ارباب خودخواه

در زمان قدیم ارباب ثروتمند و خودخواهی بود که کسی را به حساب نمی‌آورد و به دهقان‌ها کم‌ترین توجهی نداشت. زیرا به نظر او روستاییان مردمان کثیفی بودند و شایستگی آن‌را نداشتند که با او صحبت کنند. به همین دلیل به خدمت‌گزاران خود دستور داده بود، از ورود آن‌ها جلوگیری نمایند.
یک روز دهقانان دور هم جمع شدند و درباره ارباب و خودخواهی او صحبت می‌کردند، یکی از آن‌ها با غرور تمام گفت: - من اربابم را از نزدیک دیدم و در یکی از مزرعه‌ها با او روبرو شدم.

دهقان دیگری گفت: - همین دیروز عصر من از دیوار خانه، اربابم را دیدم که قهوه می‌نوشید.

دهقانی که از همه فقیرتر و بیچاره‌تر بود به آن‌ها نزدیک شد وقتی حرف‌های آن‌ها را شنید در حالی‌که لبخند می‌زد گفت: - چه حرف‌های عجبیی می‌زنید، البته اربابم را از نزدیک ندیدم ولی اگر تصمیم بگیرم می‌توانم با او حتی سرمیزی غذا بخورم!

همه آن‌ها گفتند: - ممکن نیست، تو نمی‌توانی با او غذا بخوری، ارباب اگر ببیند که به‌او نزدیک می‌شوی از تو فاصله می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد که داخل خانه‌اش بشوی!

دهقانان بازهم به صحبت و گفت‌وگو پرداختند سپس رو به دهقان فقیر نموده و فریاد زدند:

- حرف‌های تو پوچ است کسی باور نمی‌کند.

 - ولی من می‌گویم پوچ نیست.

اگر تو توانستی با ارباب غذا بخوری ما قول می‌دهیم که سه کیسه گندم و دوتا گاو به تو بدهیم ولی اگر تو نتوانستی با او غذا بخوری آن‌وقت هرچه ما گفتیم باید انجام بدهی. دهقان فقیر گفت: بسیار خوب قبول می‌کنم. آن‌وقت از جا برخاست و به سوی خانه ارباب حرکت کرد. وقتی خدمت‌گزاران ارباب مشاهده کردند که دهقان فقیر نزدیک می‌شود در صدر برآمدند تا او را از آن‌جا دور کند.

دهقان فریاد زد: - اجازه بدهید پیغامی دارم که باید به اطلاع اربابم برسانم.

ارباب ازین خبر یکه خورد و با خود گفت مثل اینکه دهقان نیامده تا چیزی از من بخواهد بلکه حامل پیغامی است و خبر مهمی دارد و ممکن است پیغامش برای من مفید باشد. بنابراین به خدمت‌گزاران گفت: - بگذارید داخل شود!

خدمت‌گزاران اجازه دادند تا دهقان داخل شود ارباب جلو آمد و از او پرسید: -چه پیغامی داری و چه می‌خواستی بگویی؟

دهقان نگاهی به خدمت‌گزاران نمود و گفت: -ارباب، من می‌خواستم تنها با شما صحبت بکنم و در این‌جا کسی نباشد.

ارباب به هیجان آمد و با خود فکر کرد چه اتفاقی رخ داده است؟ بنابراین تمام خدمت‌گزاران و کسانی را که در آن‌جا بودند مرخص کرد. وقتی آن دو نفر تنها شدند دهقان با زیرکی و مهارت آن‌هم آهسته سوال کرد:

- ارباب ممکن است به من بگویید یک قطعه طلا به اندازه یک سر اسب چقدر ارزش دارد؟

ارباب پرسید: - چرا این سوال را از من می‌کنی؟

-از این سوال منظوری دارم.

چشم‌های ارباب از هم باز شد دست‌هایش شروع کرد به لرزیدن، با خود فکر کرد: «آه حتماً گنجی پیدا شده، بی علت نیست که این دهقان چنین سوالی از من می‌کند.»

بنابراین از او پرسید: - بگو ببینم چرا می‌خواهی بدانی که یک قطع طلا به اندازه سر اسب چقدر ارزش دارد؟ مگر خبری شنیدی؟

- شما که میل ندارید به سئوالم جواب بدهید پس اجازه دهید بروم غذا بخورم! ارباب خودخواهی‌اش را فراموش کرد و دست‌هایش به‌شدت لرزید با خود گفت: «به هرترتیبی که شده من این دهقان را فریب خواهم داد وطلا را از چنگش در خواهم آورد.»

آن‌وقت گفت: «گرش کن دهقان برای چرا می‌خواهی بروی تو باید امروز پیش من باشی تا با هم غذا بخوریم.»

بلافاصله خدمت‌گزارنش را صدا کرد و گفت:

فوراً غذای ما را روی میز بچینید و مشروب هم بیاورید!

خدمت‌گزاران غذا را روی میز چیدند و مشروب هم حاضر کردند. ارباب مرتب به دهقان تعارف می‌کرد و می‌گفت: -بنوش و هر چه می‌خواهی بخور و سیرشو مبادا خجالت بکشی.

دهقان غذا را تند تند می‌خورد و مشروبات را می‌نوشید و از چیزی فروگذاری نمی‌کرد. ارباب نیز صمیمانه از او پذیرائی می‌نمود و بهترین غذاها را در اختیار او می‌گذاشت سپس به او گفت: -حالا تو باید قطعه طلای خود را که به اندازه سر اسب است به من نشان بدهی، چون من بهتر می‌توانم از آن استفاده کنم به‌عوض این‌کار مزد خوبی به تو خواهم داد و یک سکه طلا به تو خواهم بخشید!

-نه ارباب من این قطعه طلا را نمی‌توانم به شما نشان بدهم.

-برای چه؟ - زیرا چنین طلایی در اختیار من نیست.

 -یعنی چه؟ پس چرا پرسیدی که آن چقدر ارزش دارد؟

فقط می‌خواستم بدانم!

ارباب عصبانی شد و قیافه‌اش از شدت خشم برافروخته گشت پاها را به زمین کوفت و فریاد زد: ازاین‌جا خارج شو احمق!

دهقان جواب داد: - آه! ارباب ارجمندم، من آن اندازه که تو فکر می‌کنی احمق نیستم، البته مورد مسخره شما قرار گرفتم، ولی از همین شوخی دو گاو و سه کیسه گندم به دست آوردم یک احمق نمی‌تواند چنین کاری بکند و این‌طور استفاده نماید. بیش از این چیزی نگفت و از خانه ارباب خارج گشت.

Submitted by skyfa on