نوع مقاله

زیر دسته بندی ها
در روزگارانی که آرزوها هنوز برآورده می‌­شدند، شاهزاده‌ای به دست جادوگری طلسم شد و در دورن یک بخاری چدنی بزرگ در میان جنگل زندانی گردید. سالیان دراز گذشت، اما هیچ کس نتوانست او را از این بند رها سازد. روزی شاهزاده خانمی در آن جنگل راه گم کرده بود، به طوری که قلمرو پادشاهی پدرش را پیدا نمی‌­کرد. بعد از گذشت نه روز، سرانجام خود را در برابر یک صندوق چدنی یافت. صدایی از درون آن شنید که می‌­گفت: از کجا می‌­آیی و به کجا می‌­روی؟» دختر پاسخ داد: «من کشور پادشاهی پدرم را گم کرده‌­ام و نمی‌­توانم به خانه بازگردم.»
سه شنبه, ۲۴ فروردین
از تنگ خاک، خانه برآوردم از سنگ و شن جوانه برآوردم خورشید را که گوهر دانایی‌ست، از ظلمت شبانه برآوردم آتش بر آشيانه‌ی غم بستم آه از دل زمانه بر آوردم با هر پرنده بال زدم، خواندم آواز عاشقانه برآوردم با هر گیاه، ياد ترا رُستم چون سرخ گل، زبانه برآوردم با هر چه کس من از تو سخن گفتم با هر که، بس بهانه برآوردم دستی شدم به دانش و آزادی وز هر چه دام، دانه برآوردم
سه شنبه, ۲۴ فروردین
در روز گارهای قدیم دو برادر بودند یکی ثروت زیادی داشت و دیگری بی‌چیز بود، برادر ثروتمند نسبت به تمام همسایه‌ها مهربان بود اما نسبت به برادر بی‌چیز خود علاقه‌ای نشان نمی‌داد چون می‌ترسید مبادا برادرش چیزی از او مطالبه کند. برادر بیچاره نیز این موضوع را درک کرده بود و هرگز چیزی از او نمی‌خواست در یکی از سال‌ها قبل از ایام عید وقتی زن برادر بیچاره دید که در خانه چیزی برای خوردن نیست به شوهرش گفت: چطور باید عید امسال را بگذرانیم؟ اقلا پیش برادرت برو و از او بخواه تا به ما کمی گوشت بدهد، شنیدم که دیروز گاوی را سر بریده است.
دوشنبه, ۲۳ فروردین
در زمان‌های بسیار قدیم دو برادر بودند، یکی خیلی ثروتمند بود و دیگری خیلی فقیر. روزی دو برادر باهم روبرو شدند و بنای صحبت را گذاشتند. برادر فقیر گفت: -چقدر زندگی تلخ است ولی آدم عاقل کسی است که با درستی و پاکی زندگی کند. برادر ثروتمند در جواب گفت: -گفتی درستی و پاکی؟ کجا می‌شود آن‌را بدست آورد؟ درستی وجود خارجی ندارد، نادرستی جای همه چیز را گرفته است. برادر فقیر حرفش را تصدیق کرد و گفت: ولی برادر پاکی و درستی از همه چیز بهتر است.
یکشنبه, ۲۲ فروردین
در زمان‌های قدیم دو برادر بودند، یکی از آن دو ثروت زیادی داشت و دیگری هم برعکس برادرش آدم بدبختی بود، حتی برای گرم کردن جایی که در آن زندگی می‌کرد هیزم نداشت. در یکی از سال‌ها سرما و یخبندان زیاد شده بود، ناچار تصمیم گرفت به جنگل برود و هیزم تهیه کند اما چون اسب نداشت نمی‌دانست، به ‌چه وسیله باید هیزم‌ها را حمل نماید، با خود گفت بهتر است پیش برادرش برود واسب او را قرض کند.
سه شنبه, ۱۷ فروردین
خواب دیدم:  بشقابی سفید  زیر درختی سبز، جا مانده  با یک سیب زرد و صورتی در دلش. سیب­‌ها، زیبا هستند اما آن سبب چیز دیگری بود... با خودم گفتم: برش می‌­دارم تماشا می‌­کنم می‌­بویم دوباره در بشقاب می­‌گذارم...! دوباره در بشقاب می­‌گذارم...! بیدار شدم از خواب. همه جا را گشتم دنبال سیب نه برای تماشا
سه شنبه, ۱۷ فروردین
در روزگارهای قدیم اربابی بود که خیلی ظلم روا می‌داشت و نسبت به زیردستان و کسانی که برایش کار می‌کردند، کم‌ترین رحمی نمی‌کرد و آن‌قدر از آن‌ها کار می‌گرفت که بیچاره‌ها از پا در می‌آمدند و خسته می‌شدند و قوای خود را از دست می‌دادند، حتی روزهای تعطیل نیز به‌آنها فرصت نم‌یداد تا استراحت کنند.
دوشنبه, ۱۶ فروردین
خواب دیدم: یاد آن قدر تند می‌­آمد که پرنده­‌ها را با خود می‌­برد... پرستوها درست مثل تصویرشان در نقاشی­‌ها بودند.  پس از ماه‌­ها دوری می‌­آمدند تا برای مدتی پیش ما بمانند.  برگشته بودند بی‌اشتباه به همان نقطه‌­ای که ترکشی کرده بودند چندی پیش،  بی‌خبر از حمله­‌ی باد که غافلگیرانه، آن­‌ها را با خود می‌­برد... بیدار شدم از خواب. پرستوها نبودند
دوشنبه, ۱۶ فروردین
خواب دیدم: زیر آفتاب ظهر  ایستاده­‌ام در حیاط مدرسه به انتظار دوستی که عادت داشت تا لحظه‌­ی آخر بماند در جلسه‌ی هر امتحانی. زیر آفتاب ظهر ذهنم هم گرم شده بود! جواب‌های درست  یکی یکی یادم می‌­آمد! می­‌خواستم راهی پیدا کنم  ورقه‌­ام را پس بگیرم  بنشینم تا لحظه‌­ی آخر  سر فرصت، جواب­‌ها را دوباره بنويسم...! بیدار شدم از خواب
یکشنبه, ۱۵ فروردین
 به شعله دولت آبادی
دوشنبه, ۲۵ اسفند
در زمان‌­های بسیار قدیم مردی بود به نام شهیداله. این مرد واقعا آدم تنبلی بود. هیچ‌کاری از دستش به عمل نمی‌­آمد. به همین دلیل زن و بچه‌­هایش همیشه گرسنه بودند و لباس­‌های آن‌ها به‌قدری پاره بود که جرأت نمی­‌کردند آن‌را بپوشند و میان مردم ظاهر شوند. زن شهیداله او را ملامت می­‌کرد که نمی‌­خواهد تن به کار دهد و شهيداله هم در جواب می‌­گفت: -زیاد ناراحت نباش! ممکن است ما حالا بیچاره باشیم ولی به‌زودی وضع ما بهتر خواهد شد.
چهارشنبه, ۲۰ اسفند
بر پای غم نشسته دل کوه-پر مرا دریای بی‌کران شده دامان‌­تر مرا  تا در کلاف مهر تو دستی برآورم  در بند خاک مانده كمان كمر مرا در تنگ پست واقعه، دل را حکایتی ست با آسمانی این همه سنگی، به سر مرا تا ارتفاع شب پره، بالی نمی‌زنند پروانگان چشم تو، شب تا سحر مرا درهای­وهوی بی‌هنران مانده‌ام هنوز تا سنگواره می‌کشد آخر هنر مرا   اردیبهشت ۶۵  
سه شنبه, ۱۹ اسفند
تو مرگ را نپذیرفتی و هوشیاری اندامت درخت را معنا کرد و خاک را، که با تمامی اجساد بی‌پناه یکی شد که با تمامی آوارها به هم پیچید و ما، در آتش و فریاد خویش دانستيم که زندگی رازی‌ست که از نهایت آوار و مرگ برمی‌خیزد. جوانه‌ای ست که بعد از هزار سال دوباره می‌روید. چرا که با من و تو آفتاب پیغامی‌ست، که ما دوباره برآييم.
دوشنبه, ۱۸ اسفند
مردی سه پسر داشت. دو پسر بزرگ‌اش بچه‌های شوخ و خوبی بودند و کارهای خانه را انجام می‌دادند، اما پسر کوچک‌اش ایوان که جوان بی‌آزاری بود وضع دیگری داشت. او یا در جنگل می‌رفت و قارچ‌ها راجمع می‌کرد و یا در خانه کنار بخاری دراز می‌کشید و استراحت می‌نمود. وقتی پیرمرد حس کرد که مرگ‌اش نزدیک شده است، هر سه پسر را خواست و به‌آن‌ها گفت: بچه‌های من شما باید پس از مرگم سه شب متوالی آن‌هم هر شب یک‌نفر از شما سر قبرم حاضر شود و برای‌من نان بیاورد.
دوشنبه, ۱۸ اسفند
در ساکتی بلند سوگوارترين لب‌ها را به آفتابی تازه می‌خواهم هنگام، که ساعت دریا می‌غلتد مروارید صداها را با نگاهی از سفال مانداب را به صدای غوک‌ها می‌سپارم و خواب جلبک‌ها در پرتو ستاره می‌آشوبد.
شنبه, ۱۶ اسفند
... زیرا که آفتاب خود ذره‌ای ز پیکره‌ی کهکشان ماست باید همیشه بود   تا آفتاب شد. بی­پرده و کنایه بگوییم که شعر، چیزی نیست جز گفت‌وگوی ساده‌ی دل‌ها البته حرف­‌های دل ما، باید به ژرفناكی دریا باشد. زیرا که در نهفت کلام آفتاب معنایی‌ست، چونان که در صدف...   اسفند ۹۲
چهارشنبه, ۱۳ اسفند
از ملا پرسیدند که هیچ از علم حساب آموخته‌ی گفت آری به درجه کمال رسیده‌ام و از اصول و قواعد آن چیزی بر من مخفی نیست گفتند چهار درهم را بر سه نفر چگونه باید تقسیم کرد گفت چهار درهم را دونفر تقسیم کنند نفری دو درهم می‌رسد شخص سوم هم صبر کند تا دو درهم دیگر برسد به او بدهند تا هر سه نفر مساوی شوند.  
سه شنبه, ۱۲ اسفند
به دستم داد روزی مهربانی گلی از روشنی در شب چراغی که زیباتر از آن هرگز نیاورد  بهار مهربان درهیچ باغی ولیکن من گل زیبای او را  به دستش دادم و با مهر گفتم: «گلی در باغچه دارم شکفته که صبح از خنده‌اش چون گل شکفتم!» به دیدار گل خود رفته، گفتم که با پروردنش شادم شب و روز دمی زیبایی و شادابی او نخواهد رفت از یادم شب و روز
سه شنبه, ۱۲ اسفند
به همراهم منیژه و مهربانی‌هایش
دوشنبه, ۱۱ اسفند
ترا به آمدنی بزرگ می‌خواهم که دریچه‌ها آسمان را همه در آغوش گیرند و خورشيد در ادامه‌ی زمین، بوسه‌هایمان باشد بر ایمان باشد   مرداد۶۷
یکشنبه, ۱۰ اسفند