ژاله فروهر
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با ژاله فروهر را مشاهده کنید.
یک روز غروب که "هوگارت" پس از ماهیگیری به تماشای دریا ایستاده بود ناگهان حس غریبی در وجودش جاری شد. احساس کرد کسی اورا تماشا می کند. ترسید. سرش را برگرداند و دامنه پر شیب صخره ها را نگاه کرد.
در بالای خط افق، درست روی لبه آن، در گرگ و میش غروب دو چشم سبز می درخشید. هیکل سیاه عظیمی خود را از پرتگاه بالا کشید. ناگهان، هوگارت با مرد آهنی غول پیکری مواجه شد. هوگارت پا به فرار گذاشت. به خانه که رسید نفس نفس زنان فریاد زد: " پدر یک مرد آهنی، یک غول آهنی بالای تپه است."
پنجشنبه, ۱۳ فروردین
هالینکا دختری نوجوان، تنها و نیازمند به محبت است که به علت رفتار نامهربان مادر در یک پرورشگاه در آلمان زندگی می کند. داستان از زبان او روایت می شود. او اصالتا لهستانی است، اما همواره اصرار دارد که لهستان، زبان لهستانی، مادر و خاطرات او را فراموش کند.
چهارشنبه, ۱۴ اسفند
کلاس هنر تمام شده اما کاغذ نقاشی "واشتی" هنوز کاملا سفید است و خودش مثل سریش به صندلی چسبیده است. واشتی با خود می گوید :"خیلی مسخره است، من هنوز نتوانسته ام چیزی بکشم." معلم کنار او می آید و لبخندی می زند و از او می خواهد در برگه اش چیزی بکشد: یک خط، یک علامت یا حتی یک نقطه. واشتی با عصبانیت ماژیکی بر می دارد و ضربه محکمی بر کاغذ می زند: "بفرمایید!" معلم کاغذ را از روی میز برمی دارد و با دقت نگاه می کند.
یکشنبه, ۴ اسفند
«سارا» دختری ۱۴ ساله است که با برادر، خواهر و عمه اش در خانه ای ویلایی در کنار دریاچه کوچکی زندگی می کند.او در سن بلوغ است و از همه چیز و همه کس ناراضی است. سارا، برادرش چارلی را که ده سال دارد، اما به علت بیماری دچار معلولیت ذهنی شده به کنار دریاچه و تماشای قو ها می برد.
چارلی بسیار تحت تاثیر قرار می گیرد و نیمه شب برای دیدن قوها از خانه بیرون می رود و در جنگل گم می شود. سارا به همراه دوستش که او هم پسری تنهاست، چارلی را پیدا می کنند و در این جست و جوست که سارا به گونه ای خود را می یابد.
یکشنبه, ۲۷ بهمن
گورکن گفت: "وزغ خودخواه و سبک سر باز هم دچار غرور ثروتش شده و قصد دارد باز هم ماشیش را عوض کند. باید مدتی با او زندگی کنیم تا او را سر عقل بیاوریم."
داستان "باد در شاخه های بید" داستان ماجرا جویی های سرخوشانه ی وزغ، موش آبی، موش کور و گورکن و بازی و شیطنت آنها در میان قایق ها و لذت بردن از خوراکی های خوشمزه و ماجراجویی در وایلدوود است.
داستان با توصیف های پر معنا و تخیل نیرومند پیش می رود. این داستان فانتزی با موضوع دوستی، از نمونه داستان هایی است که هم کودکان و هم بزرگسالان می توانند از آن لذت ببرند و از این جهت در شمار آثار کلاسیک قرار می گیرد.
یکشنبه, ۲۷ بهمن
روزی، روزگاری درختی بود و او پسرک کوچکی را دوست میداشت. پسرک تا خردسال بود با شاخههایش بازی میکرد، سیبهایش را میخورد و در سایهاش میخوابید. به تدریج که بزرگتر شد دیگر کمتر با درخت انس داشت.
چهارشنبه, ۲۵ دی
"آنتونیو"ی نجار خوشحال است چون تکه چوبی پیدا کرده است و می تواند یک پایه ی میز چوبی از آن بسازد، اما با اولین تیشه بر چوب، انگار صدای نازکی می گوید: "یک خرده آهسته تر بزن." با هر تیشه صدای ناله از چوب بلند می شود و آنتونیو کار را ناتمام می گذارد. آنتونیو چوب را به دوستش "ژپتو" می دهد تا با آن آدمکی چوبی برای خیمه شب بازی بسازد و با آن نان در بیاورد.
دوشنبه, ۹ دی