نوع مقاله

زیر دسته بندی ها
عمو جانم یک افسر بازنشسته است ... مرد مهربان و خونگرمی است. ویلای بزرگش به قدری ساکت و آرام و زیباست که آدم خیال می‌کند بهشت همین جاست ... همیشه هم با اصرار زیاد از ما دعوت می‌کند به دیدش برویم، «سورهای» خوبی می‌دهد، اما از بس‌ که حرف می‌زند طرف سرسام می‌گیرد. لذت سور خوردن و استراحت در ویلا از دماغ میهمان‌ها در می‌آید....
سه شنبه, ۲۵ خرداد
آی شهر  آی شهر  ما شدیم  با تو قهر  در تو جز  دود نیست  در دلت  رود نیست  نه گلی  نه درخت  زندگی  در تو سخت  خسته‌ایم از تو ما  می‌رویم  روستا 
سه شنبه, ۲۵ خرداد
آه نگاهی که‌مان بر آب سپردند آیینه را بر درنگ خواب سپردند از تن من هر چه بار تازگی افتاد همچو درختی که بر سراب سپردند با تو من از دير سال عشق بگویم این همه ما را در اضطراب سپردند باد و‌شان، از تمام باغ گذشتند کاه کشان، راه انتساب سپردند از همه سویی ز چشمگان من آويخت شعله‌ی اشکی که بی‌جواب سپردند رفته‌ای از من برو که عشق تو باقی ست گنج بزرگی که بر خراب سپردند!  
دوشنبه, ۲۴ خرداد
زن زیبا و شیک پوشی سر پل بزرگ استانبول داد می‌کشید: «آهای ... آهای کمک کنین .... کیفم رو برد ... کمک.. دزد رو بگیرین نذارین فرار کنه.» در یک لحظه رفت و آمد عابرین قطع شد و همه متوجه جهتی که آن زن نشان می‌داد شدند. مرد پا برهنه و ژنده پوشی که کف زن را قاپیده بود با تقلای عجیبی پله‌ها را چهار تا یکی می‌کرد و پایین می‌رفت تا شاید بتواند از دست آن زن و همین‌طور پلیس فرار کنه. زن همین‌طور یک نفس فریاد می‌کشید: «به دادم برسین کیفم رو برد.. کمک کنین نذارین فرار کنه..»
دوشنبه, ۲۴ خرداد
بلدم شعر بگویم  بلدم قصه بخوانم  بلدم خستگی‌ات را به سلامی بتکانم  بلدم پاک و مرتب  بزنم شانه به مویم  بلدم آینه باشم  بلدم راست بگویم  بلدم لانه بسازم ببرم پیش کبوتر  بلدم بیست بگیرم بدهم هدیه به مادر بلدم روی لب تو  گل لبخند بکارم  بلدم مردم دنیا همه را دوست بدارم
یکشنبه, ۲۳ خرداد
صبح است و کودک  در خواب سنگین  یک خواب زیبا  یک خواب شیرین  مادر به شادی  آمد به سویش  زد بوسه آرام  حالا به رویش چشمان کودک  آرام وا شد  خندید و آن‌وقت از خواب پاشد
یکشنبه, ۲۳ خرداد
وقتی که مشکل برف  با آب چشمه حل شد  زنبور پر در آورد  کندو پر از عسل شد  هرجا که قهوه‌ای بود  شد سبز پسته‌ای رنگ هم روی دامن خاک  هم روی صورت سنگ  با این که سبز خوب است  با این که سبزه زیباست  اما دل زمین باز  یک رنگ تازه می‌خواست  این را بهار فهمید  با خود بنفشه آورد  سرتاسر چمن را  رنگ بنفشه پر کرد  باران گرفت شرشر روی بنفشه تر شد از پاکی بنفشه  دنیا بنفش تر شد
چهارشنبه, ۱۹ خرداد
لب بوم اومدی گهواره داری هنوز من عاشقم تو بچه داری و راستی این‌طور است. همین‌ که دست آدم به دامن ساقی سیمین ساق افتاد، رشته تسبیح سهل است، رشته مودت گسسته می‌شود. گاهی قتل و جنجال و خودکشی و رسوایی‌های دیگر راه می‌افتد و بزن بزن درگیر می‌شود که آن‌طرفش پیدا نیست.
سه شنبه, ۱۸ خرداد
وقتی بخش‌دار تغییر کرد تمام اهل قصبه از ته دل خوشحال شدند...  علتش هم این بود که بخش‌دار قبلی می‌خواست سکوهای جلوی خانه‌ها و دکان‌های ما را بردارد ... هرچی می‌گفتیم: «جناب بخش‌دار این سکوها برای سوار و پیاده شدن از روی الاغ‌ها لازمه وما نمی‌تونیم بدون (سکو) الاغ سواری کنیم. به‌خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت ...
چهارشنبه, ۱۲ خرداد
غم و شادی با هم مسابقه داشتند،‌ حیاط مدرسه غرق درخنده و گریه بود. شاگردی كه از دالان مدرسه می‌گذشت. لب و لوچه‌اش آویزان بود. اما وقتی به حیاط می‌رسید، موج شادی بچه‌ها محاصره‌اش می‌كرد و آن‌وقت او هم مثل همه‌ی بچه‌ها می‌خندید. این خنده‌ها، خنده‌ قبا سوختگی بود. ماجرا چه بود؟
سه شنبه, ۱۱ خرداد
خواننده‌ی عزیز در دوازده‌سالگی، بورسیه‌ای برای تحصیل در یک مدرسه‌ی خصوصی دخترانه‌، در شهر محل زندگی‌ام به من دادند. بسیاری از دختران از منطقۀ‌ ثروتمند دیگری به آن مدرسه می‌آمدند. آن‌ها را با جگوار و مرسدس‌بنز به مدرسه می‌رساندند و گران‌ترین غذاها خوراک‌شان بود! من هیچ‌ رقمه به آن محیط احساس تعلق پیدا نمی‌کردم.
سه شنبه, ۱۱ خرداد
روزی ملا جوالی گندم بردر اسیا برد که ارد کند اتفاقا آسیابان مشغول کاری بود ملا او را غافل پنداشت از سایر جوال‌هایی که در آن‌جا بود گندم می‌دزدیده داخل جوال خود می‌نمود. آسیابان بانک براورد که چرا چنین می‌کنی گفت جهت اینکه مردی هستم احمق گفت اگر راست می‌گویی چرا از جوال خود در نمی‌اوردی و در جوال دیگران بریزی گفت الان که چنین می‌کنم یک احمق می‌باشم واگر چنان کنم دو احمق هستم.
سه شنبه, ۱۱ خرداد
برگ‌های نارنج‌های انبوه کلاس را تاریک می‌کرد. تازه تخته سیاه را با نمد پاره کثیفی پاک کرده بودند. ذرات گچ در فضای اطاق موج می‌زد و در ریه‌های ما شیرجه می‌رفت هنوز آقای معلم نیامده بود. سید محمود با سر گرش جلو من نشسته بود و  با مهارت تیغ ژیلت را لای تخته میز می‌کرد و بعد مضراب وار زیر آن می‌نواخت و فوراً سرش را روی میز گذاشت تا آهنگ موزون ساز بچگانه‌اش را بشنود.
دوشنبه, ۱۰ خرداد
دایی‌جونم همیشه به ما نصیحت می‌کرد: -تا می‌تونین به مردم کمک کنین ... عدم همکاری و کمک به هم‌نوع حال ملت و مملکت ما را به این روز انداخته.. یادتون باشه کلمه «به‌من چه مربوطه» را از زندگی‌تان حذف کنین همیشه طرف‌دار حق و حقیقت باشین و پیوسته به هم‌وطنانتان کمک کنین.
یکشنبه, ۹ خرداد
در زمان قدیم ارباب ثروتمند و خودخواهی بود که کسی را به حساب نمی‌آورد و به دهقان‌ها کم‌ترین توجهی نداشت. زیرا به نظر او روستاییان مردمان کثیفی بودند و شایستگی آن‌را نداشتند که با او صحبت کنند. به همین دلیل به خدمت‌گزاران خود دستور داده بود، از ورود آن‌ها جلوگیری نمایند. یک روز دهقانان دور هم جمع شدند و درباره ارباب و خودخواهی او صحبت می‌کردند، یکی از آن‌ها با غرور تمام گفت: - من اربابم را از نزدیک دیدم و در یکی از مزرعه‌ها با او روبرو شدم.
دوشنبه, ۳ خرداد
در زمانه‌ای قدیم پادشاهی بود، در یکی از روزها وقتی روی تخت نشسته بود، سفیر یکی از کشورها پیشش رسید. این سفیر حتی یک کلمه هم حرف نزد فقط با گچ سفید، در اطراف تخت پادشاه خطی کشید آن‌وقت ساکت و آرام کمی دورتر از تخت شاه فرار گرفت.
یکشنبه, ۲ خرداد
روزی ملا برشترسوار بود و بجایی می‌رفت شتر از طریق مقصود بیرون رفت و راه دیگری در پیش گرفت یکی از رفقای قدیمی به او رسید و پرسید به کجا می‌روی گفت هرکجا که میل شتر باشد.
چهارشنبه, ۲۹ اردیبهشت
روزی ملا چادرشبی پاره به بازار جهت فروختن برد کسی نخرید گفتند این چادر شب پاره است و به چیزی نمی‌ارزد گفت دروغ می‌گویید به جهت آن‌که اگر پاره بود مادرم در ان آرد نمی‌ریخت.
سه شنبه, ۲۸ اردیبهشت
خواننده‌ی عزیز
دوشنبه, ۲۷ اردیبهشت
مرد تنها ترانه‌­ای غمناک در خیال لبان خاموش است، پیش از آن که­ش به یاد آرد کس در میان کسان فراموش است. مرد تنها شکوفه‌­ای تاریک مانده بر شاخ‌سار پاییز است، نا چشیده بهار را، جامش از زمستان سرد لبریز است.
دوشنبه, ۲۷ اردیبهشت