چشمهایم را که میبندم
شب میآید در جهان سر؛
آفتاب و آن صفای روز
میرود از آسمان سر.
چشمهایم را که میبندم
آنچه پیدا هست تنهایی است؛
در سیاهیهای تنهایی
آنچه پیدا نیست زیبایی است.
چشمهایم را که میبندم
زندگی دیگر نمیخندد؛
باغ نور و رنگ و زیبایی
در به چشم بسته میبندد.
چشمهای بستهام در شب
رو به شهر خوابها باز است؛
یک منم خفته، من دیگر
چون کبوتر گرم پرواز است.