محمدمهدی پورکریم

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با محمدمهدی پورکریم را مشاهده کنید.

در روز گارهای قدیم دو برادر بودند یکی ثروت زیادی داشت و دیگری بی‌چیز بود، برادر ثروتمند نسبت به تمام همسایه‌ها مهربان بود اما نسبت به برادر بی‌چیز خود علاقه‌ای نشان نمی‌داد چون می‌ترسید مبادا برادرش چیزی از او مطالبه کند. برادر بیچاره نیز این موضوع را درک کرده بود و هرگز چیزی از او نمی‌خواست در یکی از سال‌ها قبل از ایام عید وقتی زن برادر بیچاره دید که در خانه چیزی برای خوردن نیست به شوهرش گفت: چطور باید عید امسال را بگذرانیم؟ اقلا پیش برادرت برو و از او بخواه تا به ما کمی گوشت بدهد، شنیدم که دیروز گاوی را سر بریده است.
دوشنبه, ۲۳ فروردین
در زمان‌های قدیم دو برادر بودند، یکی از آن دو ثروت زیادی داشت و دیگری هم برعکس برادرش آدم بدبختی بود، حتی برای گرم کردن جایی که در آن زندگی می‌کرد هیزم نداشت. در یکی از سال‌ها سرما و یخبندان زیاد شده بود، ناچار تصمیم گرفت به جنگل برود و هیزم تهیه کند اما چون اسب نداشت نمی‌دانست، به ‌چه وسیله باید هیزم‌ها را حمل نماید، با خود گفت بهتر است پیش برادرش برود واسب او را قرض کند.
سه شنبه, ۱۷ فروردین
در روزگارهای قدیم اربابی بود که خیلی ظلم روا می‌داشت و نسبت به زیردستان و کسانی که برایش کار می‌کردند، کم‌ترین رحمی نمی‌کرد و آن‌قدر از آن‌ها کار می‌گرفت که بیچاره‌ها از پا در می‌آمدند و خسته می‌شدند و قوای خود را از دست می‌دادند، حتی روزهای تعطیل نیز به‌آنها فرصت نم‌یداد تا استراحت کنند.
دوشنبه, ۱۶ فروردین
در زمان‌­های بسیار قدیم مردی بود به نام شهیداله. این مرد واقعا آدم تنبلی بود. هیچ‌کاری از دستش به عمل نمی‌­آمد. به همین دلیل زن و بچه‌­هایش همیشه گرسنه بودند و لباس­‌های آن‌ها به‌قدری پاره بود که جرأت نمی­‌کردند آن‌را بپوشند و میان مردم ظاهر شوند. زن شهیداله او را ملامت می­‌کرد که نمی‌­خواهد تن به کار دهد و شهيداله هم در جواب می‌­گفت: -زیاد ناراحت نباش! ممکن است ما حالا بیچاره باشیم ولی به‌زودی وضع ما بهتر خواهد شد.
چهارشنبه, ۲۰ اسفند
مردی سه پسر داشت. دو پسر بزرگ‌اش بچه‌های شوخ و خوبی بودند و کارهای خانه را انجام می‌دادند، اما پسر کوچک‌اش ایوان که جوان بی‌آزاری بود وضع دیگری داشت. او یا در جنگل می‌رفت و قارچ‌ها راجمع می‌کرد و یا در خانه کنار بخاری دراز می‌کشید و استراحت می‌نمود. وقتی پیرمرد حس کرد که مرگ‌اش نزدیک شده است، هر سه پسر را خواست و به‌آن‌ها گفت: بچه‌های من شما باید پس از مرگم سه شب متوالی آن‌هم هر شب یک‌نفر از شما سر قبرم حاضر شود و برای‌من نان بیاورد.
دوشنبه, ۱۸ اسفند
در زمان‌های خیلی قدیم پادشاهی بود که سه پسر داشت. وقتی پسرها بزرگ شدند، روزی پادشاه آن‌ها را خواست و گفت: بچه‌ها، دلم می‌خواست پیش از آن‌که پیر می‌شدم و قدرت و توانایی خود را از دست می‌دادم شما ازدواج می‌کردید و من می‌توانستم بچه‌های شما یا نوه‌های پسر و دخترم را می‌دیدم. هر سه بر پدرشان گفتند: پدرجان هرطوری که شما دستور بدهید ما عمل خواهیم کرد، اما اول به ما بگویید با چه دخترانی باید ازدواج بکنیم؟
سه شنبه, ۲۱ بهمن