نوع مقاله
آسمان تاریک است،
هیچجا پیدا نیست.
روشنایی مردهست،
خبر از فردا نیست.
از کسانم امشب
یک نفر اینجا نیست.
در دل تاریکم
روزنی هم وا نیست.
با خودم میگویم:
یکشنبه, ۲۶ اردیبهشت
در زمان قدیم دهقانی سگی داشت تا موقعی که سگ جوان و زرنگ بود، و از خانهاش مراقبت میکرد دهقان او را پیش خود نگهداشت، اما وقتی پیر شد و قوای خود از دست داد صاحبش نسبت به او بیاعتنا گشت و او را از خانه بیرون کرد. ناچار سگ بهطرف مرزعهها رفت و در آنجا موش یا هر حیوان دیگری که بهچنگش میرسید میخورد و بهاین وسیله شکمش را سیر میکرد.
یکشنبه, ۲۶ اردیبهشت
عزیزی که این نامه را میخوانی
نویسنده میتواند تمام جهان را در کتابی جای دهد. جدی میگویم. آدم میتواند برود داخل آن جهان؛ چیزهایی یاد بگیرد و آموختههایش را بیاورد به جایی که بهطور معمول در آن زندگی میکند.
آدم میتواند از دریچهی چشم شخصی دیگر بنگرد، با ذهن او فکر کند و نگران همان چیزی باشد که او نگرانش است.
یکشنبه, ۲۶ اردیبهشت
روزی ملا در مجمعی نشسته بود از غایت مباهات گفت قوت من الحال که پیر شدهام با ایام شباب اصلا تفاوت ننموده گفتند از کجا دانستی گفت بواسطه اینکه در خانه ما هاون سنگی بسیار بزرگی است که در ایام جوانی نمیتوانستم حرکت بدهم والحال هم که پیر شدهام نمیتوانم پس معلوم شد که قوت من تفاوتی ننموده است.
چهارشنبه, ۲۲ اردیبهشت
جمعی از اغنیاء در خارج شهر به جهت تفریح باغی ترتیب داده بودند که نمونه خلدبرین و نزهتگاه اعلاعلیین بود روزی در فصل بهار جهت تفریح بدان مکان مینونشان درآمدند و ما را نیز جهت مزاح با خود بردند اتفاقا وسط باغ خانه ساخته بودند که چهار دور آن مفتوح و از هر طرف باد بهاری چون انفاس شکر لبان میوزید و دو طرف این اطاق هر طرفی هشت در داشت و دو طرف دیگر پنج در که مجموع درها بیست و چهار بود چون نشستند جهت مطایبه ملا را گفتند که این اطاق برای کدامیک از فصول اربعه نشستن در آن مناسب است ملا تاملی کرده گفت از فصل زمستان گفتند بچه مناسبت گفت به واسطه آنکه من یک اطاق دارم که یک در دارد و ان یک در
سه شنبه, ۲۱ اردیبهشت
آسمان، ایروشن و تاریک،
روز و شب بسیار زیبایی؛
شب به رنگ آبنوس، اما
روزها همرنگ دریایی.
گاه گم همچون خیالی، گاه
چون حقیقت خوب پیدایی.
گاه آن بالا، بسی دوری،
گاه پنداری که اینجایی.
سه شنبه, ۲۱ اردیبهشت
هرگز ندیدهام
زیباتر از تو کوه،
اینقدر سرافراز،
اینقدر با شکوه.
گاهی نهان شوی
در آشیان ابر؛
گاهی برآوری
سر از میان ابر.
قصری تمام سنگ،
دوشنبه, ۲۰ اردیبهشت
بیا، ایخوش خبر باران اسفند،
سلام سبز فروردین بیاور؛
برای شاخساران برهنه
فراوان جامهی رنگین بیاور.
بگستر بر زمین فرش زمرد،
بریز الماستر در جویباران،
که میآید به سوی حجلهی باغ
عروس دلفروز نوبهاران.
چهارشنبه, ۱۵ اردیبهشت
تا نور بینایی
جان را فروزد در چراغ چشم،
تا آفتاب از آسمان مهر
گل برمیافشاند به باغ چشم،
من دیدن هر چیز را
در هر جای این جهان بیکرانه
دوست میدارم.
این زندگی این است،
باید بکوشم در تماشایش،
دوشنبه, ۱۳ اردیبهشت
ستاره میخندد:
«بتاب بر دنیا
که نور امیدی
جهان،اگر تاریک
ولی تو خورشیدی.»
پرنده میپرسد:
«به آسمان،با من
چرا نمیآیی؟
پرندهها رفتند
تو باز اینجایی؟»
درخت میگوید:
«بیا،کنارم باش
بهارشو،برگرد
که با تو دستانم
شکوفه خواهد کرد.»
و رود میخواند:
«همیشه در راهم
تو،با نگاهی نو
یکشنبه, ۱۲ اردیبهشت
باد پاییز از میانهی دشت
میدود گاه تند و گاه آرام
به در باغ میرسد خسته،
میکند با زبان سرد سلام.
باغ افتاده است خوابآلود،
داغ از آفتاب تابستان.
نفسش از غبار و گرما تنگ
تشنهی یک نسیم و یک باران.
چهارشنبه, ۸ اردیبهشت
قاصدک، راست بگو،
از کجا آمدهای؟
با چه پیغام خوشی
نزد ما آمدهای؟
ای که بر اسب نسیم
میشوی نرم سوار،
میکنی با دل شاد
همهجا گشت و گذار،
همه در خانهی خود
سه شنبه, ۷ اردیبهشت
آرزو میکنم در بهاران
دست جنگل پر از سایه باشد
روز و شب، خار و گل،دست در دست
مار با پونه همسایه باشد
در هوا مهربانی بپیچد
مثل بوی علف، بوی هیزم
ناگهان جشن باران بگیرد
خوشههای طلا رنگ گندم
آرزو میکنم ناله غم
درهیاهوی شادی بمیرد
بوتههای گل سرخ وحشی
جای دیوارها را بگیرد
آرزو میکنم دستهایت
مثل یک شاخه بخشنده باشد
آرزو میکنم هرکجایی
دوشنبه, ۶ اردیبهشت
چشمهایم را که میبندم
شب میآید در جهان سر؛
آفتاب و آن صفای روز
میرود از آسمان سر.
چشمهایم را که میبندم
آنچه پیدا هست تنهایی است؛
در سیاهیهای تنهایی
آنچه پیدا نیست زیبایی است.
یکشنبه, ۵ اردیبهشت
شب درختی سیاه و بزرگ است،
پخش در آسمان شاخسارش.
چون هوا خوب تاریک گردد،
گردد آغاز فصل بهارش.
شاخه در شاخه و برگ در برگ،
سایه بر سایه چون کوه بر کوه،
برگ بر برگ: بسیار، بسیار،
شاخه بر شاخه: انبوه، انبوه.
شنبه, ۴ اردیبهشت
گاهی که گنجشکان نمیخوانند
وقتی پرستوهای زیبا در سفر هستند
وقتی کبوتر نیست
وقتی همه از حال آنها بیخبر هستند
انگار آنجا پشت شیشه آسمان خالی است
خورشید بیرنگ است
شکلی خیالی است
حس میکنم
جایی برایم نیست
جایی برای «دوستم دارند.»
جایی برای خندههایم نیست
دیگر پرستویی نمیآید
گنجشکها از شاخه میافتند
حس میکنم
دنیا پر از سنگ است
چهارشنبه, ۱ اردیبهشت
درختها برای خانهی زمین،
ستارهها برای باغ شب کمند
پرندههای فوج فوج روزهاست
در آسمان شهر من نمیپرند
کسی در آرزوی برگ و بار سبز،
به فکر دست خالی کویر نیست
و روی پشتبامهای هیچکس
کلاغ و بادبادک و حصیر نیست
درخت دارد انتظار میکشد
و جاده رفته رفته پیر میشود
نگاه چشمهها به راه خشک شد
بهارمن! بیا که دیر میشود
برای من کمی سرود و بوی عید
سه شنبه, ۳۱ فروردین
بگذار چشمت
در آسمان چهرهات، شاد
مانند خورشید،
بخندد.
بگذار خورشید
با خندههای گرم و آزاد
بر اخم شب راه
ببندد.
بگذار لبها
مانند باغ در بهاران،
دوشنبه, ۳۰ فروردین
اسب خورشید
با نفسهای تندش میآید
تا به نزدیکی ساحل شب
سم فرو کوبد و گرد سرخی برانگیزد از جای
یال شنگرفیاش از عرق گشته نمناک
از دهانش کفی سرخ بیرون فشاند.
شب میآید، شب تیره، آرام
دست خود را میان دو گوشش
میگذارد
پنجهاش را به همرم نفسهای او مینوازد
میگشاید از او بند و افسار
اسب سرکش
با قدمهای آهسته و حالتی رام
یکشنبه, ۲۹ فروردین
شب را تو اگرچه دست بسته
با میخ هزارها ستاره
بر سینهی اسمان بدوزی
چون سر بزند سحر دوباره
شب رفته و جای او نشسته
بر دامن آسمان چه روزی!
شب را تو به بند اگر کشی سخت
در خانهی صدهزار اختر
با رشتهی بادهای پر زور
با قفل بزرگ ماه بر در
مانند غمی سیاه، او رخت
میبندد و میگریزد از نور!
الینورفارجن
چهارشنبه, ۲۵ فروردین