیاهی. غول هم نماد این سیاهی است در این کتاب.
دختر آینه و چاقویی برمیدارد و پا به درون آب تیره میگذارد: «آب مثل روغن موتور تیره بود و برق میزد.» او با خود چه میگوید: «نه چیزی میبینیم و نه میدانم باید چه کنم. کاش دستکم قایقی داشتم.» او جنگجویی است که نه شمشیر و تفنگ و زره و سپر و کلاهخود دارد، نه قایق و نه حتی میداند باید از کدام مسیر برود و یا چه کند.
خطها در این تصویر هم فضای تاریک را بهخوبی بازنمایی میکنند. حتما هنگام خواندن این کتاب دربارهی خطها و فضایی که میافرینند با کودکان صحبت کنید. به پرندهی آبی روی یکی از تخته سنگها هم توجه کنید.
او در دریا در میان این همه تاریکی غلیظ شنا میکند با پرندهی ابی روی سرش. از هیچچیز کرانهای پیدا نیست و آب او را با خود میبرد تا اینکه پایاش به کف دریا میرسد.
دو تصویر بعد بسیار زیبا و بامعناست. دختر کنار درختی نشسته و لباساش را روی شاخه انداخته تا خشک شود. دورتادور او و درخت، نوری است و آنطرف، پرنده روی تخته سنگی در روی آب نشسته و پیش روی دختر، جنگل و راه باریکی. همهی این فضا با خطها ساخته شده است: «پیشرو سرزمینی ناشناخته دیده میشد. راه باریکی که کمی روشن بود، از میان بیشه میگذشت.» و دختر پا در این راه میگذارد.
دو تصویر بعد، دختر در میانهی جنگل در این راه باریک در میان درختهای کلفت و بلند درخت راه میرود. او پابرهنه است و چاقوی در جیب دارد. در راه او این واژهها نوشته شده است: «تمام روز را در راه باریکه پیش رفت.»
شب میشود و دختر در جنگل جز نوری، چیز دیگری نمیبیند. نوری که راه خانهی چترساز پیر را نشان میدهد. دختر شب پیش او میماند و پیرزن چترساز، چتری به او میدهد تا سپر دختر دربرابر چشمهای غول بشود.
و دختر از کجا میفهمد که به نزدیک غول رسیده است؟ : «دخترک به سرزمینی رسید که غول آن را ویران کرده بود. همه مرده بودند، رنگ پریده و بیصدا. روی زمین هیچ گلی نروییده بود. صدای هیچ پرندهای به گوش نمیرسید.» تصویر همین فضا را بازنمایی میکند.
«زمین شروع کرد به لرزیدن» و ما در تصویر یک پای غول را میبینیم. دختر تندی چترش را باز میکند.
لبها و ناخنهای قرمز این غول را در تصویر بعدی ببینید. غول به انسانی شبیه است تا یک غول افسانهای. حتی لباسی دارد که با خطها در این کتاب بازنمایی شدهاند. انگار زنی لباس پوشیده است. حتی موها و گوشوارهی گوشاش! اما چرا یک زن؟
غول به بالای سر چتر میآید به آن پنجه میکشد و میپرسد چه کسی زیر چتر است. دختر میگوید خجالتی است اما میتواند اجازه دهد تا غول از سوراخ چتر او را ببیند. او زیر این سوراخ آینه را میگذارد و گمان میکنم بدانید چه رخ میدهد. در هیچ کجای کتاب تا اینجا ننوشته است که غول چگونه آدمها را به سنگ تبدیل میکند: «وقتی نگاه غول در آینه به خودش افتاد، جادو به خودش برگشت...» و غول به سنگ تبدیل میشود. کتاب ویژگیهای افسانه را نگه داشته است، اغواگری یک زن! او با چشمهایاش و نگاهاش آدمها را به سنگ تبدیل میکند. این کتاب جز این معنا، با آینه و نگاه و دیدن در آینه و دختر، معنای دیگری هم ساخته است. نگاه دختر در آینه به خودش، او را قوی میکند برای سفر و نگاه غول در آینه، او را سنگ میکند، سیاهی را به او بازمیگرداند.
فکر میکنید آن همه سنگ و صخره در سرزمین غول چه بوده؟ آدمهای رنگی را ببینید در این تصویر.
«از آن روز، آرامش به سرزمینشان بازگشت.» دخترک در تصویر توی بغل پدرش است: «و دخترک دیگر هیچگاه تنها نماند.»
«جادو» به زیبایی جادوی هماهنگی میان واژه و تصویر را در یک کتاب تصویری نشان میدهد. «جادو» کتابی است دربارهی تنهایی، جستوجو، امید، شجاعت و چارهجویی و باور به خود. آنچه ما و کودکان در رویارویی با زندگی به آن نیاز داریم.