نوع مقاله
روزی و روزگاری دو برادر بودند که یکی ثروتمند و دیگری فقیر بود. برادر ثروتمند زرگر بود و قلبی شریر داشت. برادر فقیر برای تأمین زندگی جارو میساخت و آدمی خوشقلب و درستکار بود. مرد فقیر دو فرزند داشت که دو پسر دوقلو بودند. آنها مانند دو قطره آب کاملا به هم شباهت داشتند. این دو پسر گاه گاه به خانه عموی ثروتمند خود میرفتند. آنها گاهی آنچه از غذایشان باقی ماندهبود به آن دو میدادند که شکم خود را سیر کنند. یک روز که مرد فقیر به دنبال هیزم به جنگل رفتهبود، پرندهای طلایی رنگ و آنقدر زیبا را دید که تا آن هنگام پرندهای بدان زیبایی ندیدهبود. سنگی برداشت و به سوی پرنده انداخت. از قضا سنگ به پرنده خورد، اما فقط یک پر طلایی افتاد، پرنده پرواز کرد و رفت.
شنبه, ۱ آبان
در روزگاران گذشته مردی بود که سفر دور و درازی در پیش داشت. به هنگام عزیمت از سه دختر خود پرسید که چهچیز برای هر کدام بیاورد. دختر بزرگ گردنبند مروارید خواست. دختر دوم گردنبند الماس و چون نوبت به سومی رسید، گفت: «پدر عزیزم، برای من یک چکاوک خواننده و جهنده بیاور.» پدر جواب داد: «باشد، اگر چنین چکاوکی پیدا کنم برایت میآورم.» آنگاه دختران خود را در آغوش گرفت، بوسید و به راه افتاد. وقتی هنگام بازگشت فرا رسید برای دو دختر بزرگتر گردنبندهای مروارید و الماس خریداری کرد، اما درباره چکاوک خواننده و جهنده که دختر کوچکتر درخواست کردهبود هرچه گشت چیزی نیافت؛ چون دختر کوچکتر را بسیار دوست میداشت، بسیار اندوهگین بود.
چهارشنبه, ۲۸ مهر
یک روز سرد زمستانی زیبا که دانههای برف بسان کرک نرم پرندگان از آسمان میبارید، ملکهای کنار پنجره اتاق قصر خویش که از آبنوس سیاه ساخته شدهبود، نشسته و گلدوزی میکرد. ضمن گلدوزی و تماشای بارش برف، سوزن به انگشتش فرو رفت و سه قطره خون روی برفها افتاد. رنگ سرخ خون بر روی برف سفید چنان زیبا بود که ملکه با خود گفت: «یعنی میشود کودکی داشتهباشم به سفیدی برف و به سرخی خون که موهایی به سیاهی آبنوس داشتهباشد!» چندی نگذشت که ملکه دختری به دنیا آورد به سفیدی برف و به سرخی خون که موهایی به سیاهی آبنوس داشت، به همین جهت نام او را سفیدبرفی گذاشتند. اما ملکه هنگام تولد کودک درگذشت.
سه شنبه, ۲۷ مهر
پس از آنکه هفت سال دوران خدمت ژان به استادش پایان یافت، به او گفت: «استاد، دوره خدمت من تمام شده و میخواهم نزد مادرم برگردم. مزد مرا بدهید.» استاد جواب داد: تو در کمال وفاداری و درستکاری به من خدمت کردی و چنین خدمتی سزاوار مزدی شایسته است.» پس یک شمش طلا را در سفرهای پیچید و آنرا روی دوش خود گذاشت و راه بازگشت به سوی خانه را در پیش گرفت. در طی راه بر اثر سنگینی بار مجبور بود دائم یک پایش را جلوی پای دیگر بگذارد، در حالی که مرد دیگر سرزنده و خوشحال سوار بر اسبی چابک به حال یورتمه از کنار او میگذشت.
دوشنبه, ۲۶ مهر
ترجمه لالایی خواب شیرین
لالایی گفتم تا تو بخوابی
آنقدر منتظر خوابیدنت میمانم تا ماه هم بخواب برود
جونم به لبم اومد
تا تو به این قد بالا برسی
***
لالایی گفتم تا تو سرا را روی بالش بگذاری و بخوابی
من ناز تو را بکشم و تو بزرگ بشی و قد بکشی
هرروز برایت لالایی میخوانم
تو زیر سایهی من بخواب
من زیر خورشید میمانم و برایت سایه میاندازم
***
یکشنبه, ۱۸ مهر
روزی و روزگاری جوانی که در حرفه قفلسازی مهارت بسیار داشت به پدرش گفت که اکنون میخواهد به راه بیفتد و بخت و اقبال خود را در جهان گسترده بیازماید. پدر پاسخ داد: «بسیار خوب، من از این حرف بسیار خوشحالم.» و مقداری پول برای مخارج سفر در اختیار پسر گذاشت. جوان بی مقصد و هدف راه جهان را در پیش گرفت و به هرکجا رسید جویای کار شد. پس از گذشت چند وقت، دریافت که حرفه قفلسازی دیگر نیازهای او را برآورده نمیسازد و به علاوه دیگر این حرفه را دوست ندارد، بلکه مایل است شکارچی شود. در این هنگام شکارچیای را دید که جامه سبز بر تن داشت و از او پرسید از کجا میآید و به کجا میرود. جوان پاسخ داد که کارگر قفلساز است، اما دیگر آن پیشه را دوست ندارد و میخواهد شکارچی شود و آیا حاضر است او را به شاگردی بپذیرد؟
شنبه, ۱۰ مهر
زن و شوهر خسته و وامانده وارد دفتر معاملاتی شدند، روی دیوارها پر از نقشه زمینهای فروشی و آگهی آپارتمانهای اجارهای بود، توی دفتر دو تا میز تحریر بزرگ دیده میشد. کسی که پشت میز بالای دفتر نشسته بود عینک به چشم داشت و روزنامه مطالعه میکرد. دومی که داشت با تلفن حرف میزد کچل بود.
سه شنبه, ۲۳ شهریور
اولالالای لالایی
عزیز ، جون دل مایی
اولالالا گلٍ قَندم
عزیزٍ جون دلبندم
نكن گریه نکن ناله
به قنداقٍت نمیبندم (پارچه ای که نوزاد را در آن میپیچند)
اولا لالا گل نرگس
نبینم داغتو هرگز (از دستدادن عزیز)
اولا لالا گل لیلو
که وَر چشمت کٍشم میلو (میله سرمه)
که میلو از طلا باشه
نگهدارت خدا باشه
اولالالا لالاش میاد
صدا کفشٍ باباش میاد
بیا بابا به باغش بر
به سیل سیب و نارش بر (به دیدن سیب و انار ببرش)
از اون سیبا به کوشش کن (سیب)
از اون نارا به دوشش کن (انار)
دوشنبه, ۲۲ شهریور
از دوران کودکی، معنی مستأجری را میدانست و برای همین همیشه با خودش میگفت: «هر چه بادا باد، باید صاحبخانهای بشوم.» مهمترین خاطرات زمان کودکیاش رفتن از یک خانه مستأجری به خانه مستأجری دیگر بود، یادش میآمد که در هر اسبابکشی پدر و مادرش با هم دعوا و بعد قهر میکردند. همیشه لوازم شکستنی را لابه لای رختخواب و یا لباسها میگذاشتند و بعد با رختخوابپیچ آنها را بستهبندی میکردند. سیخ کباب، منقل و از این قبیل چیزها را در میان بستهها جابهجا میکردند و بعد تمام اثاثیه را داخل ارابهای میگذاشتند و خودشان هم روی اسباب مینشستند تا به خانه جدید بروند.
سه شنبه, ۹ شهریور
در روزگاران گذشته پادشاه و ملکهای در کمال صلح و صفا زندگی میکردند. آنها دوازده فرزند داشتند که همه پسر بودند. روزی از روزها پادشاه به همسرش گفت: «اگر فرزند سیزدهم که قرار است متولد شود، دختر باشد کاری میکنیم که همه پسرها بمیرند تا دخترمان ثروتهای سرشار داشتهباشد و تنها وارث کشور ما بشود.» و دستور داد دوازده تابوت ساختند که درون آنها پر از تیغههای خنجر بود و در هرکدام یک بالش کوچک هم برای زیر سر مرده وجود داشت. تابوتها را در اتاقی در بسته پنهان کرد و کلید اتاق را به همسرش داد و به او گفت که در اینباره با کسی سخن نگوید.
سه شنبه, ۲ شهریور
هیزمشکن بینوایی با زن و دو فرزندش، یکی پسر به نام هانسل و دیگری دختر به نام گرتل در حاشیه جنگل بزرگی زندگی میکردند. هیزمشکن غذای چندانی برای سیرکردن شکم خود و خانوادهاش نداشت و یکبار که سراسر کشور را قحطی فراگرفتهبود فراهمکردن نان روزانه آنها نیز برایش میسر نبود. یک شب که هیزمشکن بسیار آشفته و آزرده خاطر بود و با غم واندوه فراوان به بستر رفت، آهی کشید و به زنش گفت: «عاقبت کار ما به کجا میکشد؟ چطور میتوانیم شکم فرزندانمان را سیر کنیم، در حالی که دیگر چیزی برای خودمان نداریم؟» زن پاسخ داد: «چارهای جز این نیست که بامداد فردا بچهها را به جنگل ببریم و در نقطه پر درختی آتش روشن کنیم و به هرکدام تکهای از نان باقیمانده بدهیم و خودمان مشغول کار شویم و سپس آنها را در همان جا رها کنیم. دیگر راه خانه را پیدا نخواهند کرد و با این راه از دستشان خلاص خواهیمشد.»
سه شنبه, ۲۶ مرداد
روزی و روزگاری مرد ثروتمندی همسری داشت که بیمار شد و چون احساس کرد که روزهای پایان عمرش فرا رسیدهاست یگانه دخترش را به بالین خود فراخواند و به او گفت: «دختر عزیزم، با ایمان و خوش قلب باش تا خداوند همواره تو را یاری کند و من هم از فراز آسمانها چشم به تو خواهمدوخت و مراقب حال تو خواهمبود.» مادر این را گفت، چشمانش را بست و درگذشت. دخترک هر روز بر سر گور مادر میرفت و میگریست و باایمان و خوشقلب باقیماند. هنگامی که زمستان فرارسید و فرش سفیدی از برف گور سرد زن را پوشاند و سپس آفتاب بهاری فرش سفید را برچید، مرد ثروتمند زن دیگری گرفت. ..
دوشنبه, ۲۵ مرداد
در روزگاران قدیم مردی بود که هفت پسر داشت و هرچه آرزوی دختر میکرد خدا دختری به او نمیداد. سرانجام همسرش به او امید فرزندی دیگر را داد و چون کودک به دنیا آمد، دختر بود. همه بسیار خوشحال شدند، اما کودک بسیار ضعیف و کوچولو بود و به علت ناتوانی مجبور بودند به او غسل تعمید مخصوص بدهند. پدر با شتاب یکی از پسران را فرستاد تا آب از چاه بیاورد و شش پسر دیگر هم با او رفتند و چون هر کدام میخواست پیش از دیگران آب از چاه بکشد سبو از دستشان به درون چاه افتاد و پسران که نمیدانستند چه کنند همان جا ماندند و هیچ کدام جرئت بازگشت به خانه را نداشت.
چهارشنبه, ۲۰ مرداد
نماینده حزب که از مرکز آمده بود راجع به پیشرفت شهرها و طرق مختلف مبارزه با بیکاری و اثر کمکهای دولت در انجام این امر صحبت میکرد: «اگر نظر بنده را بخواهید معتقدم تنها با کمکهای دولت میتوان بیکاری را از شهرها ریشهکن کرد.» یعقوب آقا یکی از معتمدترین شهر که تابهحال ساکت و آرام در گوشهای نشسته بود گفت: «بنده با فرمایشات شما مخالفم... بر فرض که دولت همتی بکند و توی این شهر یک کارخانه راه بیندازد. این کار دردی دوا نمیکند... علتش هم خیلی واضحه... اولاً فقط شهر ما نیست که مردمش بیکارند، مردم تمام شهرها به این درد مبتلا هستند، در ثانی دولت مگر چقدر بودجه داره؟... اگر به هر نفر مردم مملکت ما یک لیره کمک بکنند خزانه دولت خالی میشه.»
یکشنبه, ۱۷ مرداد
اوایل سالهای جنگ دوم جهانی، اسماعیل آقا صندوقدار یک شرکت بود... اسماعیل آقا یک زن و سه تا بچه داشت و با خودش چهار نفر میشدند. در آن سالهای قحطی و گرانی نان دادن یک خانوادهی چهار نفری کار آسانی نبود. به همین جهت کاری که نباید بشود شد و اسماعیل آقا صندوقدار صاحب شرکت فوراً متوجه کسری موجودی صندوق شد و یک روز اول وقت اسماعیل آقا را به اتاقش صدا زد چون ارباب آدم بداخلاق و خشنی بود اسماعیل آقا خیلی ترسیده و به فکر فرورفت. اگر کار به پلیس بکشد تکلیف چیه؟ بالاخره با ترسولرز وارد اتاق مدیر شد. ولی آنطور که خیال میکرد اتفاق نیفتاد!، بعد از 9 سال آن روز اربابش را خندان دید و ته دلش قدری محکم شد. ارباب با مهربانی گفت: «خواهش میکنم، بفرمایید بنشینید.»
چهارشنبه, ۱۳ مرداد
انور چاخان، یکی از مشتریهای پر و پا قرص زندان بود... امروز میرفت بیرن فردا برمیگشت. یک بار برنامهاش به هم خورد... دوران آزادیش سه هفته طول کشید رفقاش تو زندان خیلی بهانه شو میگرفتند چون هر وقت (انور) توی بند بود سر بچهها را گرم میکرد و داستانهای خنده دارش باعث میشد زندانیها غم و غصه خودشان را فراموش کنند. یکی میگفت: «زن گرفته...» یکی میگفت: «توبه کرده...» یکی میگفت: «کاسب شده...» در هر حال معلوم بود کار و بارش گرفته و وضعش روبه راهه. کمکم اسمش داشت فراموش میشد که خبر رسید انور را دارند میارن!!!... چند دقیقه بعد هم انور با سر تراشیده و رختخواب پیچش وارد شد!!!. رفقا اطرافش جمع شدند. از هر سری صدایی در میآمد:
سه شنبه, ۱۲ مرداد
بامداد یک روز تابستانی خیاط کوچولویی نزدیک پنجره کارگاه در طبقه سوم ساختمان روی میز کارش نشسته بود و شاد و سرخوش سرگرم دوخت و دوز بود. در این هنگام صدای یک زن روستایی از کوچه به گوشش رسید که فریاد میزد: «مربا! آی مربای خوب داریم!»
یکشنبه, ۱۰ مرداد
سرگروهبان با دو ژاندارم سوار بر اسب وارد دهکده «ایلخیک» شدند. قیافه هر سه نفر سوار اخمآلود بود و روی اسبهایشان ماندند. فرماندهان خشمگین نشسته بودند وقتی وارد میدان ده شدند سرگروهبان شلاقی به اسب خود زد حیوان روی دو پایش بلند شد، بچههای پابرهنه ده که اطراف چشمه مشغول گل بازی بودند پا به فرار گذاشتند. یکی از بچهها که شکم گندهای داشت دواندوان خودش را به قهوهخانه ده رسانید و فریاد زد: «سرکار آمد!»
چهارشنبه, ۶ مرداد
دو سر طنابی را که به کمر شلوار وصله دارش به جای کمربند بسته بود توی شلوارش فرو کرد و به طرف عده زیادی از مردم که دور مردی را گرفته بودند رفت... ناطق با هیجان و شور زیادی مشغول سخنرانی بود. مرد فقیر وقتی چشمش به تریبون و ظرف آب افتاد خوشحال شد و با خود گفت:
سه شنبه, ۵ مرداد
چند نفر آدم ریز و درشت و چاق و لاغر، پیرمردی مسن و استخوانی را درحالیکه دست و پایش میلرزید، داخل اتاق افسر کشیک کلانتری هل دادند و یکصدا گفتند: «جناب سروان ما از دست این پیرمرد شاکی هستیم، این آقا به همهی ما فحش داده.»
جناب سروان روبه جوان خوشتیپی که جلوتر از همه ایستاده بود کرد و پرسید: «مثلاً چه فحشی به شما داده؟»
دوشنبه, ۴ مرداد