نوع مقاله
توی اتوبوس یک نفر برای دوستش تعریف میکرد: «امروز صبح زود از خانه بیرون آمدم... میخواستم سوار اتوبوس بشوم...از کوچه که بیرون آمدم دیدم اتوبوس توی ایستگاه ایستاده، با سرعت شروع به دویدن کردم...چیزی نمانده بود دستم را به دستگیره بگیرم و سوار شوم که اتوبوس حرکت کرد!...دنبال اتوبوس دویدم و صدا زدم: نگهدار...»
یکشنبه, ۳ مرداد
احسان بیک یکی از بهترین مأمورین اداره آگاهی است و تابهحال سرقتهای بزرگی را کشف کرده و سارقین زبردستی را دستگیر نموده. به همین جهت همیشه دست و بالش بند است و در مدت 14 سال خدمت پلیسی موفق نشده یک هفته مرخصی بگیرد و تمدد اعصابی بکند!!.
ماه پیش، از پس دوندگیهای زیاد و اصرار و خواهش بسیار موفق شد چهار روز مرخصی بگیرد.
یکشنبه, ۲۷ تیر
وقتی که هستم در تماشای درختان
دانم که من هرگز نخواهم دید شعری
دلکشتر از این شعر زیبای درختان
ببینم درختان را که فرزندان خاکاند
بر سینهی مادر دهانشان فشرده
آنها همه پروردۀ پستان خاکاند
ببینم درختان را که سبز و سرفرازند
چشمانشان بالا، به درگاه خدا باز
با دستهای سبز در حال نمازند
ببینم درختان را که مرغان خوش آواز
سازند روی شاخههایشان آشیانه
شوری برانگیزند با آواز و پرواز
یکشنبه, ۲۷ تیر
سن احمد آقا به سی سال رسیده بود ولی هنوز همسر دلخواهش را پیدا نکرده و مجرد زندگی میکرد. البته پیدا نکردن همسر دلخواه بهانه بود. دلیل اصلی اینکه احمد آقا نتوانسته بود زن بگیرد نداشتن کار حسابی و درآمد کافی بود. یک آدم بیکار و تنها که هشتش گرو «نه» است وقتی زن هم بگیرد و بچهدار هم بشود خدا میداند عاقبتش به کجاها میکشد! به همین جهت است که میگویند: «مجردی پادشاهی است».
سه شنبه, ۲۲ تیر
حرفهای مردی که روبرویم نشسته بود، نشان میداد دیوانه است و یا لااقل به مرض روحی گرفتار میباشد... چیزهای عجیب و غریبی میگفت و اصرار داشت من تمام گفتههای او را باور کنم. دلم نمیآمد توی ذوقش بزنم و با هر زحمتی بود خودم را کنترل میکردم. او یک ریز و پشت سرهم حرف میزد:
- خواهش میکنم تا وقتی حرفهای من تمام نشده شما صحبت نکنید. چی میشه این خواهش مرا بپذیرید؟!
دوشنبه, ۲۱ تیر
هفتاد و دو سه سال داشت...ولی قیافهاش نشان نمیداد برای نوه زیبا و 22 سالهاش خواستگار آمده بود... داماد از خانوادههای سرشناس و متمول شهر بود و درجه دکترا داشت بااینحال پیرمرد به پسر و عروسش گفت:
لازم نیست شما دخالت کنین من باید شخصاً با داماد حرف بزنم... پسرش با تعجب پرسید:
- پدر درباره چی میخواهین صحبت کنین؟
سه شنبه, ۱۵ تیر
مدتها بود کار و کسبی و درآمدی نداشتم. روز تا شب بیپول و بیهدف توی قهوهخانهها پرسه میزدم و آخر شب دستخالی به خانه برمیگشتم. توی قهوهخانه با مرد کوتوله و چاقی آشنا شدم که کارش خریدوفروش اسباب خانه و ماشینآلات اسقاط و خرتوپرت بود.
دوشنبه, ۱۴ تیر
للالالای گل خیری
چرا آروم نمیگیری
تو فرزند کدوم میری
همون میرای سیرجونی
للالالای گل زیره
دکون رنگ رزی دوره
للالالای گل دشتی
همه رفتن تو ور گشتی
همه رفتن به هل چینی
بیارن قند و دارچینی
للالالای گل زردم
نبینم داغ فرزندم
للالالای گل نرگس
نبینم داغ تو هرگز
دوشنبه, ۱۴ تیر
للالالای گل آوشن
چراغ حجلهات روشن
للالالای گل آوشن
که شب تاریک و روز روشن
که روشنایی برارودم
که تاریکی بشه دشمن
للالالای گل چایی
بابات رفته خونهی دایی
للالالایی گل انگور
بابات رفته یه جای دور
للالالای گل شبو
بابا رفته پیش عامو
للالالای گل پنبه
بابا رفته خونهی عمه
للالالای گل لاله
بابا رفته خونهی خاله
للالالای گل گندم
برات گهواره میبندم
للالالای گل ترخون
بابات رفته کبوتر خون
للالالای گل مرجون
یکشنبه, ۱۳ تیر
سوار اتوبوس «ازمیر» شدم...میخواستم به «بایرام اوغلو» برم...بایرام اوغلو شصت کیلومتر تا استانبول فاصله دارد... ده دقیقه از ساعت حرکت اتوبوس گذشته بود ولی حرکت نمیکرد. مسافرین شروع به غر و...غر...کردند...یکی از مسافرها گفت:
- دو نفر نیامدن منتظر اوناست...
یکی دیگه سر شو از پنجره اتوبوس بیرون برد و داد کشید: «شماره 15...21...آگه هستند تشریف بیارن بالا»
یکشنبه, ۱۳ تیر
آی للالالای گل ترخون
بابات رفته کبوتر خون
للالالای گل مرجون
بابات رفته به رفسنجون
للالالای گل زیره
بابات رفته زنی گیره
کنیزی ورتو میگیره
کنیز تو سیاه باشه
ز سر تا پاش طلا باشه
طلا مال بزرگونه
که نقره در قلمدونه
نویسندهاش به سیرجونه
للالالای گل خشخاش
بابات رفته خدا همراهاش
للالالای گل خیری
چرا آروم نمیگیری
تو فرزند کدوم میری
همون میرای سیرجونی
خواننده لالایی: صغری خواجویینژاد
چهارشنبه, ۹ تیر
برای دو هفته به یکی از کشورهای همسایه سفر کردم...در آنجا یک هفته کار داشتم. یک هفته هم میهمان سفیر کبیر که از دوستان دوران تحصیلیام بود میشدم...
روز اولی که به آنجا رسیدم چون مصادف با افتتاح کنگره سازمان ملل بود نتوانستم سفیر را ملاقات کنم... ناچار شب را توی یکی از هتلها گذراندم. فردای آن روز آقای سفیر کبیر و خانمش به هتل آمدن و مرا با خودشان بردند... از ظاهرشان فهمیدم زن و شوهر خوشبختی نیستند و بینشان کدورتی هست...
هر دو خیلی سعی میکردند خندهرو و مهربان باشند اما زحمتشان بیهوده بود...
چهارشنبه, ۹ تیر
بعضی اشخاص مثل درهای دوطرفه میمونن دائماً روی پاشنههاشون حرکت میکنند... وقتی هم کسی از میان در عبور نمیکنه تا مدتی درها خودبهخود باز و بسته میشن!!
«جناب آقا» هم از تیپ آدمهای فرفرهای بود. صبح ساعت 9 صبح مهمانها را در اسکله بدرقه کرد...
ساعت نه و چهل دقیقه به پیشواز هیئت تجارتی خارجی به فرودگاه رفت...
سه شنبه, ۸ تیر
للالالای بکن لالا
که تا آفتاب میاد بالا
به حق سورهی طه
بکن لالا بکن لالا
به حق مریم و عیسی
بکن لالا بکن لالا
همون خورشید تابنده
همون ماه درخشنده
بکن لالا بکن لالا
للالالای گل ارزن
خدا داده به ما فرزند
که فرزندم پسر باشه
که پشتی ور پدر باشه
للالالای گل آلو
درخت سیب و زردآلو
که زردآلو را آب برده
دل بچه را خواب برده
للالالا گلم هستی
برایت میخرم اسبی
ازون اسبهایی برو باشه
ز هر اسبی جلو باشه
للالالای گل لاله
سه شنبه, ۸ تیر
در سال 1938 دولت تصمیم گرفت برنامه خانهسازی در سرتاسر کشور را شروع کند و برای تمام مردم مملکت اعم از کارمند و کارگر شاغل و بازنشسته حتی پیشه وران جزء، خانههای ارزان قیمت با اقساط طویلالمدت بسازد و تحویل دهد تا خاطر عموم از این مشکل بزرگ راحت شود!
از هر وزارتخانه یک نفر نماینده معرفی شد تا به اتفاق متخصصین و مهندسین کمیسیونهای لازم را تشکیل دهند و پس از بررسی و مطالعه کامل، برنامه کار را تهیه و جهت اجراء در اختیار دولت بگذارند...
اعضاء کمیسیون که بالغ به چهل نفر میشدند در سالن بزرگ اجتماع کردند و کمیسیون با نطق مهیج جناب وزیر مربوطه رسماً وارد کار شد...
دوشنبه, ۷ تیر
تلفن دفترم زنگ زدم گوشی را برداشتم از اون طرف صدای شخصی که معلوم بود آدم مسنی است به گوشم رسید:
- خواهش میکنم حسن بیک صحبت کند.
یکشنبه, ۶ تیر
پزشک بیمارستان در حالیکه با انگشتش یکی از مریضان روحی را نشان میداد گفت:
- خواهش میکنم یک خورده بیشتر دقت کنین منظورم همون مریضیه که زیر آن درخت استراحت میکنه.
چهارشنبه, ۲ تیر
در آوار بیهودگی
انبوهی مرگ را
بر اندامهای نارس میگیریم و
انتظاری بلند
خورشید را فرو میریزد.
در تالاب
غوکها صدا در صدا میاندازند و سکوت،
تنهایی ماست
به خلوت يک ستاره
چهارشنبه, ۲۶ خرداد