در زمانهای قدیم دو برادر بودند، یکی از آن دو ثروت زیادی داشت و دیگری هم برعکس برادرش آدم بدبختی بود، حتی برای گرم کردن جایی که در آن زندگی میکرد هیزم نداشت. در یکی از سالها سرما و یخبندان زیاد شده بود، ناچار تصمیم گرفت به جنگل برود و هیزم تهیه کند اما چون اسب نداشت نمیدانست، به چه وسیله باید هیزمها را حمل نماید، با خود گفت بهتر است پیش برادرش برود واسب او را قرض کند.
البته برادر ثروتمند اسب خود را به او داد اما گفت: -اسب را بهتو میدهم ولی سعی کن تا بار آن زیاد نباشد و خسته و فرسوده نشود به علاوه تا حالا بهروحیات یکدیگر خوب آشنا شدیم تو نباید بهمن اعتماد داشته باشی و هر روز چیزی از من بخواهی من اسبم را امروز تا فردا به تو قرض میدهم ولی بعدها سعی کن پیش من نیائی.
برادر بدبخت بهمنزل رفت اما ناگهان بهیادش آمد که برای اسب تسمهای تهیه نکرده است، با خود گفت چرا زودتر بهیادم نیامد تا از برادرم بگیرم.
ولی رفتن پیش برادر نتیجهای نداشت زیرا برادرش بهاو تسمهای نمیداد. ناچار سورتمهاش را به دم اسب محکم بست و بهراه افتاد.
موقعی که بهطرف منزل میرفت سورتمهاش به تنه درختی گیر کرد و بیآنکه بهاین جریان توجه کند، اسب را بهشدت شلاق زد، اسب هم سرکش بود و با یک جهش خیز برداشت و دمش از جا کنده شد.
برادر ثروتمند وقتی دید که اسب دم ندارد بنای داد و فریاد را گذاشت و گفت:-تو اسبم را ناقص کردی و باید خسارت آن را بپردازی.
ناچار هردر برادر به سوی شهر حرکت کردند تا پیش قاضی بروند. موقعی
که بهشهر میرفتند برادر بیچاره بهفکر فرو رفت و با خود گفت، منکه تا کنون پا بهدادگاه نگذاشتهام، ولی مثلی است معروف که میگوید: «اگر ضعیف هستی با آدم قوی در نیفت، و اگر آدم فقیری هستی با آدم ثروتمند دعوا نکن.» بدون شک برادرم مرا محکوم میکند.
سپس هردو برادر از روی پلی که نرده نداشت عبور کردند، ناگهان برادر بیچاره پایش لغزید و از روی پل بهزمین سقوط کرد، در زیر پل مردی با سورتمهای حرکت میکرد و پدر پیرش را برای معالجه به شهر میبرد.
برادر بیچاره روی سورتمه افتاد، البته بهخود او صدمهای نرسید ولی پیرمرد مسافر از حال رفت و بلافاصله مرد.
راننده سورتمه گفت: باید پیش قاضی برویم. ناچار هر سه نفر بسوی شهر حرکت کردند. مرد بیچاره کاملاً ناامید شده بود و با خود گفت، با این ترتیب محکومیت من حتمی است. ناچار در وسط راه سنگ بزرگی را از روی زمین برداشت و زیر لباسش مخفی کرد و بازهم بهخودش گفت، موقعی که محکوم شدم، این سنگ تنها چاره کار است اگر قاضی مرا کمک نکند و بخواهد محکومم نماید او را با همین سنگ خواهم کشت! با این ترتیب به دعوای اولی دعوای دومی اضافه شد. قاضی بهداوری پرداخت و از آنها سوالاتی کرد.
مرد بیچاره بهقاضی نگاه کرد و سنگ را از زیر لباسش بهاو نشان داد و آهسته و آرام به قاضی فهماند تا قبل از قضاوت نگاه کند و ببیند چه چیزی بههمراه دارد. سه بار سنگ را از زیر لباس نشان داد، قاضی پس از نگاه کردن بهفکر فرو رفت و با خود گفت، یعنی زیر لباسش چه چیزی را مخفی کرده است؟ طلا یا پول؟ دوباره نگاهش کرد و با خود اندیشید و گفت، اگر پول است بدون شک مبلغ آن باید خیلی زیاد باشد. بنابراین حکمش را اینطور صادر کرد:
- مرد بیچاره باید اسب را آنقدر پیش خودش نگهدارد تا دم اسب دوباره رشد کند و بهشکل اول ظاهر شود، به سورتمه ران هم گفت، چون مرد بیچاره از روی پل الغزید و سقوط او باعث مرگ پدرش شد، او هم باید از روی پل سقوط کند و مرد بیچاره را بکشد.
داوری بههمین ترتیب خاتمه یافت.
وقتی قاضی حکمش را صادر کرد برادر ثروتمند گفت: عجب! چقدر بد شد حالا که اینطور است من اسبم را بههمین شکلی که هست قبول میکنم و از شکایت خود صرف نظر مینمایم. ولی برادر بدبخت گفت: - نه برادر، همانطور که قاضی دستور داد باید عمل کرد و اسبت را آنقدر نگه میدارم تا دمش دوباره بلند شود و رشد کند.
برادر ثروتمند التماس کنان گفت: پس من سیروبل بهتو میدهم و اسبم را بههمین شکلی که هست از تو پس میگیرم.
-در این صورت منهم موافقم.
برادر ثروتمند سیروبل بهاوداد و اسبش راپس گرفت شاکی دوم هم به آن مرد بیچاره گفت: - گوش کن منهم تو را میبخشم زیرا هرقدر فکر میکنم تو نمیتوانی پدرم را زنده کنی.
مرد بیچاره گفت: بههیچوجه، هر طوری که قاضی دستور داد باید عمل کرد، لازم است خودت را از بالای پل بهزمین پرت کنی. آن مرد گفت: من نمیخواهم ترا بکشم بهتر است با هم صلح کنیم و برای اینکار صد روبل بهتوخواهم داد.
مرد بیچاره صدروبل نیز از او گرفت و رضایت خود را اعلام کرد. هنگامیکه میخواست حرکت کند قاضی او را خواست و گفت: حالا آنچه را که در زیر لباس بهمن نشان داده بودی تحویل بده!
مرد بیچاره سنگ را از زیر لباسش در آورد و آنرا به قاضی نشان داد و گفت: این همان چیزی است که قبلاً بهتو نشان دادم و در همان زمان بهتو فهماندم تا پیش از حکم و قضاوت بهاین چیزی که زیر لباس من است نگاه کنی. اما اگر مرا محکوم میکردی من ترا باهمین سنگ میکشتم. آنوقت قاضی فکری کرد و با خود گفت، بدون شک کار خوبی انجام دادهام. زیرا اگر او را محکوم میکردم الان زنده نمیماندم. مرد بیچاره با خوشحالی پولها را برداشت و در حالیکه آواز میخواند و سوت میزد بسوی خانهاش حرکت کرد.