ژاله فروهر
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با ژاله فروهر را مشاهده کنید.
مورچه در جنگل راه می رود که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن می کند.او نمی داند چه باید بکند. در میان چمنزار متوجه قارچ کوچکی می شود. زیر کلاهک آن پناه می گیرد تا باران بند بیاید، اما هر لحظه باران تندتر و تندتر می شود. پروانه ای خیس از باران، موشی گریزان از تر شدن، گنجشگی با پرهای نم زده و.....همه به قارچ کوچک پناه می برند، اما چگونه همه در زیر آن جای می گیرند؟
شنبه, ۱۳ تیر
اسمش را تنها به خاطر جمع کردن قابلمه، گذاشته بودند جادوگر قابلمه ها. او دوست داشت هر جور قابلمه ای را، با هر شکل و رنگ و اندازه که باشد جمع کند. حالا نود و نه تا شده بود و او منتظر صدمین قابلمه بود تا مجموعه اش کامل شود اما ...
شنبه, ۳۰ خرداد
"باستیان" پسرک چاق ده یازده ساله که برای فرار از دست مسخره شدن از سوی همکلاسیهایش به کتابفروشی آقای "کوراندر" پناه برده، متوجه میشود نه تنها آقای کوراندر بچهها را دوست ندارد بلکه آنها را موجوداتی پر سر و صدا میداند که همه چیز را خراب میکنند، اما باستیان از هنگام ورود به کتابفروشی به کتابی خیره شده که انگار نیروی جاذبه دارد و او را بدون مقاومت به سوی خود میکشد.
پنجشنبه, ۲۸ خرداد
شبی که خانم و آقای دارلینگ از خانه بیرون رفته بودند، پیتر پن به خانه آن ها فرود آمد. چیزی نگذشت که به وندی، جان و مایکل، کودکان خانم وآقای دارلینگ پرواز کردن را یاد داد و آن ها در هیجان انگیز ترین ماجرای عمرشان به پرواز در آمدند و به "هیچستان" رفتند.
چهارشنبه, ۱۶ اردیبهشت
یک روز غروب که "هوگارت" پس از ماهیگیری به تماشای دریا ایستاده بود ناگهان حس غریبی در وجودش جاری شد. احساس کرد کسی اورا تماشا می کند. ترسید. سرش را برگرداند و دامنه پر شیب صخره ها را نگاه کرد.
در بالای خط افق، درست روی لبه آن، در گرگ و میش غروب دو چشم سبز می درخشید. هیکل سیاه عظیمی خود را از پرتگاه بالا کشید. ناگهان، هوگارت با مرد آهنی غول پیکری مواجه شد. هوگارت پا به فرار گذاشت. به خانه که رسید نفس نفس زنان فریاد زد: " پدر یک مرد آهنی، یک غول آهنی بالای تپه است."
پنجشنبه, ۱۳ فروردین
هالینکا دختری نوجوان، تنها و نیازمند به محبت است که به علت رفتار نامهربان مادر در یک پرورشگاه در آلمان زندگی می کند. داستان از زبان او روایت می شود. او اصالتا لهستانی است، اما همواره اصرار دارد که لهستان، زبان لهستانی، مادر و خاطرات او را فراموش کند.
چهارشنبه, ۱۴ اسفند
کلاس هنر تمام شده اما کاغذ نقاشی "واشتی" هنوز کاملا سفید است و خودش مثل سریش به صندلی چسبیده است. واشتی با خود می گوید :"خیلی مسخره است، من هنوز نتوانسته ام چیزی بکشم." معلم کنار او می آید و لبخندی می زند و از او می خواهد در برگه اش چیزی بکشد: یک خط، یک علامت یا حتی یک نقطه. واشتی با عصبانیت ماژیکی بر می دارد و ضربه محکمی بر کاغذ می زند: "بفرمایید!" معلم کاغذ را از روی میز برمی دارد و با دقت نگاه می کند.
یکشنبه, ۴ اسفند
«سارا» دختری ۱۴ ساله است که با برادر، خواهر و عمه اش در خانه ای ویلایی در کنار دریاچه کوچکی زندگی می کند.او در سن بلوغ است و از همه چیز و همه کس ناراضی است. سارا، برادرش چارلی را که ده سال دارد، اما به علت بیماری دچار معلولیت ذهنی شده به کنار دریاچه و تماشای قو ها می برد.
چارلی بسیار تحت تاثیر قرار می گیرد و نیمه شب برای دیدن قوها از خانه بیرون می رود و در جنگل گم می شود. سارا به همراه دوستش که او هم پسری تنهاست، چارلی را پیدا می کنند و در این جست و جوست که سارا به گونه ای خود را می یابد.
یکشنبه, ۲۷ بهمن
گورکن گفت: "وزغ خودخواه و سبک سر باز هم دچار غرور ثروتش شده و قصد دارد باز هم ماشیش را عوض کند. باید مدتی با او زندگی کنیم تا او را سر عقل بیاوریم."
داستان "باد در شاخه های بید" داستان ماجرا جویی های سرخوشانه ی وزغ، موش آبی، موش کور و گورکن و بازی و شیطنت آنها در میان قایق ها و لذت بردن از خوراکی های خوشمزه و ماجراجویی در وایلدوود است.
داستان با توصیف های پر معنا و تخیل نیرومند پیش می رود. این داستان فانتزی با موضوع دوستی، از نمونه داستان هایی است که هم کودکان و هم بزرگسالان می توانند از آن لذت ببرند و از این جهت در شمار آثار کلاسیک قرار می گیرد.
یکشنبه, ۲۷ بهمن
روزی، روزگاری درختی بود و او پسرک کوچکی را دوست میداشت. پسرک تا خردسال بود با شاخههایش بازی میکرد، سیبهایش را میخورد و در سایهاش میخوابید. به تدریج که بزرگتر شد دیگر کمتر با درخت انس داشت.
چهارشنبه, ۲۵ دی
"آنتونیو"ی نجار خوشحال است چون تکه چوبی پیدا کرده است و می تواند یک پایه ی میز چوبی از آن بسازد، اما با اولین تیشه بر چوب، انگار صدای نازکی می گوید: "یک خرده آهسته تر بزن." با هر تیشه صدای ناله از چوب بلند می شود و آنتونیو کار را ناتمام می گذارد. آنتونیو چوب را به دوستش "ژپتو" می دهد تا با آن آدمکی چوبی برای خیمه شب بازی بسازد و با آن نان در بیاورد.
دوشنبه, ۹ دی