ارباب ستمکار

در روزگارهای قدیم اربابی بود که خیلی ظلم روا می‌داشت و نسبت به زیردستان و کسانی که برایش کار می‌کردند، کم‌ترین رحمی نمی‌کرد و آن‌قدر از آن‌ها کار می‌گرفت که بیچاره‌ها از پا در می‌آمدند و خسته می‌شدند و قوای خود را از دست می‌دادند، حتی روزهای تعطیل نیز به‌آنها فرصت نم‌یداد تا استراحت کنند. در یکی از عیدها هنگامی‌که تمام افراد پس از کار روزانه به‌دیدن اقوام و دوستان خود می‌رفتند این ارباب ستم‌کار تمام روستاییان خود را برای کوبیدن خرمن به میان انبار فرستاد، این افراد بی‌آنکه لحظه‌ای از کار دست بکشند چند شب پی درپی به‌کوبیدن خرمن پرداختند و به‌قدری خسته شده بودند که به‌زحمت می‌توانستند خودشان را سرپا نگهدارند. یکی از روزها ارباب در حالی‌که چوب ضخیمی در دست داشت سر رسید و متوجه شد که افراد خرمن‌ها را با عجله نمی‌کوبند بنابراین چوب‌اش را در هوا تکان داد و گفت: جانی‌های تنبل اگر تمام خرمن‌هایی را که در این انبار است نکوبید حق ندارد از انبار خارج شوید! ولی روستاییان از ارباب خود خواستند تا اجازه بدهد خرمن کوب را به‌اسبی ببندند زیرا با این ترتیب کارها بیشتر پیشرفت می‌کرد.

ارباب فریاد زد: چه گفتید؟ به‌شما یک اسب بدهم!؟ بدبخت‌های بیچاره، اگر بار دیگر چنین تقاضایی از من بکنید آنقدر شمارا می‌زنم تا بار دیگر چنین سوالی از من نکنید اسب من باید استراحت کند و شما هم باید کار خود را به‌سرعت انجام بدهید.

به‌محض این‌که ارباب خارج شد روستاییان شنیدند که کسی می‌گفت: ایست! سپس صدای اسبی به‌گوش رسید و زنگ‌های دهنه آن صدا کرد و مردی اسبی را به‌داخل انبار کشید. این شخص چه کسی می‌توانست باشد؟ پیرمردی بود که بر اثر سن زیاد پشت‌اش خمیده شده بود، ریش سفید و بلندی داشت و چشمان‌اش چون شعله آتش می‌درخشید. پیرمرد به روستاییان سلام داد و گفت: بیایید این‌هم اسب، آن‌را به خرمن کوب ببندید و هر کار مشکلی که دارید به‌کمک او انجام بدهید اگر میان جنگل رفتید و درخت‌ها را شکستید نباید آن‌ها را با گاری حمل کنید بلکه همه آن‌ها را با همین اسب باید حمل کنید، تا آن‌را به‌خانه ارباب ببرد اگر این اسب از حمل درخت‌ها خودداری و سرپیچی کرد، محکم و بی‌ملاحظه با شلاق بزنید ولی سعی کنید شلاق‌ها به‌سرش نخورد، هرگز چیزی به‌او ندهید بخورد، هنگام شب وقتی او را به طویله بردید، او را به سقف بیآویزید. تا پس از کار روزانه تمام شب به سقف آویزان باشد این‌کار اثر زیادی دارد. پس از آن‌که پیرمرد این حرف‌ها را زد از آن جا دور شد اسب به شیهه زدن پرداخت و صدایش شبیه صدای ارباب به‌گوش رسید.

دهاتی‌ها تازه به‌جریان امر پی بردند و با خود گفتند: بدون شک این خدای رعد و برق بود که این اسب را به‌ما داده است، ما باید دستور آن پیرمرد را انجام بدهیم. بلافاصله اسب را به خرمن کوب بستند و مشغول کار شدند اما اسب مرتبأ شیهه می‌کشید پاها را زمین می‌زد سرش را تکان می‌داد و حاضر نبود کار کند. او را شلاق زدند تا از لجاجت خود دست بردارد. رفته رفته همان‌طوری‌که پیرمرد گفته بود کارها پیشرفت می‌کرد بعضی وقت‌ها که کار مشکلی پیش می‌آمد بلافاصله اسب کهر را به‌انجام دادن آن را می‌داشتند و چنان‌چه زیر بار نمی‌رفت بی رحمانه شلاقش می‌زدند و به چوب می‌بستند.

اسب بی‌آن‌که استراحت کند شب‌ها کار می‌کرد وقتی شب به نیمه می‌رسید او را میان طویله می‌بردند و به سقف آویزان می‌کردند و می‌گفتند: همین‌طور باش تا صبح! هیچ‌وقت چیزی به‌او نمی‌دادند تا بخورد تمام زمستان مجبور شد، مخفیانه ریزه و خرده‌های کاه را بخورد و در زمستان نیز شکم‌اش را با علف‌هایی که کنار پرچین می‌رویید سیر کند. از روزی که اسب کهر پیدا شد ارباب ستمکار نیز از نظر غایب شد زنش همه جا دنبالش گشت ولی اثری از او به‌دست نیاورد.

روزهای اول، اسب قوی، چالاک، پرطاقت به‌نظر می‌رسید اما پس از مدتی لاغر و ضعیف شد، چشم‌هایش درخشندگی خود را از دست داد و لب‌هایش آویزان شد، دنده‌های بدنش قابل شمارش گشت پشتش قوز برداشت و موهای بدنش ریخت.

روزی زن ارباب اسب را میان حیاط خانه دید به مستخدم خود دستور داد و گفت: باید این اسب زشت را به جنگل ببری و او را سر به‌نیست کنی زیرا به‌درد ما نمی‌خورد و دیدنش نفرت‌آور شده است. مستخدم به‌جریان پی برد و از کشتن اسب صرف نظر کرد. یکی از روزهای تعطیل موقعی که همه افراد مشغول تفریح بودند اسب کهر از طویله خارج شد و وارد باغ گشت و به‌خوردن کلم‌ها پرداخت ناگهان زن ارباب سر رسید و با اسب بد قیافه که با علاقه زیادی مشغول خوردن کلم‌ها بود روبرو گشت با خشم و غضب فریاد برآورد و گفت: حیوان کثیف! کمی صبر کن تا ببینی چطور به سزای اعمال خود خواهی رسید. آن‌وقت با چوب ضخیمی محکم به سر اسب زد، به‌محض این‌که چوب به‌سر اسب خورد اسب ناپدید شد، و به‌جای آن ارباب ظاهر گشت، آن‌وقت با صدای ضعیف و گلایه آمیزی گفت: زن عزیزم چرا مرا زدی؟ شاید به‌خاطر این بود که چند برگ از گل کلم باغ را خوردم؟ برای من که در سراسر سال با گرسنگی و ناراحتی دست به‌گریبان بودم! این کلم‌ها بهترین غذا محسوب می‌شد. آن‌وقت زن ارباب تازه به‌اصل قضیه پی برد و بی اختیار جیغ زد.قیافه ارباب به کلی

تغیر کرده بود! ریش‌هایش درآمده بود، ضعیف، سیاه، به‌نظر می‌رسید ناخن‌هایش بلند و سراسر بدن‌اش مجروح بود و لباس‌هایش به‌کلی پاره شده بود. زن دستش را گرفت و او را به گوشه اطاقش برد تا کسی او را نبیند. از آن زمان ارباب ساکت و آرام به‌نظر می‌آمد و نسبت به‌افراد هیچ‌گونه ظلم و ستمی روا نمی‌داشت.

Submitted by editor74 on