آسیاب عجیب

در روز گارهای قدیم دو برادر بودند یکی ثروت زیادی داشت و دیگری بی‌چیز بود، برادر ثروتمند نسبت به تمام همسایه‌ها مهربان بود اما نسبت به برادر بی‌چیز خود علاقه‌ای نشان نمی‌داد چون می‌ترسید مبادا برادرش چیزی از او مطالبه کند. برادر بیچاره نیز این موضوع را درک کرده بود و هرگز چیزی از او نمی‌خواست در یکی از سال‌ها قبل از ایام عید وقتی زن برادر بیچاره دید که در خانه چیزی برای خوردن نیست به شوهرش گفت: چطور باید عید امسال را بگذرانیم؟ اقلا پیش برادرت برو و از او بخواه تا به ما کمی گوشت بدهد، شنیدم که دیروز گاوی را سر بریده است. مرد بیچاره حاضر نبود که این کار را بکند اما چون در زندگی کسی را نداشت تا پیش او برود، ناچار نزد برادر ثروتمندش رفت و گفت: برادر جان کمی به ما گوشت بده، این روزها عید است در خانه چیزی نداریم بخوریم.

برادر ثروتمند مقداری گوشت به او داد و گفت: بیا بگیر و میان جنگل پیش شیطان برو و برادر بی‌چیز آنرا گرفت و حرکت کرد بین راه با خود گفت، چون برادرم این گوشت را به شیطان بخشیده پس باید آن‌را برای شیطان ببرم و به‌او بدهم. به‌سوی جنگل حرکت کرد و مقداری راه پیمود بین راه با عده‌ای از هیزم شکن‌ها برخورد کرد آن‌ها پرسیدند: با این وضع خیال داری کجا بروی؟

مرد بی‌چیز جواب داد: پیش شیطان می‌روم تا کمی گوشت به‌او بدهم شما می‌دانید خانه‌اش کجاست؟ هیزم شکن‌ها گفتند: همین‌طور راست برو تا به‌خانه شیطان برسی، اما هر چه به‌تو می‌گوییم گوش کن، در برابر این گوشت اگر شیطان خواست چیزی به‌تو ببخشد قبول نکن، فقط بگو یک آسیاب دستی می‌خواهم. مرد فقیر خیلی راه رفت تا به کلبه‌ای رسید به‌کلبه نزدیک شد شیطان

داخل کلبه بود، وقتی او را دید گفت: مردم به‌من وعده‌ها می‌دهند ولی کمتر به‌وعده خود عمل می‌کنند حالا برای من چه آوردی؟ کمی گوشت گاو، شیطان خوشحال شد و گفت: در حدود سی سال است که به گوشت لب نزده‌ام بسیار خوب! گوشت را گرفت و بلافاصله خورد و گفت: به‌جای این گوشت باید پاداش خوبی به‌توبدهم خوب حالا عوض این گوشت چه چیزی باید به‌تو داد؟

من می‌خواهم بول بدهم مرد بیچاره گفت: من به‌پول احتیاجی ندارم، شیطان طلاهای خود را حاضر کرد و خواست دو مشت طلا به‌او بدهد ولی مرد بی‌چیز جواب داد:

من به طلا هم احتیاجی ندارم

 پس چه می‌خواهی؟

من آسیاب دستی تورا می‌خواهم!

شیطان جواب داد: نه من نمی‌توانم این آسیاب دستی را به‌تو بدهم، تو هرقدر پول می‌خواهی به‌تو می‌دهم، ولی مرد بیچاره راضی نشد و آسیاب دستی را می‌خواست.

شیطان گفت: من گوشت گاو را خوردم بنابراین ناچارم هر چه بخواهی به‌تو بدهم، بسیار خوب، بیا این آسیاب دستی من ولی بگو ببینم می‌توانی از آن استفاده کنی؟

مرد فقیر جواب داد: نه راه استفاده آن‌را نمی‌دانم بگو تا یاد بگیرم!

شیطان گفت: این یک آسیاب معمولی و ساده نیست، بلکه هر چیزی از آن بخواهی بلافاصله انجام می‌دهد فقط کافی‌است بگویی «آسیاب من آرد کن»

آن‌وقت به‌کار خواهد افتاد وقتی هم بگویی «دیگر کافی است» آسیاب از حرکت باز می‌ماند و کار نمی‌کند. مرد بی‌چیز از شیطان تشکر کرد و به خانه بازگشت و مدتی در جنگل راه رفت، شب شد، باران تندی آمد باد سختی وزید و مرد بیچاره هنگام صبح به خانه‌اش رسید.

 زنش پرسید: این‌همه مدت کجا بودی؟ من خیلی ناراحت شدم و فکر می‌کردم اتفاقی برای تو روی داده است، مرد فقیر جواب داد: من پیش شیطان بودم.

آن‌وقت آسیاب را از جیبش درآورد و به‌زنش نشان داد و گفت: آسیاب من آرد کن و برای ما چیزهایی را که در ایام عید لازم است فراهم نما. آسیاب خود به‌خود به گردش درآمد ناگاه سراسر میز پر از آرد، شیرینی، قند، گوشت، ماهی شد و زن نیز آن‌ها را میان ظرف‌ها و ساک‌ها ریخت، آن‌وقت مرد فقیر انگشتش

را به آسیاب زد و گفت: ‌ دیگر کافی است.

به این ترتیب در خانه آن‌ها آن سال مراسم عید به‌طرز بسیار با شکوهی برقرار شد و در نتیجه وضع زندگی آن‌ها بهتر گشت، زن و بچه هایش لباس‌های تازه‌ای به‌تن کردند، کفش‌های قشنگی به‌پا نمودند و نقص و کسری زندگی برطرف شد. یک روز مرد بی‌چیز به آسیاب دستور داد تا کمی جوی سیاه برای اسبش فراهم کند. آسیاب به‌گردش افتاد و مقداری جوی سیاه تهیه کرد وقتی جوی سیاه تهیه شد اسب با اشتیاق زیاد به‌خوردن آن پرداخت. در همان هنگام برادر ثروتمند اسب‌هایش را به‌دست مستخدمش سپرد تا آن‌ها را برای خوردن آب به استخر ببرد، مستخدم اسب‌ها را هدایت کرد، اما موقعی که می‌خواست از کنار منزل برادر فقیر عبور کند، اسب‌ها توقف کردند و به‌همراه اسب برادر فقیر به خوردن جو سیاه مشغول شدند. ناگهان برادر ثروتمند که از دور ناظر این جریان بود، روی پله‌ها آمد و فریاد زد: آهای مستخدم، اسب‌هایم را زود برگردان ممکن است آن‌ها چیزهای کثیفی بخورند و مریض شوند، مستخدم اسب‌ها را برگرداند و به‌اربابش گفت: نه ارباب! در آن‌جا چیز کثیفی نبود بلکه اسب‌ها جوی سیاه بسیار اعلایی را می‌خوردند! برادرت همه نوع جوی سیاه بسیار اعلا آن‌هم به‌مقدار کافی در اختیار دارد.

کنجکاوی برادر ثروتمند ناگهان تحریک شد و گفت: بروم ببینم چطور شد برادرم این‌ها را به‌دست آورده است پیش برادر بی‌چیزش آمد و گفت: برادر چطور شد که ثروتمند شدی؟ و این چیزها را از کجا به‌دست آوردی؟ برادر فنیر همه جریان را برای او تعریف کرد و گفت: این شیطان بود که به‌من کمک کرد

آخر چطور شد؟ اگر خاطرت باشد قبل از روزهای عید به‌من کمی گوشت گاو دادی و گفتی که آن‌را به‌شیطان بدهم، من‌هم به‌طرف جنگل رفتم و گوشت را به‌او دادم شیطان هم به‌جای آن یک آسیاب عجیبی به‌من داد، ازین آسیاب هرچه بخواهم فورا حاضر می‌شود!

نشان بده ببینم

بسیار خوب.

 مرد فقیر از آسیاب خواست تا انواع غذاها را برای او فراهم کند. آسیاب چرخید و کمی بعد روی میز را کباب‌های سرخ شده و شیرینی‌های گوناگون فراگرفت. چشم های مرد ثروتمند از تعجب و حسادت باز ماند و گفت:

برادر این آسیاب را به‌ من بفروش!

-‌ نه من نمی‌توانم آن‌را بفروشم. خودم به آن احتیاج دارم، برادر ثروتمند پافشاری کرد و گفت: هر قدر پول لازم داری به‌تو می‌دهم اما این آسیاب را به‌من بفروش.

-برادر جان همان‌طوری‌که گفتم نمی‌توانم بفروشم.

برادر ثروتمند وقتی دید که از این راه نمی‌تواند به نتیجه‌ای برسد پیشنهاد دیگری کرد و گفت:

 چقدر تو آدم نمک نشناسی! بگو ببینم چه کسی این گوشت را به تو داد؟

-‌ تو دادی

 ‌ بنابراین چرا نمی‌خواهی این اسباب را به‌من بفروشی! بسیار خوب حالا که نمی‌خواهی آن را به‌من بفروشی پس چند روزی پیش من به‌امانت بگذار.

مرد فقیر کمی فکر کرد و گفت: بسیار خوب برای چند روزی پیش تو باشد! مرد ثروتمند خوشحال شد و آسیاب را گرفت و به‌ منزل رفت؛ اما از برادرش نپرسید چطور باید آسیاب را از حرکت باز دارد. دراین هنگام با خودش فکر کرد: الان موقعی است که افراد می‌خواهند ماهی را نمک بزنند و نمک هم خیلی گران است، پس بهتر است به‌دریا بروم و نمک تهیه کنم و آن‌ را با قیمت گرانی در اختیار خریداران قرار بدهم.

به وسط دریا رفت و به آسیاب گفت: به‌چرخ و نمک‌های زیادی برای من تهیه کن!

آسیاب تند تند چرخید و نمک‌های خالص و سفیدی پخش می‌کرد. مرد ثروتمند وقتی نمک‌ها را دید بسیار خوشحال شد و به‌خود می‌گفت که از این کار استفاده سرشاری خواهد برد. وقتی نمک فراوانی تهیه شد درصدد برآمد تا آسیاب را از حرکت باز دارد ولی فریاد زد: آرد کن آرد کن. جلو قایق بر اثر بار زیاد در میان آب فرو رفت و مرد ثروتمند از آن جایی‌که دست‌پاچه شده بود مرتبا فریاد می‌زد: آرد کن، آرد کن! در آن هنگام سراسر قایق را آب فرا گرفت و قایق در حال غرق شدن بود ...

مرد ثروتمند کمی به‌خود آمد و فریادزد بس است آرد نکن ... آرد نکن!

اما آسیاب مرتب به‌کار خود ادامه می‌داد. مرد ثروتمند فریاد زد: توقف کن!

اما آسیاب باز به آرد کردن ادامه داد، مرد ثروتمند در صدد برآمد تا آسیاب را بگیرد و در دریا بی‌اندازد ولی این کار هم از دستش بر نمی‌آمد. در این هنگام یک طرف قایق زیر آب بود مرد ثروتمند فریاد زد:

کمک کنید، کمک کنید، اما چه کسی می‌توانست مرد ثروتمند را نجات بدهد و به‌او کمک کند؟

قایق و مرد طماع به قعر دریا فرو رفتند، مرد ثروتمند غرق شد و دریا برای همیشه او را در کام خود فرو برد. می‌گویند در به دریا باز هم آسیاب به‌کار خود ادامه می‌دهد و مرتبا به آرد کردن نمک مشغول است شاید به‌خاطر همین است که آب دریا شور است!

Submitted by editor74 on